فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم
#قسمت_صد_و_شصت__و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
بود، کافی بود کمی هوا سرد شود خیلی زود سرما می خورد، هر وقت از سر کار می آمد دست هایش را مستقیم می گذاشت روی بخاری. گاهی وقت ها که از بیرون می آمد از شدت سرمازدگی یک راست روی بخاری می نشست! می گفتم «حمیدیک روز سر همین کار که می نشینی روی بخاری لوله بخاری در میاد متوجه نمی شیم ،شب خدای نکرده خفه م شیم» حمید می گفت:« چشم خانوم ،رعایت می کنم ولی بدون عمر
دست خداست»
میوه های پوست کنده را کنار دستش گذاشتم نگاهش را از کتاب گرفت و گفت:« این طوری قبول نیست ،فرزانه تو همیشه زحمت می کشی میوه ها رو به این قشنگی آماده می کنی دلم نمیاد تنهایی بخورم برو روی مبل بشين الآن میام با هم بخوریم». تازه مشغول خوردن میوه ها شده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد تا گوشی را جواب داد گفت: «سلام ،به به متأهل تمیز!»، فهمیدم آقا بهرام رفیق صمیمی حمید که تازه نامزد کرده پشت خط ،است از تکه کلام حمید خنده ام گرفت با رفقایش ندار بود اوایل من خیلی تعجب می کردم می گفت: «اینها رفقای صمیمی من ،هستن اونهایی که نامزد میکنن رو اینطوری صدا می کنم که بقیه هم زودتر به فکر ازدواج باشن»،کافی بود یکی از دوستانش نامزد کرده باشد آن وقت حسابی آنها را تحویل می گرفت. از وقتی که آقا بهرام نامزد کرد ارتباط خانوادگی ما شروع شد، کل نامزدی این خانواده با ما گذشت به گردش و تفریح می رفتیم، مسافرت های
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._