فصل پنجم : صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست
#قسمت_نود_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
اجاق مشغول برگرداندن سیخها بودم که حمید اسپنددونی را روی شعله دیگر گاز گذاشت و شروع کرد به اسپند دود کردن تا من کبابها را درست کنم خانه را دود اسپند گرفته بود گفتم: «حمیدم این کبابها به حد کافی دود راه انداخته تو دیگه بدترش نکن»، حمید جواب داد: وقتی بوی غذا بره ،بیرون اگه کسی دلش بخواد مدیون می شیم، اسپند دود کردم که بوی کباب رو بگیره
حمید روی مبل نشسته بود و مشغول مطالعه کتاب دفاع از تشیع بود محاسنش را دست می کشید و سخت به فکر فرو رفته بود، آنقدر در حال و هوای خودش بود که اصلاً متوجه آبمیوه ای که برایش بردم نشد وقتی دو سه بار به اسم صدایش کردم تازه من را دید رو کرد به من و :گفت خانوم» هر چی فکر می کنم می بینم عمر ما کوتاه تر از اینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم بیا یه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون با زندگی مجردی فرق داشته باشه پیشنهاد داد هم صبح ها و هم شبها یک صفحه قرآن بخوانیم این شد قرار روزانه ما بعد از نماز صبح و دعای عهد یک صفحه از قرآن را حمید می خواند یک صفحه را هم من مقید بودیم آیات را با معنی بخوانیم کنار هم می نشستیم یکی بلند بلند می خواند و دیگری به دقت گوش می کرد پیشنهادش را که شنیدم به یاد عجیب ترین وسیله جهازم که یک ضبط صوت بود افتادم زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#اسمتومصطفاست
#قسمت_نود_و_دو
خندیدی: ((حاج آقا ما که بدون ماهواره نمی تونیم زندگی کنیم!))
_ جسارت نباشه پسرم، ولی مستاجر قبلی توری رو سوراخ کرده بود و سیم ماهواره رد کرده بود.
_ پس این سوراخا رو نگیرید تا دوباره توری رو سوراخ نکنیم!
حاج آقا گفت: ((شما مثه پسرم هستی، اگه بیاین اینجا خیالم راحت میشه.))
از همان جا رفتیم منزل پدرت.
دیر وقت بود.
بعد از کمی صحبت گفتی:((خانه حاج آقا نصیری رو دیدیم و پسندیدیم.))
_ا گه خوبه، معامله کنید!
کمی مکث کردی: ((نه بابا همین جا که نشستیم خوبه!))
_ اگه مشکلت پوله، به شما قرض می دم!
هم آدم مغروری بودی هم صاحب عزت نفس، ولی بالاخره قبول کردی از پدرت قرض بگیری و قرارداد خانه را بستیم.
خانه نه پرده داشت نه وسایل اندک ما آنجا را پر می کرد، اما تو مدام دل داری ام می دادی.
_ یه موقع فکر و خیال نکنی ها! همه این وسایل رو می خرم برات.
بخاری جهیزیه ام را که طرح شومینه ای بود، همان سال اول ازدواجمان که هوا گرم شد بردی حسینیه و دیگر نیاوردی.
سال بعد که هوا سرد شده بود مجبور شدیم پنج شعله گاز را روشن و خاموش کنیم.
مدتی هم از خواهرت بخاری کوچکی قرض کردیم تا اینکه در خانه جدید، پدرت به عنوان چشم روشنی برایمان یک بخاری خرید.
یک فرش شش متری هم که مال بابا بزرگ بود، مامانم به ما داد و باقی اش را هم با وسایل خودمان پر کردیم.
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran