خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خانه ی استثنایی
#قسمت_پنجاه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد تا چه برسد بخواهد جای دیگری دست و پا کند. اول چشم
امیدم به آینده بود ولی
وقتی جنگ شروع شد از او قطع امید کردم دیگر نمی شد ازش توقع داشت.
یک ماه رفت برای آموزش خودم دست به کار شدم خانه را فروختم و یک چهار راه ،بالاتر خانه ی بزرگتری خریدم خاطره ی آن ،روز شیرینی خاصی برام دارد همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم.
یادم هست که وسایل زیادی نداشتیم همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرقون و می بردیم خانه ی
جدید
یک بار وسط راه چشمم افتاد به عبدالحسین از نگاهش معلوم بود تعجب کرده آمد جلو یک ماه ندیده بودمش.
سلام و احوالپرسی که کردیم پرسید: «کجا می رین؟»
چهار راه جلویی را نشان دادم
اون جا یک خونه خریدم.
خندید گفت: "حتماً بزرگتر از خونه ی قبلی هست؟»
«آره.»
باز خندید.:
"از کجا می خواین پول بیارین؟"
پاورقی
۱ نام یکی از محله های مشهد مقدس
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_پنجاه_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
فصل دهم
فردای آن روز که برادرم محمود از مصر به غزه ،آمد یکی از دانشجوی دیگر هم از کسانی بود که از مصر برای گذراندن تعطیلات تابستانی به نوار غزه بازگشته بود در جریان بازرسی او نامهای حاوی لیستی از اسامی گروهی از جوانان فلسطینی که در مصر سازماندهی شده بودند دستگیر شده بود که میخواستند تحت رهبری جنبش فتح عملیات چریکی را آغاز کنند.
و در این لیست نام محمود هم بود و بر همین اساس دستگیر و مورد بازجویی قرار گرفت محل تحقیق در زندان غزه به دلیل شکنجه و ظلم و پوست انداختن کسانی که وارد آن میشدند سلاخی (خانه نامیده میشد ساختمانی بود با راهرویی در وسط محل به عرض حدود چهار متر و طول بیست متر، در دو طرف آن اتاقهایی با اندازههای مختلف باز می شد که در آن تحقیق انجام میدادند در این راهرو ،طولانی بازداشت شدگان روی زمین مینشینند یا صورت به دیوار توقف می کنند سرشان را تا شانهها با کیسه های پارچه ای ضخیم پوشانده و دستهایشان را پشت سرشان بسته اند. سربازها دور آنها می چرخند و بدون وقفه سیلی میزنند و لگد میزنند اگر سربازان احساس کنند که متهم لحظه ای به فکری رفته یا چرت و پینکی زده است آب سردی روی او می ریزند... هر از چند گاهی یکی از بازداشت شدگان به یکی از اتاقهای کنار کشیده میشوند جایی که کیسه را از سرش بر می دارند تا در مقابل گروهی از بازرسان مورد باز جویی قرار گیرند آنها عربی با لهجه عبری صحبت می کنند.
هزاران سوال از او میپرسند و بدون وقفه به او لگد، ضربه و سیلی میزنند یکی از بازرسان نقش دوستی را بازی می کند که مشتاق دستگیری است و او را از دست بازرس مهاجم خشن که فقط لگد و سیلی میزند در نقش آدم خوبه ظاهر میشود و میگوید او را رها ،کنید من با او صحبت می.کنم میدانم که زدن فایده ای ندارد و می دانم که می خواهد اعتراف کند و وانمود میکند که میخواهند به او حمله کنند و او آنها را از اتاق بیرون میکند بنابراین بیرون می روند و او با کلمات شیرین با متهم صحبت میکند و سعی می کند.
تا او را متقاعد به اعتراف ،کند چون انکار فایده ای ندارد و همه چیز معلوم است و به او حمله میکنند و او را می زنند و شکنجه میکنند تا اعتراف کند پس چه لازم است؟ اگر موفق به گرفتن اعتراف ،شد برایش یک سیگار روشن میکند یا یک پیاله چای میآورند از متهم می خواهند که آن اعترافات را بنویسد و اگر موفق نشد بر میگشتند تا به زور مأموریت خود را به پایان برسانند...
بازداشتی را در حالی که دستانش با دستبند آهنی از پشت بسته شده و کیسهای پارچه ای روی سر و صورت بسته است به پشت پرتاب میکنند و یکی از آنها روی سینه اش مینشیند تا خفه شود و روی کیسه آب میریزد و دیگری روی شکمش می ایستد و سومی چوکی را بین پاهایش قرار میدهد تا از یکدیگر جدا شوند و روی صندلی مینشیند و نفر چهارم بیضه های او را فشار میدهد و دو نفر دیگر که هر کدام یکی از پاهایش را محکم می گرفتند.
به صورت دوره یی هر گاه یک دوره تمام میشد چند ثانیه آن را از دور دوم جدا میکردند و بازداشتی را به همین ترتیب روی میز بلندی میانداختند و همان روشها را روی او تمرین میکردند و دستانش با غل و زنجیر آهنی از پشتش بسته می بود. سپس دستانش را به گلویش یا به لوله ای که در بالای دیوار ثابت بود بسته میشد جایی که تقریباً آویزان می شد، نوک انگشتانش تقریباً زمین را لمس میکند و سرش با یک کیسه یا بیش از یک کیسه پوشیده میشود. در معرض ضربات مشت و لگد به شکم و به سرتاسر بدن او و ریختن آب سرد بر روی او و گاهی اوقات پکه برقی روی او روشن می کنند هوا سرد میشد و فرد احساس میکرد بدنش یخ میزند محمود در بازجویی در سلاخی (خانه زندان غزه تحت همه این روش ها و شیوه های دیگر قرار گرفت تا اینکه قدرتش ضعیف شد و دیگر ندانست که اوست. بنابراین، در طول چهل روز، به ندرت خواب میشد غذا میچشید یا آب را با بدن خود لمس می کرد.
در لحظاتی که از ترس مرگ میخواستند کمی به او دلداری بدهند او را در یکی از سلولها که اتاق کوچکی به عرض یک و نیم متر و طول دو و نیم متر بیشتر نبود میگذاشتند در آن پنج یا شش زندانی را که از بازجویی و بی خوابی خسته
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._