فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
چنین مصیبتی به راحتی می تونه کمر یه مرد رو خم کنه».
راهپیمایی ها را همیشه با هم می رفتیم، آن سال هوا خیلی گرم بود، از آسمان آتش می بارید، با دهان روزه از شدت گرما هلاک شده بودم، پیاده روی با زبان روزه کم طاقتم کرده بود، مراسم که تمام شد زود به خانه برگشتیم، داخل حیاط شیطنت حمید گل کرد، با آب سروصورتم را خیس کرد، هر چه که جا خالی دادم فایده نداشت، من هم شلنگ آب را باز کردم و سر تا پایش را خیس کردم، عینهو موش آب کشیده شده بودیم وقتی تیزی آفتاب به صورت و موهای خیس حمید می تابید بیشتر دوست داشتنی تر شده بود، دلم می خواست ساعت ها زیر همین آفتاب به صورت حمید نگاه کنم و مثل همیشه حیای این چشم ها مرا زمین گیر کند.
بعد از ظهرهای تابستان به عنوان مربی به بچه ها دفاع شخصی یاد می داد من کمربند مشکی کاراته داشتم ولی دوره دفاع شخصی را نگذرانده بودم یک روز پیله کردم که چند حرکت را یاد بگیرم حمید شروع کرد به آموزش حرکت ها و توضیح می داد که مثلاً اگر کسی یقه من را گرفت چکار کنم یا اگر دستم را گرفت و پیچاند چطور از خودم دفاع کنم موقع تحویل درس به استاد که شد هر چیزی که گفته بود را برعکس انجام دادم ،به حدی حرکت ها را افتضاح زدم که حمید از خنده نقش زمین شد و بلند بلند می خندید، جوری که صاحب خانه فکر کرده بود
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
وای که چقدر زیبا بود! درختان و گل ها و عمارتی قرینه.
در رستورانش بودیم و کنار آب فیروزه ای و روان.
چند تا عکس گرفتی که حاج حسین آمد و شروع کرد به تعریف از تو:((حاج خانم، سید ابراهیم یه چیز دیگهس توی رزمنده ها!))
او تعریف میکرد و من سکوت کرده بودم. در دلم قند آب میشد، اما لب از روی لب بر نمیداشتم. این عادتم بود. خوب یا بد، هروقت کسی از تو تعریف میکرد با همه شادی و غرور سکوت میکردم، سکوت.
شب دوم هم در خانه حاج حسین بادپا بودیم.
صبح برای نماز که بیدار شدم، صدای صحبت تورا با حاج حسین شنیدم.
_ حاجی حالا چیکار کنیم؟
سرک کشیدم. دیدم حاج حسین روبه روی تلویزیون نشسته بود و تسبیج می انداخت: ((توکل به خدا.))
چادرم را سر کردم و آمدم داخل، پرسیدم: ((چیزی شده آقا مصطفی؟!))
_ به یمن حمله کردن!
حاج حسین گفت: ((اُفَوَّضُ أمری إلَی الله)) نگران نباشین!))
بعد از خوردن صبحانه حاج حسین گفت: ((آماده بشین بریم خونه فامیل شیخ محمد.))
_ کجاست حاجی؟
_ یکی از روستاهای کرمان، پشت کوه دشتی.
پا به ماه بودم و اوضاع و احوالم خوب نبود، اما نمیشد نه بیاورم.
این بار با یک ماشین راه افتادیم. من و خانم بادپا و بچه ها عقب، تو و حاج حسین جلو.
در راه صحبت میکردیم که حاج حسین گفت:((خانمِ من هر وقت میخوام راهی سوریه بشم، جلوتر از اینکه به زبون بیارم، ساکم رو حاضر میکنه!))
رو کردم به خانمش:((واقعا؟))
_ بله! وقتی میبینم این قدر دوست داره بره، مانعش نمیشم.
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostanteh