فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_سی
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
برای افطار بعضی روزها بیرون می رفتیم، پاتوق اصلیمان مزار شهدا بود ،حلیم هایی که از بیرون می گرفتیم را خیلی دوست داشت، حلیم خانگی را نمی پسندید ،با رفقایش که می افتاد شکموتر هم می شد، روز شنبه یک ساعت بعد از افطار با آقا بهرام دوست حمید و همسرش رفتیم که در شهر دوری بزنیم ،تا حال و هوایمان عوض بشود زمان زیادی نگذشته بود که حمید و آقا بهرام راهشان را سمت ساندویچ فروشی کج کردند، سیب زمینی و قارچ سرخ کرده، ساندویچ ،پیتزا، آبمیوه،دلستر کلی خودشان را تحویل گرفتند، ما خانم ها میلی نداشتیم و فقط با حیرت این دو نفر را نگاه می کردیم، حمید و رفیقش حسابی خوردند، وسط خوردن حمید از من پرسید: «شما هم می خورید؟ تعارف نکنید، چیزی میل دارید سفارش بدیم» ،من و همسر آقا بهرام با تعجب گفتیم :«یک ساعت بعد افطار ما این همه غذا یکجا بخوریم سنگ کوب می کنیم ،موندیم شما چطور دارید می خورید»؟
روزها و شب های ماه رمضان یکی پس از دیگری می گذشت با تمام وجود شور رسیدن به شب قدر در اولین سال زندگی مشترک مان را احساس می کردم، از لحظه ای که حاضر می شدیم برویم برای مراسم قرآن به سر گرفتن با کلی آرزوهای خوب برای مسیری که قرار بود حمید همراهم باشد، برای روزگاری که قرار بود کنارش بگذرانم و سرنوشت یک سالمان در این شب رقم بخورد، شب های احیا چون
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_سی
آن شب خیلی خوش گذشت، مامان این ها هم بودند.
در این دورهمی نُقل مجلس بودی. وقت برگشتن مامان تعارف کرد:((بیاین منزل ما.))
_ چشم میایم!
گفتم:((مصطفی تورو خدا، ماهنوز یه شب خونه خودمون نخوابیدیم!))
گفتی: ((نه دیگه، دل مامان میشکنه!))
در خانه مادرم رفتی سراغ رختخواب ها و درحالی که جا را پهن میکردی، برای مادر زن زبان میریختی: ((مامان من دوست دارم بیشتر بیام خونتون، دخترتون اجازه نمیده!))
_ برات دارم آقا مصطفی! حالا خودت رو شیرین کن!
صبح زود بیدارم کردی: ((عزیز، بلند شو باید بریم سفر.))
_ سفر کجا؟
_ توی راه بهت میگم. من رفتم ماشین رو گرم کنم، فاطمه رو بردار بیا!
بعد از اینکه راه افتادی متوجه شدم، قرار است برویم قم دیدن مادر شهید صابری.
بعد از آنکه آنجا رفتیم، شروع کردی تو گوشم خواندن: ((عزیز بریم کرمان؟))
_ آقا مصطفی میدونی چقد راهه؟
_ میدونم ولی هرجا خسته شدی بگو نگه میدارم. دلم میخواد یه تفریح درست حسابی بکنی!
به کرمان که رسیدیم، رفتیم خانه حاج حسین بادپا. خانواده های دو تن از دوستانت هم همراهمان شدند و حالا شده بودیم سه ماشین.
باورم نمیشد. گفتی: ((حاجی هیئت داره.))
_ جدی میگی؟ اصلا باورم نمیشه از نزدیک بشه دیدش! اگه ببینمش، شکایتت رو بهش میکنم!
_ تورو خدا عزیز، آبروم رو نبری!
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran