خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
تربیت صحیح
#قسمت_صد_و_شصت_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
«می خوام بفرستمش اهواز پیش آقای فتح که اون جا به اش قرآن یاد بدن.»
آقای جباری نگاهی به صورتم کرد انگار اضطرابم را گرفت به بابا گفت:«نمی خواد بفرستیش اهواز حاج آقا.»
«چرا؟»
«من خودم همین جا به حسن آقای گل قرآن یاد میدم؛ ان شاء الله چند ماه می خواد بمونه؟»
«دوماه شاید هم دو ماه و نیم»
«به امید خدا تو یک ماه روخوانی قرآن رو یادش میدم»
گویی همه ی دنیا را بخشیدند به .من، از زور خوشحالی نمی دانستم چکار کنم، بابام خنده ای کرد و به ام گفت:
«خدا برات رسوند.»
آقای جباری گفت:« اول از همه هم دعای کمیل رو یادش می دم، ازهمین فردا هم شروع می کنیم.»
بابا گفت:« پس اگر ممکنه وقت کلاس رو بگذارین برای بعد از ظهرها.»
«اشکالی نداره کلاس ما باشه برای بعدازظهر.»
خداحافظی کرد و از پیشمان رفت، به وقت کلاس فکر کردم و پرسیدم:« مگه صبح ها می خوام چکار کنم؟»
گفت:« منتقلت می کنم به گروهان»
«گروهان؟! گروهان دیگه چیه؟»
برام توضیح داد و گفت :«می خوام صبح ها مثل یک مرد اسلحه بگیری دستت و بری قاطی بسیجی ها آموزش
ببینی.»
صبح فردا با هم رفتیم هواز، داد یکدست لباس بسیجی اندازه تنم دوختند بس که ذوق زده شدم از همان توی خیاطی، لباسها را پوشیدم ،وقتی برگشتم به روستای متروکه، بردم پیش آقای محمدیان، فرماندهی گروهان خیرالله،
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._