eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل پنجم : صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 دست بردار ،نبود دوباره به آینه نگاهی می کرد و دستی به لباسهایش می کشید. بعد از مهمانی عمه هزار تا گردوی دو پوست تازه به ما داد که فسنجان درست کنیم به خانه که رسیدیم گردوها را کف آشپزخانه پهن کردم تا بعد از خشک شدن آنها را مغز کنم بگذریم از اینکه تا این گردوها خشک بشوند حمید بیشتر از صدتایش را خورده بود توی پذیرایی جلوی تلویزیون می نشست به گردوها نمک می زد و می خورد روز سه شنبه دانشگاه برنامه داشتیم از اول صبح به خاطر برگزاری همایش کلا سر پا بودم ساعت دوازده بود که حمید زنگ زد و گفت که برای یکسری کارهای بانکی مرخصی گرفته و الآن هم رفته خانه پرسید برای ناهار به خانه می روم؟ گفتم: حمید جان ما همایش داریم احتمالا امروز دیر بیام تو ناهارتو خوردی استراحت کن، ساعت پنج غروب بود که به خانه رسیدم حمید مثل مواقع دیگری که من دیرتر از او به خانه می ر سیدم تا کنار در به استقبالم آمد از در پذیرایی که وارد شدم به حمید گفتم :از بس سرپا بودم و خسته شدم حتی یه دقیقه هم نمی تونم بایستم بعد هم همانجا جلوی در نقش زمین شدم کمی که جان گرفتم به حمید گفتم ببخش امروز که تو زود اومدی من برنامه داشتم نتونستم بیام حتماً تنهایی توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری جواب داد: همچین هم بیکار ،نبودم یه سر بری آشپزخونه می فهمی حدس زدم که ناهار گذاشته یا برای شام از همان موقع 🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
به اینکه خدا دوستم داشته و خواسته ام را اجابت کرده، به اینکه حالا فرصت زیاده، به اینکه نباید من را با یک بچه کوچک تنها بگذاری. مامانم و داداش هایم ساکت بودند. جلوی در خانه، مامان هر چه اصرار کرد پیاده شوی و افطار کنی، قبول نکردی و سجاد باز ماشین را روشن کرد و ما را رساند خانه خودمان. افطاری را حاضر کردم، خوردی. پرسیدم:((چطور شد ساک رو فرستادی خودت نرفتی؟)) _ توی خیابون بودم که تلفن کردن بیا سمت فرودگاه و به چند تا از دوستاتم که پاسپورت دارن و آماده‌ن بگو بیان. اینا که زنگ زدن از بچه های فاطمیون بودن. منم زنگ زدم به آقای حاج نصیری و گفتم اگه می خوای با پسرتون بیایین. می دونستم پاسپورت دارن. حاجی و پسرش اومدن. ساکامون رو دادیم. اونا از گیت رد شدن، اما جلوی من رو گرفتن و گفتن ویزای عراق داری و نمی تونی وارد سوریه بشی. گفتم: ((خب چون سربازی نرفتی ویزای سوریه رو نمی دن. ویزای عراق رو هم وقتی دادن که ودیعه گذاشتی!)) گفتی: ((قسمت نبود سمیه! آخه جلوی چشمم رفقا رفتن و من جا موندم!)) بعد از افطار ضربان قلبم بالا رفت. سفره را همان طور که نشسته بودم جمع کردم، اما بلند نشدم که ببرم آشپزخانه. تو هم انگار که من مقصر باشم برنداشتی و با اخم بلند شدی و رفتی اتاق فاطمه. ربع ساعتی دراز کشیدی و بعد آمدی:((من میرم بیرون.)) ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran