فصل سوم:هستم ز هست تو،عشقم برای تو
#قسمت_چهل_و_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
خراب کنی و امشب یه دعوا درست کنی
تا نیمه های شب من و حمید گل گفتیم و گل شنیدیم، عادت کرده معمولاً هر وقت میآمد تا دوازده یک نصفه شب می نشستیم
و صحبت می کردیم ولی شبها را نمیماند موقع خداحافظی سر پله های راهرو دوباره گرم صحبت شدیم مادرم وقتی دید خداحافظی ما طولانی شده برایمان چای و هندوانه ،آورد همان جا چای میخوردیم و صحبت می کردیم اصلا حواسمان به سردی هوا و گذر زمان نبود. موقع خداحافظی وقتی حمید در راهرو را باز کرد متوجه شدیم کلی برف آمده است سرتاسر حیاط و باغچه سفیدپوش شده بود، حمید قدم زنان از روی برفها رد شد دستی تکان داد و رفت جای قدمهای حمید روی برف شبیه ردپایی که آدمی را برای رسیدن به مقصد دلگرم می کند تا مدت ها جلوی چشمهایم ،بود حیف که آن شب تنهایی این مسیر را رفت و این ردپاهای روی برف خیلی کم تکرار شد فردای شب یلدا چادر مشکی که حمید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم آن زمانها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم و حجاب بیشتری داشته باشم این چادر بهانه ای شد تا از همان روز همین مدلی چادر سر کنم دانشگاه که رفتم هم کلاسی هایم تعجب کردند، وقتی جویا شدند بهانه آوردم که دوخت مقنعه باز شده، اما کم کم این شکل چادر سر کردن برای همه عادی شد اولین باری که حمید دید خیلی پسندید و :گفت اتفاقاً این مدلی خیلی بیشتر بهت میاد.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._