eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
🗣 چرا بعضی از شهدا نمی‌خواهند کسی برایشان اشک بریزد؟؟ 📌 احسان محبوبی ای کسانی که جسدم را تشییع میکنید برایم اشک نریزید که من خوشکام و خوشبختم. چرا؟ چون در امتحانم قبول شدم، اگر اشکی برایم میریزید برای خدا بریزید، بیایید اشکهایتان را گلوله کنید و بر سر دشمنان فرود بیاورید، ناله هایتان را پتک کنید و دشمن را خوار سازید. فرازی از وصیت‌نامه شهید احسان محبوبی ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
💌 🌱در مشكلات است كه انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه كنید كه دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم. هر چه كه می‌كشیم و هر چه كه بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 ✨آنچه در قسمت قبل خواندید: عدنان از جانم چه ميخواهد؟ 🦋 ✨ در تاريکي و تنهايي اتاق، خشکم زده و خيره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روي سرم خراب شد. ✨حدود يک ماه پيش، در همين باغ، در همين خانه براي نخستين بار بود که او را ميديدم. وقتي از همين اتاق قدم به ايوان گذاشتم تا براي ميهمان عمو چاي ببرم که نگاه خيره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوري که نگاهم از خجالت پشت پلکهايم پنهان شد. کنار عمو ايستاده و پول پيش خريد بار توت را حساب ميکرد. عمو هميشه از روستاهاي اطراف آمِرلي مشتري داشت و مرتب در باغ رفت و آمد ميکردند اما اين جوان را تا آن روز نديده بودم. مردي لاغر و قدبلند، با صورتي به شدت سبزه که زير خط باريکي از ريش و سبيل، تيره تر به نظر ميرسيد. ✨چشمان گودرفته اش مثل دو تيله کوچک سياه برق ميزد و احساس ميکردم با همين نگاه شر ش برايم چشمک ميزند. از شرمي که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمي عقب تر ايستادم و سيني را جلو بردم تا عمو از دستم بگيرد. سرم همچنان پايين بود، اما سنگيني حضورش آزارم ميداد که هنوز عمو سيني را از دستم نگرفته، از تله نگاه تيزش گريختم. ✨از چهارسالگي که پدر و مادرم به جرم تشيع و به اتهام شرکت در تظاهراتي عليه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در اين خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برايمان عين پدر و مادر بودند. روي همين حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن عمومادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند : چيه نور چشمم؟ چرا رنگت پريده؟ رنگ صورتم را نميديدم اما از پنجه چشماني که لحظاتي پيش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب مي فهميدم حالم به هم ريخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخي نگاهم ميکرد که چند قدمي جلوتر رفتم. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨کنارش نشستم و با صدايي گرفته اعتراض کردم : اين کيه امروز اومده؟ زن عمو همانطورکه به پشتي تکيه زده بود، گردن کشيد تا از پنجره هاي قدي اتاق، داخل حياط را ببيند و همزمان پاسخ داد : پسر ابوسيفِ، مث اينکه باباش مريض شده اين مياد واسه حساب کتاب و فهميد علت حال خرابم در همين پاسخ پنهان شده که با هوشمندي پيشنهاد داد : نهار رو خودم براشون ميبرم عزيزم! خجالت ميکشيدم اعتراف کنم که درسکوتم فرو رفتم اما خوب ميدانستم زيبايي اين دختر ترکمن شيعه، افسار چشمانش را آنهم مقابل عمويم، اينچنين پاره کرده است. تلخي نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. ✨صبح زود براي جمع کردن لباسها به حياط پشتي رفتم، در وزش شديد باد و گرد و خاکي که تقريباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ايوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا ديد با نگاهي که نميتوانست کنترلش کند، بلند شد. ✨شال کوچکم سر و صورتم را به درستي نميپوشاند که من اصلاً انتظار ديدن نامحرمي را در اين صبح زود در حياطمان نداشتم. دستاني که پر از لباس بود، بادي که شالم را بيشتر به هم ميزد و چشمان هيزي که فرصت تماشايم را لحظه اي از دست نميداد. با لبخندي زشت سالم کرد و من فقط به دنبال حفظ حيا و حجابم بودم که با يک دست تلاش ميکردم خودم را پشت لباسهاي در آغوشم پنهان کنم و با دست ديگر شالم را از هر طرف ميکشيدم تا سر و صورتم را بيشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ايوان ايستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بي پروا براندازم ميکرد. ✨در خانه خودمان اسير هرزگي اين مرد اجنبي شده بودم، نه ميتوانستم کنارش بزنم نه رويش را داشتم که صدايم را بلند کنم. ديگر چاره اي نداشتم، به سرعت چرخيدم و با قدمهايي که از هم پيشي ميگرفتند تا حياط پشتي تقريباً دويدم و باورم نميشد دنبالم بيايد! دسته لباسها را روي طناب ريختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود که صداي چندش آورش را شنيدم : من عدنان هستم، پسر ابوسيف. تو دختر ابوعلي هستي؟ دلم ميخواست با همين دستانم که از عصبانيت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نميتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهاي روي طناب خالي ميکردم و او همچنان زبان ميريخت امروز که داشتم ميومدم اينجا، همش تو فکرت بودم! آخه ديشب خوابت رو مي-ديدم! 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨شدت تپش قلبم را ديگر نه در قفسه سينه که در همه بدنم احساس ميکردم و اين کابوس تمامي نداشت که با نجاستي که از چاه دهانش بيرون ميريخت، حالم را به هم زد : ديشب تو خوابم خيلي قشنگ بودي، اما امروز که دوباره ديدمت، از تو خوابم قشنگتري! ✨نزديک شدنش را از پشت سر به وضوح حس ميکردم که نفسم در سينه بند آمد و فقط زير لب ياعلي ميگفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسي که با وحشت از سينه ام بيرون مي آمد اميرالمؤمنين عليه السلام را صدا ميزدم و ديگر ميخواستم جيغ بزنم که با دستان حيدري اش نجاتم داد! ✨به خدا امداد اميرالمؤمنين عليه- السلام بود که از حنجره حيدر سربرآورد! آواي مردانه و محکم حيدر بود که در اين لحظات سخت تنهايي، پناهم داد : چيکار داري اينجا؟ از طنين غيرتمندانه صدايش، چرخيدم و ديدم عدنان زودتر از من، رو به حيدر چرخيده و ميخکوب حضورش تنها نگاهش ميکند. حيدر با چشماني که ازعصبانيت سرخ و درشت تر از هميشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد بهت ميگم اينجا چيکار داري؟؟؟ ✨ تنها حضور پسرعموي مهربانم که ازکودکي همچون برادر بزرگترم هميشه حمايتم ميکرد، ميتوانست دلم را اينطور قرص کند که ديگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بيفتد : اومده بودم حاجي رو ببينم! ✨حيدر قدمي به سمتش آمد، از بلندي قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حيدر طوري مقابلش را گرفته بود که اينبار راه گريز او بسته شد و انتقام خوبي بابت بستن راهمن بود! از کنار عدنان با نگراني نگاهم کرد و ديدن چشمان معصوم ووحشت زده ام کافي بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سينه عدنان کوبيد و فرياد کشيد : همنيجا مثِ سگ ميکُشمت!!! ضرب دستش به حدي بود که عدنان قدمي عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس عصبانيت کبود شد و راه فراري نداشت که ذليلانه دست به دامان غيرت حيدر شد : ما با شما يه عمر معامله کرديم! حالا چرا مهمون کُشي مي-کني؟؟؟ حيدر با هر دو دستش، يقه پيراهن عربي عدنان را گرفت و طوري کشيد که من خط فشار يقه لباس را از پشت ميديدم که انگار گردنش را ميبُريد و همزمان بر سرش فرياد زد : بي غيرت! تو مهموني يا دزد ناموس؟؟؟ از آتش غيرت و غضبي که به جان پسرعمويم افتاده و نزديک بود کاري دستش بدهد، ترسيده بودم که با دلواپسي صدايش زدم : حيدر تو رو خدا! و نميدانستم همين نگراني خواهرانه، بهانه به دست آن حرامي ميدهد که با دستان لاغر و استخواني اش به دستان حيدر چنگ زد و پاي مرا وسط کشيد : ما فقط داشتيم با هم حرف ميزديم! ✨نگاه حيدر به سمت چشمانم چرخيد و من صادقانه شهادت دادم : دروغ ميگه پسرعمو! اون دست از سرم برنميداشت... و اجازه نداد حرفم تمام شود که فرياد بعدي را سر من کشيد : برو تو خونه! ✨ اگر بگويم حيدر تا آن روز اينطورسرم فرياد نکشيده بود، دروغ نگفته ام که همه ترس و وحشتم شبيه بغضي مظلومانه در گلويم ته نشين شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموي مهربانم که بيرحمانه تنبيهم کرده بود، لحظاتي نگاهش کردم تا لحظه اي که روي چشمانم را پرده اي از اشک گرفت. ديگر تصوير صورت زيبايش پيش چشمانم محو شد که سرم را پايين انداختم، با قدمهايي کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. احساس ميکردم دلم زير و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، شک ي که در چشمان حيدر پيدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حيدر بزرگترين فرزند عمو بود و تکيه گاهي محکم براي همه خانواده، اما حالا احساس ميکردم اين تکيه گاه زير پايم لرزيده و ديگر به اين خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. ✨ چند روزي حال دل من همين بود، وحشت زده از نامردي که ميخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردي که باورم نکرد! انگار حال دل حيدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراري بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع ميشديم، نگاهش را از چشمانم ميگرفت و دل من بيشتر ميشکست. انگار فراموشش هم نميشد که هر بار با هم روبرو ميشديم، گونه هايش بيشتر گل انداخته و نگاهش را بيشتر پنهان ميکرد. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨ به کسي چيزي نگفتم و ميدانستم او هم حرفي نزده که عمو هرازگاهي سراغ عدنان و حساب ابوسيف را ميگرفت و حيدر به روي خودش نمي آورد از او چه ديده و با چه وضعي از خانه بيرونش کرده است. ✨شب چهارمي بود که با اين وضعيت دور يک سفره روي ايوان مي نشستيم، من ديگر حتي در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نميکردم و دست خودم نبود که دلم از بي گناهي ام همچنان ميسوخت. شام تقريباً تمام شده بود که حيدر از پشت پرده سکوت همه اين شبها بيرون آمد و رو به عمو کرد : بابا! عدنان ديگه اينجا نمياد. شنيدن نام عدنان، قلبم را به ديوار سينه ام کوبيد و بي اختيار سرم را بالا آورد. حيدر مستقيم به عمو نگاه ميکرد و طوري مصمم حرف زد که فاتحه آبرويم را خواندم. ظاهراً ديگر به نتيجه رسيده و ميخواست قصه را فاش کند. باور نميکردم حيدر اين همه بيرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرويم را ببرد. اگر لحظه اي سرش را ميچرخاند، ميديد چطور با نگاه مظلومم التماسش ميکنم تا حرفي نزند و او بي خبر از دل بي تابم، حرفش را زد: عدنان با بعثيهاي تکريت ارتباط داره، ديگه صلاح نيس باهاشون کار کنيم. لحظاتي از هيچ کس صدايي درنيامد و از همه متحيرتر من بودم. بعثيها؟! به ذهنم هم نميرسيد براي نيامدن عدنان، اينطور بهانه بتراشد. بي اختيار محو صورتش شده و پلکي هم نميزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگيني که اينبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زيرانداختم. نمي فهميدم چرا اين حرفها را ميزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتي کرده است؟ اما نگاهش که مثل هميشه نبود؛ اصلا مهربان و برادرانه نبود، طوري نگاهم کرد که براي اولين بار دست و پاي دلم را گم کردم. ✨وصله بعثي بودن، تهمت کمي نبود که به اين سادگيها به کسي بچسبد، يعني ميخواست با اين دروغ، آبروي مرا بخرد؟ اما پسرعمويي که من ميشناختم اهل تهمت نبود که صداي عصبي عمو، مرا از عالم خيال بيرون کشيد : من بي غيرت نيستم که با قاتل برادرم معامله کنم! خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثيها شهيد شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بيشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبي که هنوز مات رفتار حيدر مانده بود. عباس مدام از حيدر سوال ميکرد چطور فهميده و حيدر مثل اينکه دلش جاي ديگري باشد، پاسخ پرسشهاي عباس را با بي تمرکزي ميداد. يک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بي تابش کرده بود، يک چشمش به عباس که مدام سوال پيچش ميکرد و احساس مي-کردم قلب نگاهش پيش من است که ديگر در برابر بارش شديد احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهايي که هنوز مي لرزيد، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم ميخواست هرچه زودتر از معرکه نگاه حيدر کنار بکشم و نميدانم چه شد که درست بالاي سرش، پيراهن بلندم به پايم پيچيد و تعادلم را از دست دادم. يک لحظه سکوت و بعدصداي خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روي سر و پيراهن سپيد حيدر ريخته بودم. احساس ميکردم خنکاي شربت مقاومت حيدر را شکسته که با دستش موهايش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خنديد. ✨صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه-هاي من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به خوبي حس ميکردم. زير لب عذرخواهي کردم، اما انگار شيريني شربتي که به سرش ريخته بودم، بي نهايت به کامش چسبيده بود که چشمانش اينهمه مي-درخشيد و همچنان سر به زير ميخنديد. انگار همه تلخي هاي اين چند روزفراموشش شده و با تهمتي که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده وحالا با خيال راحت ميخنديد. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️بسم الله الرحمن الرحیم 🌿همتا هم نداری که وقت نبودنت به دلم وعده بدهم شاید " مثلش " را پیدا کنم ! آقای بی همتای من بیا 🌸یک روز می افتد ؛ آن اتفاق خوب را می گویم … من به افتادنی که برخاستن اوست ایمان دارم ؛ 🍃هر روز یک سلام به جانان 🍃 ✋🌼السلام علیک یا صاحب الزمان 🍃❣🍃❣🍃❣🍃❣🍃❣🍃 اللهم عجل لولیک الفرج ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
. علی جهان یاری ۲۱ سالشون بود که در دی ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسیدند مزارش در امامزاده سلیم ما بین روستای حصارحسن بیک و روستای خاوه که از توابع شهرستان ورامین هست ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
دوستان این شهید خیلی مستجاب الدعوه هستند خودم بهشون توسل کردم خیلی خیلی زود حاجت دادن😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹این خاطره ۲ دقیقه ای رو از دست ندید ♦️خاطره ای شنیدنی از زبان نوجوان چهارده ساله در دفاع مقدس. ❤️وقتی جعبه مهمات رو باز کردم فقط گریه کردم.... این خاطره رو همه به خصوص مسئولانی که برای کسب قدرت و پول و دنیا از هم سبقت میگیرند باید روزی ده بار گوش کنند. شهدا از همه چیزشون گذشتند حتی از لذایذ حلال دنیایی و‌ الان ماها و بخاطر اون از خودگذشتگی ها در چنین جایگاهایی تکیه زدیم. شهدا شرمنده ایم😭😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌺۵ مهر مصادف هست با شهادت محمد صادق عبد منافی شهيد محمد صادق عبد منافي در سن 17 سالگي با تشويق بعضي از دوستان عازم جبهه شد . شبي كه فرداي آن عازم جبهه شد از حقير(پدر شهید) استخاره خواست. سحر استخاره نمودم بسيار خوب بود با اينكه رفتن او را اكراه داشتم مع ذالك حيا كردم كه برخلاف بگويم و بگويم بد است گويا چنين مقدر بود كه من و مادر علويه اش براي هميشه داغدار او باشيم و بعد از بيست روز كه خبر شهادت او رسيد جنازة او را كه کاملا سوخته شده بود از پزشك قانوني تحويل گرفتيم از قرار معلوم او را با چند جسد ديگر در هواپيمايي كه مرحوم سرهنگ فكوري و غير او در حدود كهريزك تهران منفجر شد نيم سوخته تحويل گرفتيم. شهيد محمد صادق عبد منافي حدود يك سال هم درس طلبگي در حوزه علميه چيذر تهران خواند. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
نامه اي كه شهید محمد صادق عبد منافي از جبهه دار خوين نوشته و پس از وصول جسدش نامه رسيد.😭😭 بنام خدا 60/6/23 پس از عرض سلام خدمت پدر و مادر مهربانم اميدوارم كه حال همگي شما خوب باشد و ناراحت من نباشيد من امروز كه روز هشتم است وارد جبهه شده ام و ان شاءالله تا چهل روز ديگر به قم ميآيم و اگر هم خدا خواست و شهيد شدم ولي من اين لياقت را در خود نمي بينم من الآن در پناهگاه هستم و پناهگاه خيلي محكم است من اينجا واقعاً خدا را ميبينم ما شبي دو ساعت نگهباني داريم و فاصله ما تا عراقيها چهارصد الي پانصد متر است و وقتي به نگهباني رفتم تيرهايي كه مرتب از سوي عراقيها ميآمد از روي سر ما مي رفت و بما نمي خورد و اين عراقي هاي مزدور مدام مهمات مصرف مي كنند ولي ما از روي تاكتيك جنگي عمل مي كنيم و به آنان ضربات مهلكي می زنيم. ما سه چهار روز در جبهه هستيم و بعد به پايگاه انرژي برميگرديم و در آنجا چند روزي استراحت ميكنيم بعد به جبهه برمي گرديم من اينجا احتياج زيادي به دعاي خير شما دارم و از شما مي خواهم كه از گناههاي من بگذريد و اگر هم بدي از من ديديد مرا حلال كنيد و از خدا بخواهيد من را به راه راست هدايت بكند و من انشاءالله باز هم براي شما نامه مي نويسم و اگر دير يا زود شد نگران نباشيد زيرا نامه از اينجا دير ميرسد و من آدرس اينجا را بشما مي دهم كه اگر نامه اي داشتيد بفرستيد فعلاً نامه ندهيد تا خبرتان كنم . ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🌸آنچه در قسمت قبل خواندید: با تهمتي که حیدربه عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده وحالا با خيال راحت ميخنديد. 🦋 ✨چين و چروک صورت عمو هم از خنده پُرشده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشينم. پاورچين برگشتم و سرجايم کنار حليه، همسر عباس نشستم. زن عمو به دخترانش زينب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حليه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن يوسف به اتاق رفتند. حيدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهايش که با چشمانش ميخنديد. واقعاً نميفهميدم چه خبر است، در سکوتي ساختگي سرم را پايين انداخته و در دلم غوغايي بود که عمو با مهرباني شروع کرد : نرجس جان! ما چند روزي ميشه ميخوايم باهات صحبت کنيم، ولي حيدر قبول نميکنه. ميگه الان وقتش نيس. اما حالا من اين شربت رو به فال نيک ميگيرم و اين روزهاي خوب ماه رجب و تولد اميرالمؤمنين عليه السلام رو از دست نميدم! حرفهاي عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به ميهماني چشمان حيدر برد و ديدم نگاه او هم در ايوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پيوند نگاهمان چند لحظه بيشتر طول نکشيد و هر دو با شرمي شيرين سر به زير انداختيم. هنوز عمو چيزي نگفته بود اما من از همين نگاه، راز فرياد آن روز حيدر، قهر اين چند روز و نگاه و خنده هاي امشبش را يکجا فهميدم که دلم لرزيد. ✨ديگرصحبتهاي عمو و شيرين زبانيهاي زن عمو را در هاله اي از هيجان مي-شنيدم که تصوير نگاه عاشقانه حيدر لحظه اي از برابر چشمانم کنار نمي-رفت. حالا ميفهميدم آن نگاهي که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه اي بود که براي اولين بار حيدر به پايم ريخت. خواستگاري عمو چند دقيقه بيشتر طول نکشيد و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنيم. در خلوتي که پيش آمده بود، سرم را بالا آوردم و ديدم حيدر خجالتي تر از هميشه همچنان سرش پايين است. انگار با برملا شدن احساسش بيشتر از نگاهم خجالت ميکشيد و دستان مردانه اش به نرمي مي لرزيد. ✨موهاي مشکي و کوتاهش هنوز از خيسي شربت ميدرخشيد و پيراهن خيس و سپيدش به شانه اش چسبيده بود که بي اختيار خنده ام گرفت. خنده ام راهرچند زيرلب بود، اما شنيد که سرش را بلند کرد و با مهرباني به رويم لبخند زد. ✨ديگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زير انداختم. تا لحظاتي پيش او برايم همان برادر بزرگتر بود و حالا ميديدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پايش را گم کرده و عاشق شده است. ✨اصلا نميدانستم اين تحول عاشقانه را چگونه تعبير کنم که با لحن گرم و گيرايش صدايم زد : دخترعمو! سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گيراترش، زبانم بند آمد و او بي هيچ مقدمه اي آغاز کرد : چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو ميگرفت و من نميخواستم چيزي بگم. مي-دونستم اگه حرفي بزنم تو خجالت ميکشي. ✨ از اينکه احساسم را مي-فهميد، لبخندي بر لبم نشست و او به آرامي ادامه داد : قبلا از يکي از دوستام شنيده بودم عدنان خيلي به تکريت رفت و آمد داره. اين چند روز بيشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهميدم چند ماهه با يه گروه بعثي تو تکريت ارتباط داره. بهانه خوبي شد تا پيش بابا عذرش رو بخوام. مستقيم نگاهش ميکردم که بعثي بودن عدنان برايم باورکردني نبود و او صادقانه گواهي داد : من دروغ نميگم دخترعمو! حتي اگه اونروز اون بي غيرتي رو ازش نديده بودم، بازم همين بعثي بودنش برام حجت بود که ديگه باهاش کار نکنيم! پس آن پست فطرتي که چند روز پيش راهم را بست و بي شرمانه به حيايم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگين به زير افتاد که صداي آرامش بخش حيدر دوباره در گوشم نشست : دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غيرتم قبول نميکرد حتي يه لحظه جلو چشم اون نامرد باشي، واسه همين سرت داد زدم. کلمات آخرش به قدري خوش آهنگ بود که دلم نيامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و ديدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصير ميخواهد. ✨سپس نگاه مردانه اش پيش چشمانم شکست و با لحني نرم و مهربان نجوا کرد :منو ببخش دخترعمو! از اينکه دير رسيده بودم و تو اونقدر ترسيده بودي، انقدر عصباني شدم که نفهميدم دارم چيکار ميکنم! وقتي گريه ات گرفت، تازه فهميدم چه غلطي کردم! ديگه از اون روز روم نميشد تو چشمات نگاه کنم، خيلي سخته دل کسي رو بشکني که از همه دنيا برات عزیزتره! 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨ احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پريد که بلافاصله ساکت شد و شايد از فوران ناگهاني احساسش خجالت کشيد! ميان دريايي از احساس شفاف و شيرينش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانهاش بود؛ به اين سادگي نميشد نگاه خواهرانهام را در همه اين سالها تغيير دهم که خودش فهميد و دست دلم را گرفت : ببين دخترعمو! ما از بچگي با هم بزرگ شديم، هميشه مثل خواهر و برادر بوديم. ✨ من هميشه دلم ميخواست از تو و عباس حمايت کنم، حتي بيشتر از خواهراي خودم، چون شما امانت عمو بوديد! اما تازگيها هر وقت ميديدمت دلم ميخواست با همه وجودم ازت حمايت کنم، ميخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمي فهميدم چِم شده تا اونروز که ديدم اون نانجيب اونجوري گيرت انداخته، تازه فهميدم چقدر برام عزيزي و نميتونم تحمل کنم کس ديگه اي... و حرارت احساسش به قدري بالا رفته بود که ديگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جايي جز هواي عاشقي برد : همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که ميخواست بهت بگه. اما من ميدونستم چيکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتي که گفتم فعلا حرفي نزنن تا يجوري از دلت در بيارم! ✨ سپس از يادآوري لحظه ريختن شربت روي سرش خنده اش گرفت و زير لب ادامه داد : اما امشب که شربت ريخت، بابا شروع کرد! و چشمانش طوري درخشيد که خودش فهميد و سرش را پايين انداخت. دوباره دستي به موهايش کشيد، سرانگشتش را که شربتي شده بود چشيد و زير لب زمزمه کرد : چقدر اين شربت امشب خوشمزه شده! سپس زير چشمي نگاهم کرد و با خنده اي که لبهايش را ربوده بود، پرسيد : دخترعمو! تو درست کردي که انقدر خوشمزه اس؟ ✨ من هم خنده ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شيطنت پاسخ داد: فکر کنم چون از دست تو ريخته، اين مزه اي شده! با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده ام را پنهان کنم و او ميخواست دلواپسياش را پشت اين شيطنت ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمين انداخت ✨و با صدايي که از تپش هاي قلبش مي لرزيد، پرسيد : دخترعمو! قبولم مي-کني؟ حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابي به پا شده و ميتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زيرم، عمق رضايتم را حس کرد که نفس بلندي کشيد و مردانه ضمانت داد : نرجس! قول ميدم تا لحظه اي که زنده ام، با خون و جونم ازت حمايت کنم! ✨او همچنان عاشقانه عهد مي بست و من در عالم عشق اميرالمؤمنين عليه السلام خوش بودم که امداد حيدري اش را برايم به کمال رساند و نه تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حيدر را برايم انتخاب کرد. ✨ به يُمن همين هديه حيدري، 31 رجب عقد کرديم و قرار شد نيمه شعبان جشن عروسيمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نيمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. نميدانستم شماره ام را از کجا پيدا کرده و اصلا از جانم چه ميخواهد؟ 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨گوشي در دستانم ثابت مانده و نگاهم يخ زده بود که پيامي ديگر فرستاد : من هنوز هر شب خوابتو ميبينم! قسم خوردم تو بيداري تو رو به دست بيارم و ميارم! نگاهم تا آخر پيام نرسيده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستي بازويم را گرفت و جيغم در گلو خفه شد. وحشت زده چرخيدم و در تاريکي اتاق، چهره روشن حيدر را ديدم. ✨ از حالت وحشتزده و جيغي که کشيدم، جا خورد. خنده روي صورتش خشک شد و متعجب پرسيد : چرا ترسيدي عزيزم؟ من که گفتم سر کوچه ام دارم ميام! پيام هوسبازانه عدنان روي گوشي و حيدر مقابلم ايستاده بود و همين کافي بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روي بازويم پايين آورد، فهميد به هم ريخته ام که نگران حالم، عذر خواست : ببخشيد نرجس جان! نميخواستم بترسونمت! با دلواپسي پرسيد : چي شده عزيزم؟ و سوالش به آخر نرسيده، پيامگير گوشي دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. رد ترديد نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشي در دستم کشيده شد و جان من داشت به لبم ميرسيد که صداي گريه زن عمو فرشته نجاتم شد. ✨ حيدر به سمت در اتاق چرخيد و هر دو ديديم زن عمو ميان حياط روي زمين نشسته و با بيقراري گريه ميکند. عمو هم مقابلش ايستاده و با صدايي آهسته دلداري اش ميداد که حيدر از اتاق بيرون رفت و از روي ايوان صدا بلند کرد : چي شده مامان؟ هنوز بدنم سست بود و به سختي دنبال حيدر به ايوان رفتم که ديدم دخترعموها هم گوشه حياط کِز کرده و بي صدا گريه ميکنند. ✨ ديگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه اي که در حياط برپا شده بود، خشکم زد. ✨عباس هنوز کنار در حياط ايستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدايي گرفته به من و حيدر هم اطلاع داد: موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت! من هنوز گيج خبر بودم که حيدر از پله هاي ايوان پايين دويد و وحشتزده پرسيد : تلعفر چي؟! با شنيدن نام تلعفر تازه ياد فاطمه افتادم. ✨بزرگترين دخترِ عمو که پس از ازدواج با يکي از ترکمن هاي شيعه تلعفر، در آن شهر زندگي ميکرد. تلعفر فاصله زيادي با موصل نداشت و نميدانستيم تا الان چه بلايي سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. عباس سري تکان داد و در جواب دل- نگراني حيدر حرفي زد که چهارچوب بدنم لرزيد : داعش داره ميره سمت تلعفر. هر چي هم زنگ ميزنيم جواب نميدن. گريه زن عمو بلندتر شد وعمو زير لب زمزمه کرد : اين حرومزاده ها به تلعفر برسن يه شيعه رو زنده نميذارن! حيدر مثل اينکه پاهايش سست شده باشد، همانجا روي زمين نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. ديگر نفس کسي بالا نمي آمد که در تاريک و روشن هوا، آواي اذان مغرب در آسمان پيچيد و به أشْهَدُ أنَ عَلِي اً وَلِيُّ الله که رسيد، حيدر از جا بلند شد. همه نگاهش ميکردند و من از خون غيرتي که در صورتش پاشيده بود، حرف دلش را خواندم که پيش از آنکه چيزي بگويد، گريه ام گرفت. ✨ رو به عمو کرد و با صدايي که به سختي بالا مي آمد، مردانگي اش را نشان داد : من ميرم ميارمشون. زن عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتي گل انداخته بود، خيره شد و عباس اعتراض کرد : داعش داره شخم ميزنه مياد جلو! تا تو برسي، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن ميدي! ✨اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن عمو را از شدت گريه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صداي گريه اش به وضوح شنيده ميشد. زينب کوچکترين دخترِ عمو بود و شيرين- زبان ترينشان که چند قدمي جلو آمد و با گريه به حيدر التماس کرد: داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بري، ما خيلي تنها ميشيم! و طوري معصومانه تمنا ميکرد که شکيبايي ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. ✨حيدر حال همه را ميديد و زندگي فاطمه در خطر بود که با صدايي بلند رو به عباس نهيب زد : نمي بيني اين زن و دخترا چه وضعي دارن؟ چرا دلشون رو بيشتر خالي ميکني؟ من زنده باشم و خواهرم اسير داعشيها بشه؟ و عمو به رفتنش راضي بود که پدرانه التماسش کرد: پس اگه ميخواي بري، زودتر برو بابا! انگار حيدر منتظر همين رخصت بود که اول دست عمو را بوسيد، سپس زن عمو را همانطور که روي زمين نشسته بود، در آغوش کشيد. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨سر و صورت خيس از اشکش را ميبوسيد و با مهرباني دلدارياش ميداد : مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچه هاش برميگردم! حالا نوبت زينب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گريه کنند و قول بگيرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمي جلو آمد و با حالتي مصمم رو به حيدر کرد : منم باهات ميام. ✨و حيدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد : بابا دست تنهاس، تو اينجا بموني بهتره. نميتوانستم رفتنش را ببينم که زير آواري از گريه، قدمهايم را روي زمين کشيدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در درياي اشک دست و پا ميزدم که تا عروسيمان فقط سه روز مانده و دامادم به جاي حجله به قتلگاه ميرفت. ✨تا ميتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو ميبردم تا کسي گريهام را نشنود که گرماي دستان مهربانش را روي شانههايم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمي آمد تا حرفي بزنم. با هر دو دستش شکوفه هاي اشک را از صورتم چيد و عاشقانه تمنا کرد : قربون اشکات بشم عزيزدلم! خيلي زود برميگردم! تلعفر تا آمرلي سه چهار ساعت بيشتر راه نيس، قول ميدم تا فردا برگردم! شيشه بغض در گلويم شکسته و صداي زخمي ام بريده بالا مي آمد : تو رو خدا مواظب خودت باش... و ديگر نتوانستم حرفي بزنم که با چشم خودم ميديدم جانم ميرود. ✨ مردمک چشمانش از نگراني براي فاطمه ميلرزيد و ميخواست اضطرابش را پنهان کند که به رويم خنديد و عاشقانه نجوا کرد: تا برگردم دلم برا ديدنت يهذره ميشه! فردا همين موقع پيشتم! و ديگرفرصتي نداشت که با نگاهي که از صورتم دل نميکَند، از کنارم بلند شد. همين که از اتاق بيرون رفت، دلم طوري شکست که سراسيمه دنبالش دويدم و ديدم کنار حياط وضو ميگيرد. حالا جدال جدايي به جانم افتاده و به خدا التماس ميکردم حيدر چند لحظه بيشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد صورت زيبايش از طراوت وضو ميدرخشيد و همين ماه درخشان صورتش،بي تابترم ميکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش ميبرد و نمي- دانستم با اين دل چگونه او را راهي مقتل تلعفر کنم که دوباره گريه ام گرفت. ✨نماز مغرب و عشاء را به سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگي اشکهايم را پاک کردم تا پاي رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پيش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. صداي اتومبيلش را که شنيدم، پابرهنه تا روي ايوان دويدم و آخرين سهمم از ديدارش، نور چراغ اتومبيلش بود که در تاريکي شب گم شد و دلم را با خودش برد. ✨ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که ديگر پيگير موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجيب دوباره به جانم افتاده است. شايد اگر ميماند برايش ميگفتم تا اينبار طوري عدنان را ادب کند که ديگر مزاحم ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهايي و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حيدر و دلشوره بازگشتش را يک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشيها بود. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
خدایا! با تمام وجود درک کرده‌ام که عشق واقعی تویی و بهترین راه دست یافتن به این است... شهید ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷