🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سوم
دیگه نایی برام نمونده بود
کلید انداختم و درو باز کردم
نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم
تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم
رفتمسمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم
از درد زیادش صورتم جمع شد
دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا
با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد
خواستم بیخیالش شم
ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم
چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم ....
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
یه نگا به ساعت انداختم
ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم
با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون
بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم
ولی ازش جوابی نشنیدم
مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود
بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی.
از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم
بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم .
رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم
پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم
همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم
+ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم
چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم
مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف
_اولا که با دهن پر حرف نزن
دوما صدبار صدات زدم خانم
شما هوش نبودی
دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم
مامان با کنایه گف
_نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی
با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم
+خدایی من درس نمیخونم؟
ن خدایی نمیخونم؟
اخه چرا انقده نامردی؟؟؟
با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم
دیگه اینجوری نگو دلم میگیره
مامان با خنده گف
_خب حالا توعم
مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم
کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ...
کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد
یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم
به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی
هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد
هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا
از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم
خیلی لحظات بدی بود
اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم
تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود .
وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد
من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسی حرف بزنم
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده
ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تکدختر قاضی بودن این مشکلاتم داره کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیممتوجه زخم روی صورتم شد زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بودچشاش و گرد کرد و گفت
_وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟ خندیدم و سعی کردم بپیچونمش
دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف
+ای کلک!!!شیطون نگام کرد و گفت
شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده
با این حرفش باهم زدیم
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_سوم : آتش 🔥
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام🏠 ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت🙊 ...
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد😡 ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم 😤...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... 😷
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم 😥...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم😖 ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش 🔥زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند😢 ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... 😪
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من 👰 شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل 😫... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد☎️ ...
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
🦋#قسمت_سوم
✨کنارش نشستم و با صدايي گرفته اعتراض کردم : اين کيه امروز اومده؟ زن عمو همانطورکه به پشتي تکيه زده بود، گردن کشيد تا از پنجره هاي قدي اتاق، داخل حياط را ببيند و همزمان پاسخ داد : پسر ابوسيفِ، مث اينکه باباش مريض شده اين مياد واسه حساب کتاب و فهميد علت حال خرابم در همين پاسخ پنهان شده که با هوشمندي پيشنهاد داد : نهار رو خودم براشون ميبرم عزيزم! خجالت ميکشيدم اعتراف کنم که درسکوتم فرو رفتم اما خوب ميدانستم زيبايي اين دختر ترکمن شيعه، افسار چشمانش را آنهم مقابل عمويم، اينچنين پاره کرده است. تلخي نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد.
✨صبح زود براي جمع کردن لباسها به حياط پشتي رفتم، در وزش شديد باد و گرد و خاکي که تقريباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ايوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا ديد با نگاهي که نميتوانست کنترلش کند، بلند شد.
✨شال کوچکم سر و صورتم را به درستي نميپوشاند که من اصلاً انتظار ديدن نامحرمي را در اين صبح زود در حياطمان نداشتم. دستاني که پر از لباس بود، بادي که شالم را بيشتر به هم ميزد و چشمان هيزي که فرصت تماشايم را لحظه اي از دست نميداد. با لبخندي زشت سالم کرد و من فقط به دنبال حفظ حيا و حجابم بودم که با يک دست تلاش ميکردم خودم را پشت لباسهاي در آغوشم پنهان کنم و با دست ديگر شالم را از هر طرف ميکشيدم تا سر و صورتم را بيشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ايوان ايستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بي پروا براندازم ميکرد.
✨در خانه خودمان اسير هرزگي اين مرد اجنبي شده بودم، نه ميتوانستم کنارش بزنم نه رويش را داشتم که صدايم را بلند کنم. ديگر چاره اي نداشتم، به سرعت چرخيدم و با قدمهايي که از هم پيشي ميگرفتند تا حياط پشتي تقريباً دويدم و باورم نميشد دنبالم بيايد! دسته لباسها را روي طناب ريختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود که صداي چندش آورش را شنيدم : من عدنان هستم، پسر ابوسيف. تو دختر ابوعلي هستي؟ دلم ميخواست با همين دستانم که از عصبانيت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نميتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهاي روي طناب خالي ميکردم و او همچنان زبان ميريخت امروز که داشتم ميومدم اينجا، همش تو فکرت بودم! آخه ديشب خوابت رو مي-ديدم!
#رمان_شهدایی
🦋#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🌕#قسمت_سوم
فصل اول: یڪ تبسم، یڪ ڪرشمه، یڪ خیال
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕✨ببین فرزانه تو دختر برادرمی یه چیزی میگم یادت باشه،نه تو بهتر از حمید پیدا میکنی،نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه؛الان میرم ولی خیلی زود برمیگردیم ما دست بردار نیستیم." وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده، جلو رفتم و بغلش کردم از یک طرف شرم و حیا باعث میشد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمیخواستم باعث اختلاف بین خانوادهها باشم.دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید
✨گفتم:" عمه جون قربونت برم چیزی نشده که،این همه عجله برای چیه؟یکم مهلت بدین من کنکورم و بدم،اصلاً سری بعد خود حمید آقا هم بیاد ما با هم حرف بزنیم؛بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد!" خودم هم نمیدانستم چه میگفتم احساس میکردم با صحبتهایم،عمه را الکی دلخوش میکنم؛
✨چارهای نبود دوست نداشتم با ناراحتی از خانه ما بروند.تلاش من فایده نداشت وقتی عمه خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با ننه فیروزه باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود:" دیدی چی شد مادر،برادرم دخترش رو به ما نداد،دست رد به سینه ما زدند، سنگ روی یخ شدیم،من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه دل منو شکستن."
✨ ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید که ننه صدایش میکنیم،از آن مادربزرگهای مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم میخورند؛ننه همیشه موهای سفیدش را حنا میگذارد،هر وقت دور هم جمع میشویم،بقچه خاطرات و قصههایش را باز میکند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند.
✨ قیافهٔ من به ننه شباهت دارد، ننه خیلی در زندگی سختی کشیده است، زنی سی ساله بود که پدر بزرگم به خاطر رعدوبرق گرفتگی فوت شد، ننه ماند و چهار بچهٔ قدونیم قد، عمه آمنه، عمو محمد، پدرم و عمو نقی. بچه هارا با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد، برای همین همهٔ فامیل احترام خاصی برایش قائلند.
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_سوم
خورشید اولین زمستان بیست و هشت شمسی طلوع کرد. این صبح خبر از تولد نوزادی می داد که او را#شاهرخ نامیدند.
مینا خانم مادر مؤمن و با تقوای او بود و صدرالدین پدر آرام و مهربانش.
دومين فرزندشان به دنيا آمده. اين پدر و مادر بسيار خوشحالند.
آنها به خاطر پسر سالمي که دارند شکرگزار خدايند.
صدرالدين شاغل در فعاليتهاي ساختماني و پيمانکاري است وهمیشه می گوید:
اگر بتوانيم روزي حلال و پاک براي خانواده فراهم کنيم، مقدمات هدايت آنها را مهيا کرده ايم.
او خوب ميدانست که؛#پيامبر_اعظم - صلی الله علیه و آله - مي فرمايد:
عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است.
روز بعد از بیمارستان دروازه شميران مرخص مي شوند و به منزلشان در خیابان پیروزی می روند.
این بچه در بدو تولد بیش از 4 کیلو وزن دارد. اما مادر جثه ای دارد ریز و لاغر.
کسی باور نمی کرد که این بچه، فرزند این مادر باشد. روز به روز هم درشت تر می شد و قوی تر.
#ادامه_دارد
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
خاک های نرم کوشک
زندگینامه
شهیدعبدالحسین برونسی
بهترین دلیل
#قسمت_سوم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
مادر شهید
روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقتها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند با اینکه کار هم می،کرد نمره اش همیشه خوب بود.
یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم
من و باباش با چشم های گرد شده به هم نگاه کردیم همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت. باباش گفت:« تو که مدرسه رو دوست داشتی برای چی نمی خوای بری؟»
آمد چیزی بگوید بغض گلوش را گرفت همان طور بغض کرده گفت:« بابا از فردا برات کشاورزی می کنم، خاکشوری می کنم هر کاری بگی می کنم ولی دیگه مدرسه نمی رم».
این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه
حدس زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد آن روز ولی هر چه پیله اش شدیم چیزی نگفت
روز بعد دیدیم جدی جدی نمی خواهد مدرسه برود. باباش به این سادگی ها راضی نمی شد، پا تو یک کفش کرده بود که : «یا باید بری مدرسه ،یا بگی چرا نمی خوای بری»
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد گفت: «آخه بابا روم نمی شه به شما بگم.»
گفتم:« ننه به من بگو.»
سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت فکر کردم شاید خجالت می کشد دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگر کمی ناز و نوازشش کردم گفت و با گریه گفت:« تنه اون مدرسه دیگه نجس شده!»
«چرا پسرم؟»
🌺بقیه این رمان در کانال زیر جستجو کنید.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_سوم:
✨طارق روی تخت چوبی ونمور داخل انباری نشسته بود با خرماهایی که گذاشته بودیم خشک بشود خودش راسرگرم کرده بود ,تا اومدم اشاره کرد به کنارش وگفت:بیا بشین,یک سری حرفهایی هست که باید بشنوی تا بتونی درست تصمیم گیری کنی
🌟اولا حتما از کشت وکشتاری که درسوریه وعراق پیش اومده شنیدی ومیدونی تمام این جنایات مربوط به گروه شیطانی به اسم(داعش)میشه که خودشون را مسلمان میدونند ,کما بیش خبرهایی هست که داخل عراق این گروه چشم طمع به موصل دارند ودوست دارند موصل مرکز وپایتختشان بشود ,اگر این اتفاق بیافته با اطمینان میگم که هیچ کدام از ماها زنده نخواهیم ماند ,اخه رفتارشان با شیعه ها که مانند خودشون مسلمانند وتوبحثهای اعتقادی باهم اختلاف دارند نشون میده که با ما چه رفتارهایی خواهند داشت
🌟سلما خواهرم ,باورت میشه اینها شیعه ها راکه مثل خودشان مسلمانند وادعا میکنند پیامبرشان یکی هست,سرمیبرند وپوست بدنشان راجدا میکنند وانها راتکه تکه میکنند ,حالا باما که به قول انها کافرهستیم چه برخوردی خواهند داشت؟؟
🌟ازحرفهای طارق مو بر بدنم راست شد وبا لکنت گفتم:یا ایزد پاک به توپناه ان شاالله به لطف ایزد یکتا ازشرشون درامان باشیم ,حالا این چه ربطی به خاله هاجر وپسرش دارد؟؟
طارق:ربط که زیاد داره,به همون ایزد پاک قسم میخورم که همین عمر ,پسرخاله هاجر داشت تبلیغ گروه داعش رامیکرد خودم با دوتا گوشم شنیدم وبا دوتا چشمم دیدم که سنگ حکومت اسلامی داعش رابه سینه میزد ومیگفت اگر این حکومت به مرکزیت موصل برپا بشه ,اینجا بهشت روی زمین میشه و...کلا دارن مردم شهر را برای ورود داعش تهییج واماده میکنن ,حالا حاضری باهمچین کسی زیریک سقف زندگی کنی؟؟
🌟محکم سرم راتکان دادم وگفتم:من از قبل ازاین حرفها هم نظرمثبتی نداشتم .
طارق لبخندی زد وگفت:یه موضوع دیگه هم باید خیلی قبل ازاین بهت میگفتم اما فکرمیکردم هنوز موقعش نرسیده اما حالا بااین احوالات فکر میکنم باید بگم...راستش خیلی وقت پیش علی پسرخاله صفیه تورا از من خواستگاری کرد,اولش فکرمیکردم به خاطر رفقاتی که بین ماهست این پیشنهاد رامیدهد اما کم کم متوجه شدم ازاینا فراتره وانگار خودت رادوست داره....
اگر خودت موافقی,یه سری حرفها هست که باید باحضورعلی بشنوی....حالا چی میگی؟؟
وااای از این حرف طارق گر گرفتم وسرخ شدم...اخه حرف دلم را زد....
سرم را پایین انداختم و...
ادامه دارد...
✍ط.حسینی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._