خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
حکم اعدام
#قسمت_چهل_و_دو_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
به ساک اشاره کردم
نوار و کتابه.
می
خوام دوباره این جا قایم کنید.
من و منی کرد گفت:«حاج خانم راستش من دیگه جرأت نمی کنم.»
یک آن ماتم برد، زود ادامه داد:«یعنی شوهرم نیست و منم اجازه این کار را ندارم»
زیاد معطل نشدم خداحافظی کردم و برگشتم خانه، مانده بودم چکارشان کنم آخرش گفتم: «توکل بر خدا همین جا قایمشون می کنم عبدالحسین که دیگه عشق شهادت داره اگه اینا رو پیدا کردن اون به آرزوش می رسه.»
چند تا قالی داشتیم بعضی از نوارها را گذاشتم لای یکی شان چند تای از نوارها حساس بودند. سر یکی از متکاها را باز کردم نوارها را گذاشتم لای پنبه ها و سر متکا را دوباره دوختم، کتاب ها را هم بردم زیرزمین گذاشتمشان تو چراغ خوراک پزی و تو یک قابلمه.
یکھو سر و کله ی نحسشان پیدا شد. از در و دیوار ریختند تو خانه، حسن هفت هشت سال بیشتر نداشت. همان جا زبانش بند آمد " " دو سه تاشان با کفش آمدند تو اتاق به خودم تکانی دادم یکیشان که اسلحه دستش بود، گرفت طرفم و داد زد: از جات تکان نخور! همون جا که هستی بشین
واقعاً تو آن لحظه ها خدا راهنمایی ام کرد نشان همان متکا را داشتم زود برداشتم و گذاشتم رو پاهام و دخترم را
هم
خواباندم رو متکا
پاورقی
۱- فرزندم حسن از همان واقعه به بعد به شدت دچار لکنت زبان شد که بعدها با توسل پدرش، و به لطف امام ابوالحسن الرضا (سلام الله عليه) این لکنت زبان تا حد زیادی رفع گردید. از همان ،وقت خودم هم مبتلا به یک بیماری شدم که تا مدت ها گریبانم را گرفته بود.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهل_و_دو_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
آنان نشست و گفت: اجازه دهید در مورد موضوع مهمی که به شما مربوط می شود با شما صحبت کنم حیرت در چهره هایشان آشکار بود گفتند: بفرمائید شیخ با استناد به آیاتی قرآن کریم و احادیث از سخنان طولانی و با اشتیاق شروع به صحبت کرد. و هشدار از اتلاف وقت در انحرافات بیهوده گذشت اند زندگی و اصرار به اطاعت و عبادت خدا و انجام واجبات یادآور نعمت هاي خداوند برای انسان و هشدار ضرر در آخرت و عذاب جهنم همه اینها را به روشی خوب پیوند داد و گفت در آینده باید پرچم اسلام در سرزمین فلسطین و سرزمین سفر شب معراج پیامبر برافراشته شود تا زمین آزاد شود و خلق آزاد شوند و تلاش های انجام شده به نتیجه برسد.
چهار جوان سکوت کردند و از صحبتی که برای اولین بار می شنیدند شگفت زده شدند و از پیوند عجیب دین و میهن دوستی خوشحال شدند آنها عادت کرده بودند در زمان های اخیر شیخ یا دینداری را ببینند که هیچ ارتباطی با واقعیت و دغدغه ملت نداشت یا میهن پرست یا چریک را ببینند که ربطی به دین و دینداری نداشت ویژگیها و قاطعیت در کلماتی که شیخ جوان می گفت در چهره آنها ظاهر شده بود یکی از آنها پرسید از ما چه میخواهی ای شیخ؟ لبخند ملایمی بر لبان شیخ نقش بست و گفت: ان شاء الله فردا غسل کنید و خود را پاک کرده، وضو بگیرید بعد هر وقت صدای آذان را شنیدید به مسجد بروید نماز بخوانید.
جوانان سر تکان دادند و وعده کردند شیخ احمد با یکی یکی خدا حافظی کرد و دستان هر کدامشان را فشار داد و رفت آنها اوراقشان را جمع کردند و پتوهایشان را تکان دادند و خداحافظی کردند و رفتند هوا تاریک شد و وقت منع رفت و آمد آغاز شد پس از کمپین خیابان سازی مشخص شد که توانایی ارتش اشغالگر برای کنترل اردوگاه آسان تر و آسانتر شده است و گشت های موتر روی آنها به راحتی می توانند بر آنچه در اردوگاه اتفاق می افتد نظارت کنند هنگامی که مشکوک به تحركات خصمانه می شدند ،محاصره، تفتیش و کسانی که در اردوگاه بودند دستگیر یا کشته می شدند. سرعت حرکات خودروهای گشت و توانایی آنها برای رسیدن ناگهانی به تمام طرفین اردوگاه، بار مقاومت و چریک ها را سنگین کرد، بنابراین لازم بود روش جدیدی برای هشدار سریع به چری کها از حضور نیروهای اشغالگر در آن نزدیکی ایجاد شود. تا آنها بتوانند احتیاط های خود را انجام دهند و آماده شوند و در هر جایی که سربازان اشغالگر ظاهر می شوند، اگر یکی از پسران یا دختران و حتی مردان و زنان بالغ نیروهای اشغالگر را می بیند با صدای بلند شعار بدهند بيعوا "بفروش" و هر کس این کلمه را می شنید فوراً آن را با صدای بلند تکرار میکرد بفروش بفروش بفروش و آسوده باش". قصد آن زمان این بود که از سربازان اشغالگر بخواهند سلاح های خود را بفروشند این پدیده یعنی پدیده فریاد زدن و بلند کردن صدای خود با این فراخوان پس از مدت کوتاهی به تصویری از سرود مردمی تبدیل شد و وقتی دانش آموزان دختر و پسر در مسیر رفت و آمد به مدرسه گشت اشغالی را می دیدند گلویشان را باز می کردند و شعار گسترده مردمی ،بفروش، بفروش، بفروش و من از آن راحت می شوم و صندل چوب (خوشبو) از آن بهتر است را مدام تکرار می کردند.
ارتش اشغالگر نمی دانند چگونه با آن کنار بیایند و در سردرگمی و سرگردانی فرو می روند فداییان این صداها را می شنوند و محل آن را می دانند پس مراقب و آماده هستند معمولاً بچه ها هستند که این ندا را تکرار می کنند، اما وقتی بچه ها حضور ندارند و بزرگترها گریزی برای تکرار آن ندارند هشدار می دهند فداییان از بلند کردن صدای خود با آن ابایی ندارند. روزها به سرعت می گذشت و ما شروع کردیم به روز شماری تا زمانی که محمود از مصر بازگردد.
او از دانشکده هندسه فارغ التحصیل شده بود ما شروع به بازدید روزانه از مقر صلیب سرخ کردیم و در یکی از گروه های بازگشته از مصر به جستجوی نام او پرداختیم و تاریخ بازگشتش پس از روزها رفت و آمد به ستاد و پرسیدن سوال، لیست عودت کنندگان روی تابلوی اعلانات گذاشته شد و نام محمود را در گروه سوم پیدا کردیم به خانه پرواز کرده و به مادرمان مژده دادیم که مهندس محمود، قرار است برسد.
آمادگی و تیاری برای پذیرایی از او به شدت شروع شد بزرگترین کار این بود که از برادرم حسن خواستیم تا مقداری رنگ بخرد و برایش جایی درست کردیم مقداری آب روی آن افزدویم تا حل شود بعد شروع به صاف کردنش کردیم و کل خانه را سفید رنگ کردیم مادرم شروع کرد به تهیه غذا و نوشیدنی مخصوص شنبلیله و باسبوس ، خوراکی های شیرینی برای ما و عزیزانمان که با ما به برکت و شادی خواهند آورد.
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._