eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
(سند) عصر يکي از روزهاي تابستان بود . زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالي چهار راه کوکا کولا در خيابان پرستار مي نشستيم. پسر همسايه بود. گفت: از کلانتري زنگ زدند. مثل اينکه دوباره بازداشت شده. سند خانه ما هميشه سر طاقچه آماده بود. تقريباً ماهي يکبار براي سند گذاشتن به کلانتري محل مي رفتم. مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود. سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه مي گفت: خيلي از گنده لاتهاي محل، از آقا حساب مي برن، روي خيلي از اونها رو کم کرده. حتي يک دفعه توي دعوا چهار نفر رو با هم زده. بعد ادامه داد: الان براي خودش کلي از مأموراي کلانتري ازش حساب مي برند. ديگه خسته شده بودم. با خودم گفتم: ديگه الان هفده سالشه ! اما اينطور اذيت مي کنه، واي به حال وقتي که بزرگتر بشه. چند بارمي خواستم بعد از نماز نفرينش کنم. اما دلم براش سوخت. ياد يتيمي و سختيهائي که کشيده بود افتادم. بعد هم به جاي نفرين دعاش کردم.
(سند) وارد کلانتري شدم. با کارهاي پسرم، دیگه همه من را مي شناختند. مأمور جلوي در گفت: برو اتاق افسر نگهبان ! درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. هم با يقه باز و موهاي به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود. پاهاش را هم روي ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن ! بعد رفتم جلوي ميز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، ببفرمائيد. با عصبانيت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چيکار کردي ؟! گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاريهاشون داشتند ميوه مي فروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پير مردها رو ريخت توي جوب. اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و ... افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجي به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مأمور ما مقصر بوده. بعد مكثي كرد و ادامه داد: به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه مي کنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش ميره بالاي دار !
(ورزش) توي محل همه را مي شناختند. خيلي قوي بود. اما براي اينکه جلوي کســي کم نياره رفت سراغ کشــتي. البته قبل از آن يکبار با پسر عموم رفت ورزشگاه. مسابقات کشتي را از نزديک ديد و خيلي خوشش آمد. براي شروع به باشگاه حميد رفت. زير نظر آقاي مجتبوي کار را شروع کرد. بدنش بســيار قوي بود. هر روز هم مشــغول تمرين بود. در اولين حضور در مسابقات کشتي فرنگي به قهرماني جوانان تهران در يکصد کيلو دست يافت. سال پنجاه در مســابقات قهرماني کشور در فوق سنگين جوانان بسيار خوش درخشيد. اون تمامي حريفان را يکي پس از ديگري از پيش رو برداشت. بيشتر مسابقه ها را با ضربه فني به پيروزي مي رسيد. قدرت بدني، قد بلند، دستان کشيده باعث شد قهرمان بشه. در مسابقات کشــتي آزاد هم شرکت کرد و توانست نايب قهرماني تهران را کسب کند.
(کاباره پل کارون) دیگه حالا جوانی بود که نسبت به نوجوانی درشت تر و برومندتر شده بود و گاهی با دوستاش به کاباره میرفت. کاباره پل کارون، بالاتر از چهار راه جمهوري، نرســيده به چهــار راه امير اکرم بود. هميشــه هم، چهار يا پنج نفر به دنبال بودند. هميشه هم او رفقا را مهمان مي کرد. صاحب آنجا شخصي به نام ناصر جهود از يهوديان قديمي تهران بود. يک روز بعد از اينکه کار ما تمام شد، ناصر جهود من را صدا کرد و خيلي آهسته گفت: اين جواني که هيکل درشتي داره اسمش چيه؟! چيکاره است ؟! گفتم : رو ميگي؟ اين پسر ورزشــکار و قهرمان گنده لات محل خودشونه، خيليها ازش حساب ميبرن، اما آدم مهربون وخوبيه. گفت: صداش کن بياد اينجا را صدا کردم، گفتم: برو ببين چيکارت داره ! آمــد کنار ميــز ناصر، روبــروي او نشســت. بعد بــا صداي کلفتــي گفت: فرمايش ؟! ناصر جهود گفت: يه پيشــنهاد برات دارم. از فردا شما هر روز مياي کاباره پل کارون، هر چي ميخواي به حســاب من ميخوري، روزي هفتاد تومن هم بهت ميدم، فقط کاري که انجام ميدي، اينه که مواظب اينجا باشي.
(کاباره پل کارون) سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعني چيکار کنم ؟!!! ناصر ادامه داد: بعضيها ميان اينجا و بعد از اينکه مي خورن، همه چي رو به هم ميريزن. اينها کاســبي من رو خراب ميکنن، کارگرهاي من هم زن هستن و از پــس اونها برنمييان. من يکي مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدمها رو بندازه بيرون. سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد. بعد هم گفت: قبول. از فردا هم هر روز تو کاباره پل کارون کنار ميز اول نشســته بود. هيکل درشت، موهاي فر خورده و بلند، يقه باز و دستمال يزدي او را از بقيه جدا کرده بود. يک بــار براي ديدنش به آنجا رفتم. مشــغول صحبت وخنــده بوديم که ديدم جوان آراســته اي وارد شد. بعد از اينکه حســابي خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد. بلند شد و با يک دست، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت. بعد با حسرت گفت: مي بيني، اينها َجووناي مملكت ما هستند !
(کاباره پل کارون) عصر يكي از روزها پيرمردي وارد كاباره شد. قد كوتاه، كت و شلوار شیک قهوه اي، صورت تراشيده، كروات و كلاه نشان مي داد كه آدم با شخصيتي است. به محض ورود سراغ ميز ما آمد و گفت: آقا ؟! هم بلند شد و گفت: بفرمائيد ! پيرمرد نگاهي به قد و بالاي كرد و گفت: ماشــاءاالله عجب قد و هيكلي. بعد جلوتر آمد و ادامه داد: ببين دوست عزيز، من هر شــب توي قمار خونه هاي اين شــهر برنامه دارم. بيشــتر مواقع هم برنده ميشــم. به شما هم خيلي احتياج دارم. بعد مكثي كرد و ادامه داد: با بيشتر افراد دربــار و كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوي مي خوام كه دنبالم باشــه. پول خوبي هم مي دم. كمي فكر كرد و گفت: من به اين پولها احتياج ندارم. برو بيرون ! پيرمرد قمار باز كه توقع اين حرف رو نداشــت با تعجب گفت: من حاضرم نصــف پولي كه در بيارم به تو بدم روي حرفم فكر كن ! اما داد زد و گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اين طرفا نيا ! براي من جالب بود که چرا با پول قمار بازي مشکل داشت، اما با پول مشروب فروشي نه !!
(کاباره پل کارون) سال پنجاه و شش بود. نزديک به پنج سال از کار در کاباره پل کارون مي گذشت. پيکان جوانان زيبائي هم خريد. وقتي به ديدنش رفتم با خوشــحالی گفت: ما ديگه خيلي معروف شــديم، شــهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم، مي خواد منو ببره کاباره ميامي پيش خودش، ميدوني چقدر باهاش طي کردم؟ با تعجــب گفتم: نه، چقدر ؟! بلند گفت: روزي ســيصد تومــن ! البته کارش زياده، اونجا خارجي زياد مياد و بايد خيلي مراقب باشم. شــب وقتي از کاباره خارج مي شديم تو حال خودش نبود. خيلي خورده بود. از چهار راه جمهوري تا ميدان بهارستان پياده اومديم. در راه بلند بلند داد مي زد. به شاه فحش هاي ناجوري مي دا . چند تا مأمور کلانتري هم ما را ديدند. اما ترســيدند به او نزديک شوند. شاه و خانواده سلطنت منفورترين افراد در پيش او بودند.
(ظاهر و باطن) در پس هيکل درشت و ظاهر خشني که داشت، باطني متفاوت وجود داشت که او را از بسياري از هم رديفانش جدا مي ساخت. هيچ گاه نديدم که در محرّم و صفر لب به نجاستهاي کاباره بزند. ماه رمضان را هميشه روزه مي گرفت و نماز مي خوند. به سادات بسيار احترام مي گذاشت. يکي از دوســتاش مي گفت: پدرش به لقمه حلال بســيار اهميت مي داد. مادرش هم بسيار انسان مقيدي بود. اينها بي تأثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود. قلبي بسيار رئوف و مهربان داشت. هيچ فقيري را دست خالي رد نمي کرد. فراموش نمي کنم يکبار زمســتان بسيار ســردي بود. با هم در حال بازگشت به خانه بوديم. پيرمردی مشــغول گدائي بود و از سرما مي لرزيد. فوري کاپشن گران قيمت خودش را در آورد و به مرد فقير داد. بعد هم دسته اي اسکناس بهش داد. پيرمرد از خوشحالي مرتب مي گفت: جوون، خدا عاقبت به خيرت کنه !
(ظاهر و باطن) صبــح يکي از روزها با هم به کاباره پــل کارون رفتيم. به محض ورود، نگاه به گارسون جديدي افتاد که سر به زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: اين کيه، تا حالا اينجا نديده بودمش؟! در ظاهر زن بســيار با حيائي بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به اين کار مشغول شود. جلوي ميز رفت و گفت: همشيره، تا حالا نديده بودمت، تازه اومدي اينجا؟! زن، خيلي آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم. دوباره با تعجب پرســيد: تو اصلا قیافت به اینجور کارها و جاها نميخوره ! اسمت چيه؟ قبلا چيکاره بودي؟ زن در حالي که سرش را بالا نمي گرفت گفت: مهين هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که براي اجاره خانه و خرجي خودم و پسرم بيام اينجا !
(ظاهر و باطن) دندانهاش را به هم فشار ميداد ، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روي ميز و با عصبانيت گفت: اي لعنت بر اين مملکت کوفتي !! بعد بلند گفت: همشــيره راه بيفت بريم. شــاهرخ همينطور کــه از در بيرون ميرفت رو کرد به ناصر جهود و گفت: زود بر مي گردم ! مهين هم رفت اتاق پشــتي و چادرش را ســرش کرد و با حجاب کامل رفت بيرون.بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتي از اين ماجرا گذشــت. من هم را نديدم، تا اينکه يک روز همديگر را ديديم. بعد از سلام وعليک، بي مقدمه پرسيدم: راستي قضيه اون مهين خانم چي شد ؟! اول درست جواب نميداد، اما وقتي اصرار کردم گفت: دلم خيلي براش ســوخت، اون خانم يه پسر ده ســاله به اسم رضا داشت .صاحــب خونه به خاطر اجــاره، اثاثهاش رو بيرون ريخته بــود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيروهوائي براشون اجاره کردم، به مهين خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربيت کن، من اجاره و خرجي شما رو ميدم !!!
(سال 1357) اوايل سال پنجاه وهفت بود که به کاباره ميامي رفت. جائي بسيار بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلي. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و آرام باشه. چون من مهمانهاي خارجي دارم. براي همين هم روزي سيصد تومن بهت ميدم. هم اونجا بود و پول خوبی هم می گرفت. در آن ايام آوازه شهرت تقريباً در همه محله هاي شرق تهران و بين اکثر گنده لاتهاي آنجا پخش شده بود. من ديده بودم، چند نفر از کساني که براي خودشان دار و دستهاي داشتند، چطور به احترام مي گذاشتند و از او حساب مي بردند. اصغر ننه ليلا به همراه دار و دسته اش را در يکي از دعواها به تنهائي زده بود. آنها هم با نامردي از پشت به او چاقو زده بودند. شاهرخ در آن ايام هر کاري که مي خواست مي کرد و کسي جلودارش نبود. عصر يکي از روزها شخصي وارد کاباره ميامي شد و سراغ را گرفت. گارسون ميز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار ميز ما نشست. بعد از کمي صحبتهاي معمول، گفت: من يک کار کوچک از شما مي خوام و در مقابل پول خوبي پرداخت مي کنم ! بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت: اين آدرس هتل جهانه، اين هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توي اين اتاق باید رو با چاقو بزنيد !!
(سال 1357) چشمان يک دفعه گرد شد و با تعجب گفت: آدم بُکشم ؟! نه آقا اشتباه گرفتي ! آن مرد ادامه داد: نه، فقط مجروحش کنيد. اين يه دعواي ناموسيه، فقط مي خوام خط و نشون براش بکشيم. بعد دستش را داخل کيف بُرد و سه تا دسته اسکناس صد توماني روي ميز گذاشت و گفت: اين پيش پرداخته، اگه موفق شديد دو برابرش رو ميدم. در ضمن اگه احتياج بود، و دارو دسته اش هم هست. دوباره با تعجب پرسيد: شما از طرف کي هستين، اين پول رو کي داده ؟! اما آن آقا جواب درستي نداد. شب با احتياط کامل رفتيم هتل جهان، يک روز هم در آن حوالي معطل شديم. اما بهروز وثوقي عصر روز قبل از ايران خارج شده بود. یه روز چند تا از گنده لاتهاي شرق و جنوب شرق تهران و دعوت شدند ساواک. هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم. جلسه که شروع شد نماينده ساواک تهران گفت: چند روزي هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستيم. خواهش ما از شما و آدم هاتون اينه که ما رو کمک کنيد. توي تظاهراتها شما جلوي مردم رو بگيريد، مردم رو بزنيد. ما هم از شما همه گونه حمايت مي کنيم. پول به اندازه کافي در اختيار شما خواهيم گذاشت. جوايز خوبي هم از طرف اعلي حضرت به شما تقديم خواهد شد.
(محرم) جلسه اون روز با نماینده ساواک که تمام شد، همه گنده لاتها پول خوبی از ساواک گرفتن، اما گفت: بايد فکر کنم، بعداً خبر ميدم. بعد هم به من گفت: الان محرم، مردم عزادار (علیه السلام) هستند. من بعد عاشورا خبر ميدم. عاشق (علیه السلام) بود. از دوران کودکي علاقه شديدي به آقا داشت. اين محبت را از مادرش به يادگار داشت.راه اندازي هيئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداري و گريه براي سالار شهيدان، آن هم قبل از انقلاب از برنامه هاي محرم او بود. هر سال در روز عاشورا به هيئت جواد الائمه در ميدان قيام مي آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت مي کرد. پيرمرد عالمي به نام حاج مسئول و سخنران هيئت بود و را هم خيلي دوست داشت. درعاشوراي سال پنجاه و هفت، ساواک به بسياري از هيئت ها اجازه حرکت در خيابان را نمي داد. اما با صحبتهاي ، دسته هيئت جواد الائمه مجوز گرفت. مياندار دسته بود. محکم و با دو دست سينه مي زد. نمي دونم چرا اما اونروز حال و هواي با سالهاي قبل بسيار متفاوت بود. موقع ناهار، حاج آقا تهراني کنار نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هايشان رفتند. حاج آقا با شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمديم و در کنار حاج آقا نشستيم. صحبتهاي او به قدري زيبا بود که گذر زمان را حس نمي کرديم. اين صحبتها تا اذان مغرب به طول انجاميد. بسيار هم اثر بخش بود. من شک ندارم ، اولين جرقه هاي هدايت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهاي حاج آقا و پرسش هاي ما، حُـرّ ديگري متولد شد. آن هم سيزده قرن پس از عاشورا، حُرّي به نام ضرغام براي نهضت عاشورائي حضرت امام (رضوان الله تعالی علیه)
(حر) ببينيد رفقا، ما اين همه به خاطر امام حســين(علیه السلام) به ســر و سينه خود مان مي زنيم، از آنطــرف فرزند اين مولاي مــا يعني آقاي خميني را گرفته انــد. بدون دليل هم تبعيدش کرده اند. اما ما هيچ کاري نمي کنيم. مگر ايشان چه گفته، اين سيد مي گويد: شاه نبايد پول مملکت را اينقدر صرف عياشي و جشن و خوش گذراني کند. مي گويد اسلام در خطر است. مي گويد نبايد به اســرائيل کمک کرد. شــما ببينيد از پول مملکت اسلامي ما به اسرائيلي که کشورهاي اسلامي را اشغال کرده کمک مي شود. به جاي بها دادن به اسلام واقعي، شــخصي را نخســت وزير کرده اند که مذهبش بهائي است. واقعا آقاي خميني راست گفته که اسلام در خطر است. اينهــا صحبت هائي بود که حاج ســيد علي نقــي تهراني در عصر عاشــورا براي ما مي گفت. بعد ادامه داد: نور ايمان را ببينيد، اين آقاي خميني بدون هيچ چيزي و فقط با توکل بر خدا، با يک عبا و لباس ســاده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با اين همه تانک و توپ از پس او بر نمي آيد. شــاهرخ که ســاکت و آرام به ســخنان حاج آقا گوش مي کرد وارد بحث شد. گفت: اتفاقاً من هم به همين نتيجه رســيده ام.
(حُر) ادامه داد شما نمي داني توي اين کابارهها و هتلهاي تهران چه خبره، اکثر اين جور جاها دســت يهودي هاســت، نمي دونيد چقدر از دختراي مسلمون به دست اين نا مسلمونها بي آبرو ميشن. شــاه دنبال عياشي خودشه، مملکت هم که دست يه مشت اسرائيل، اين وسط دين مردمه که داره از دست ميره. و وقتي بحث به اينجا رســيد حاج آقا داشــت خيره خيره تو صورت نگاه مي کرد، بعد گفت: آقا ، من شما را که مي بينم ياد مرحوم ميافتم. حاج اقا ادمه داد: در روزگار خودش گنده لاتي بود، مدتي هم وابسته به دربار، حتــي يکبار زده بود تو گوش رئيس پليس تهران، ولي کاري باهاش نداشــتند. همين آقاي را بعد از پانزده خرداد گرفتند و گفتند: شــرط آزادي تو، اينه کــه به خميني دشــنام بدي، بعد هم بگي كه من از او پــول گرفتم تا مردم را به خيابانها بريزم، اما او عاشــق امام حســين (علیه السلام) و آزاد مرد بود. قبول نکرد. گفت: دروغ نمي گم. توي همين تهران هم رو به رگبار بستند. بعد ادامه داد: اين درس عاشورا را خوب ياد گرفته بود که مرگ با عزت بهتر از زندگي با ذلت است.
(توبه) ســه روز از گذشته، خيلي جدي تصميم گرفته بود. کار در کابــاره را رهــا کرد. فردا صبح هم رفتیم . وارد شدیم. يکدفعه ديدم کنار درب ورودي ، روي زمين نشست رو به سمت گنبد، خيره شد به گنبد و شروع کرد با آقا حرف زدن. مرتب مي گفــت: خدا! من بد کردم. من غلط کردم، اما مي خوام کنم. خدايا منو ببخش ! يا (ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشــک از چشمان من هم جاري شد. يکساعتي به همين حالت بود. خلاصه دو روز بودیم و بعد برگشتيم تهران. در واقعاً توبه کرد. همه خلافکارهاي گذشته را رها کرد. بهمن ماه بود و هر شــب در تهران تظاهرات بود. اعتصابــات و درگيريها همه چيز را به هم ريخته بود. از که برگشتيم. براي نماز جماعت رفت !! خيلي تعجب کردم. فردا شب هم براي نماز رفت. با چند تا از بچه هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت مي کرد. حضور با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبي براي دوســتاش بود. البته از قبل هم ميانه خوبي با شاه و درباريها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه فحش مي داد. ارادت به امام بعد از شناخت امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود و روي آن هم نوشته بود؛ ، فدايت شوم. .
(انقلاب) اوايل بهمن بود، با بچه هاي مســجد ســوار بر موتورها شــديم.همه به دنبال حرکت کرديم. رفت جلوی یه رستوران وایساد و گفت: این رستوران صاحبش يه يهوديه، که الان ترســيده و رفته اســرائيل، اینجا اسمش رســتورانه، اما خيلي از دختراي مسلمون همين جا بي آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و ... بعد سنگي را برداشت و شيشه را شکست. بعد هم سراغ کابارههای دیگه رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر کابارهها و دانسينگهاي تهران را آتش زدیم. نيمه هاي شب بود. وارد خانه شدیم. لباسهاش خوني بود. مادر با عصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائي، اين کارها به تو چه ربطي داره. نشست روي پله ورودي و گفــت: اتفاقاً خيلي ربــط داره، ما از طرف خدا مســئوليم! ما با کســي درگير شــديم که جلوي قرآن و اسلام ايســتاده، بعد به ما گفت: شــماايمانتون ضعيفه، شــما يا به خاطر بهشــت، يا ترس از جهنم نماز مي خونيد، اما راه درست اينه که همه کارهات براي خدا باشه !! خلاصه این ، با اون که چند ماه قبل مي شــناختيم خیلی فرق داشت...! .
(کردستان) موقع وردی به ایران نزدیک می شد. براي گروه انتظامات و دوستانش انتخاب شده بودند. بعد از ورود ، شاهرخ هر روز براي ديدار ایشان به مدرسه رفاه مي رفت. این چند ماه مدام در فضای کمیته و و ... بود. حالا دیگر فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت فرا رسید. خبر رسيد به آشوب کشيده شده، پيامي صادر کردند: به ياري برويد. با شنیدن پیام ديگر ســر از پا نمي شناخت. ســاعت ســه عصر (يکســاعت پس از پيام ) با يک دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل ايستاد. بعد هم داد مي زد: ، بيا بالا، ...!!! ساعت چهار عصر ماشين پر شد. و به سمت حرکت کردیم. نيروي ما تقريباً هفتاد نفر بود. فرمانده پادگان وقتي بچه هاي ما را ديد گفت: فرمانده شما كيه ؟! ما هم بلافاصله گفتیم: آقاي . اما گفت: چي ميگي ؟! من فقط مي تونم تيراندازي کنم. من كه فرماندهي بلد نيستم. بعد با صحبت هایی که شد را به عنوان انتخاب کردند. .
(جنگ تحمیلی) بعد از مدتی که در بودیم ما به رفتیم عمليات آغاز شد. با دستگيري بيست نفر و كشته شدن چند نفر از سران ضد انقلاب هم پاكسازي شد. هم كه از ماجرا خبردار شــده بود به ديدن ما آمد و از رشادت بچه ها بخصوص تجلیل کرد. در طی عملیات مجروح شد و مدتي در تهران بستري بود. سال 59 بود، با بمبارانهای فرود گاههاي کشور جنگ تحميلي شــروع شــد. در مسجد نشسته بودیم همه مانده بودیم چه بکنیم که يکي از بچه ها از در وارد شد و را صدا کرد. نامهایی را به او داد و گفت: از طرف دفتر ارسال شده از سوي براي تمام نيروهائي که در حضور داشتند. به ســراغ تمامي رفقاي قديم وجديد رفت. صبح روز يازدهم مهر، با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نيرو راهي جنوب شديم. وقتي وارد اهواز شــديم همه چيز به هم ريخته بود. رزمندگان هم ازشهرهاي مختلف مي آمدند و ... همه به ســراغ استانداري و محل اســتقرار دکتر چمران مي رفتند. بعد از سه روز به همراه و برای عمليات راهي منطقه شديم. بعــد از اين حمله براي نيروها صحبت كــرد و گفت: اگر مي خواهيد کاري انجام دهيد ، اينجا نمانيد ، برويد .
(گروه آدم خوارها) بہ دستور تا آخر تصرف در آنجا ماندیم. حالا دیگر گروه ما زیر نظر فرماندهے قرار داشت. بیشتر افرادے کہ از مراکز دیگر رانده می شدند جذب مے شدند. او فرمانده بســيار خوش برخوردے بود. با شــناختے که از داشــت. بيشــتر اين افراد را به گروه او يعنے مے فرستاد. در شــخصے بود کہ بہ مشــهور بود. مے گفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جاے چاقو و شکسـتگے بود. وقتے را دید با همان زبان عاميانہ گفت: ببينم، ميگن يہ روزے گنده لات بودے. ميگن خيلے هم جيگر دارے، درســتہ !؟ اما امشب معلوم ميشہ، با هم ميريم جلو ببينم چيکاره اے ! شــب بہ سنگرهاے عراقيہـا نزديک شديم. بہ مجيد گفت: ميرے تو سنگراشون، يہ رو ميکشے و اســلحہ اش رو ميارے. اگہ ديدم دل و جرأت دارے مي يارمت تو گروه آدم خوارها. يہ چاقو از تو کيفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت بعد اومد. يک دفعہ دستش رو داخل كوله پشتے کرد و چيزے شبيہ توپ را آورد جلو. يک دفعہ داد زدم: واے !! يک عراقے در دسـتش بود. که خيلے عادے به نگاه مےکرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدے ؟ کہ عصبانے شــده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بيا اين هم درجہ هاش، کندم. سرے بہ علامت تائيد تکان داد و گفت: حالا شد، تو ديگہ نيروے ما هستے. .
(گروه آدم خوارها) هر کدام از کسانے کہ بہ گروه آدم خوارها ملحق مےشدند ماجراهائے داشــتند. مثلا قبل از انقلاب هم دانشجو بود و بہ زبان انگليسے مسلط بود. جذب شده بود. بعدها مواد را ترك كرد و بہ يكے از رزمندگان خوب و شــجاع تبديل شد. در عمليات كربلاے پنج به رسيد. شــخص ديگرے بود كه براے دزدے از خانہ هاے مردم راهے شده بود. او با آشنا مےشود و رفاقت او با به جائے رسيد كہ همہ كارهاے گذشتہ را كنار گذاشت. او به يكي از رزمندهہاے خوب گروه تبديل شد. در گروه همہ جور آدمی بود. مثلا شخصے بود کہ فارغ التحصيل از آمريکا بود. افراد بے نمازے بودند که در همان گروه بہ تبعیت از نماز خوان شدند تا افراد شب خوان. اکثر نيروهایے کہ جذب گروہ مےشدند وارد گروه آدم خوارها مےشدند. وقتے براے جماعت مي رفت همه ے بچہ ها بہ دنبالش بودند. امام جماعت ما بود. دعاے و دعاے را از حفظ مےخواند و حال معنوے خوبے داشت. در شرايطے که کسے از اون بچہ ها بہ فکر نبودند، به دنبال اين فعاليتہا بود و خوب نتيجہ مي گرفت در همان روزها پســركے بہ نام حدود همیشہ با بود. مثل فرزندے كه همواره با پدرش باشد. با تعجب گفتم: رضا پسر شماست ؟ خندید و گفت: نه این پسر همون مهین خانم هست که توی کاباره پل کارون بود. آخرین بارے کہ براش خرجے بردم گفت: رضا خیلے دوست داره بره و پسرش را بہ من سپرد، من هم آوردمش . .
(کلہ پاچہ فرمانده) مرتب مے گفت: من نمے دونم، بايد هر طور شده کلہ پاچہ پيدا کنے ! گفتیم: آخہ آقا تو اين وضعیت غذا هم درست پيدا نمےشہ چہ برسہ بہ کلہ پاچہ !؟ بالاخره کلہ پاچہ فراهم شــد. گذاشتم داخل يک قابلمــہ، بعد هم بردم مقرّ و نيروهاش. فکر کردم قصد و خوردن کلہ پاچہ دارند. رفت ســراغ چهار کہ صبح همان روز گرفتہ بودند. آنہا را آورد و روے زمين نشــاند. بعد شروع بہ صحبت کرد: خبر داريد ديروز فرمانده يکے از گروهان هاے شــما اسير شد. با علامت ســر تأیيد کردند . بعد ادامہ داد: شــما متجاوزيد. ما شما را مےکشيم و مےخوريم !! مترجمے هم صحبت هاے را بہ عربے ترجمہ مےکرد. ترســيده بودند و گريہ مےکردند . رفت و زبان کلہ را از قابلمہ در آورد و گفت: فکر مےکنيد شــوخے مےکنــم ؟! اين چيه !؟ زبان ! چی ؟! زبان ! دوباره ادامہ داد: اين زبان فرمانده شماست !! بعد زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد و گفت: شما بايد بخوريدش ! من و بچــه هاے ديگہ مرده بوديم از خنده. وقتے حسابے ترسيدند خودش آن را خورد ! بعد رفت سراغ چشم کلہ و حسابے آنها را ترسوند. ســاعتے بعد در کمال تعجب هر چہار را آزاد کرد. ازش پرسیدم: اين کلہ پاچہ، ترسوندن ، آزاد کردنشون !؟ براے چے اين کارها رو کردے ؟! خنده تلخے کرد و گفت: ببين، دشــمن از ما نمے ترســه، مےدونہ ما قدرت نظامے نداريم . نيروے نفوذے هم خيلے زياده . ما بايد يہ ترسے تو دل نيروهاے مےنداختيــم. مطمئن باش قضيہ کلہ پاچہ خيلے سريع بين نيروهاے پخش مےشہ !!!
(آدم خوار) آخر شــب بود. مرا صدا ڪرد و گفت: امشب می ریم براے . در ميان نيروهاے دشمن به يكے از رسيديم. دو عراقے داخل ســنگر نشســتہ بودند . يڪ دفعہ ديدم سرنيزه اش را برداشت و رفت سمت آنہا و آنہا را بہ گرفت. بعد یہ مقدار ڪہ راه رفتیم گفت گرفتن ما بےفایده ست ما باید اینہا را بترسونیم. بعد چاقوئے برداشت. لالہ گوش آنہا را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: حالا بريد خونتون ! من مات و مبہـوت بہ نگاه مي کردم. برگشت به سمت من و گفت: اينہـا بودند. شبهاے بعد هم اگر مےديد ، فرمانده يا اســت قسمت نرم گوشــش را مي بريد و رهايشان مي کرد. اين کار او دشمن را عجيب به وحشت انداختہ بود . معمولا بدون سلاح به شناسائے مي رفت و با سلاح بر مي گشت ! یڪـ بار ڪہ براے شناسایے داخل یڪـ روستا رفتیم گفت: من دیگہ نميتونم تحمل کنم. مي رم دستشوئے !! من هم رفتم پشــت يڪ ديوار و ســنگر گرفتم. يڪ دفعہ یڪ ســرباز عراقے بہ سمت دستشوئي رفت. مےخواستم به خبر بدم اما نمي شد. سرباز عراقي به مقابل دستشوئے رسيد. يڪ دفعہ ڪہ متوجہ حضور او شده بود با لگد در را باز کرد و فرياد کشيد: وايسا !! سرباز عراقے از ترس اسلحہ اش را انداخت و فرار کرد. هم بہ دنبالش مےدويــد. بالاخره او را گرفت و برگشت. سرباز عراقے فقط التماس مےکرد و بہ عربے مے گفت: تو رو خدا منو نخور. من ڪہ خندم گرفتہ بود بہش گفتم: چي داري ميگے؟! ســرباز عراقے به اشــاره کرد و گفت: فرماندهای ما مشــخصات اين آقا را دادند. بہ همہ ما هم گفتہ اند: اگر او شويد شما را مي خوره !! براي همين نيروهاے ما از اين منطقہ و اين آقا مي ترسند.
(جایزه سر شاهرخ) قضیہ ڪلہ پاچہ و بریدنهاے فرماندهاے دشمن بد جورے باعث ترس ها شده بود. یکے از بچہ ها ڪہ اخبــار مهــم را از رادیو عراق می شنید و براے مےآورد یہ بار تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر مي شــہ !؟ با تعجب گفتم: نمي دونم، چطور مگہ !؟ گفــت: الان در مورد صحبت مي کردنــد ! با تعجب گفتم: خودمون ! فرمانده گروه پيشرو ؟! گفــت: آره حســابـے هم بہـش فحش دادنــد. انگار خيلـے ازش ترســيدند. گوينده مي گفت: اين آدم شبيہ ميمونه. اون آدم خواره هر کے سر اين جلاد رو بياره جايزه مي گيره ...!! چند روز بعد با رفتند براے شناسایے قرار بود عملیات بشہ. اونا چند ساعتے طول کشیده بود ڪہ رفتہ بودند و خبرے ازشون نبود. راديو هم اعلام کرد یکے از فرماند هان بہ نام را اسیر گرفتیم، همہ ے بچہ ها ناراحت بودند و از اونجایـے ڪہ براے سر جایزه تعین کرده بودند نگرانـے همہ بیشتر شده بود. بعد از چند ساعت صداے بچہ ها بلند شد. از شناسایـے برگشتند. صبح فردا جلســہ اے با حضور فرماندهان برگزار شد و در آخر قرار شــد در غروب روز نيروهاے فدائيان اسلام با عبور از خطوط نبرد در شــمال شرق بہ مواضع دشمن حمله کنند . ســہ روز تا شــروع مانده بود . شــب جمعہ براے به مقر رفتیم ، همہ نيروهايــش را آورده بود . رفتار او خيلے عجيب شــده بود . وقتے دعاے کميل را مي خواند بہ شدت گریہ مے کرد. دستانش را بہ سمت آسمان گرفتہ بود مرتب مےگفت: ... خيلے ســوزناك مي خواند. آخر دعا گفت: عمليات نزديڪہ، خدايا اگہ ما لياقت داريم ما رو پاک کن و رو نصيبمان کن. هم سرش را گذشت روی سجده و بلند بلند گریہ می کرد. بچہ هایـے ڪہ از گذشتہ خبر داشتند مانده بودند ڪہ دم مسیحایـے امام با چہ کرده است. صبح فرداش یکے از خبرنگاران تلوزیون بہ منطقہ آمد و با همہ مصاحبہ کرد. وقتے مقابل رسید از او پرسید چہ آرزویـے دارے؟ بدون مکث گفت: پیروزے نہائے براے رزمندگان اسلام و براے خودم.
( وصـال) عصر روز يڪشنبہ پنجاه و نه بود. همہ بچہ ها را جمع ڪرد و گفت: برادرها، امشــب با يارے خدا براے آزادسازے اشغال شده حرڪت مي کنيم. هم معاونت اين عمليات را بر عهده دارند. شاهرخ اون چند روز خيلے تغيير ڪرده بود.هميشہ داشت. موهاش بہ هم ريختہ بود. مرتب هم با بچہ ها مي ڪرد و مےخنديد اما حالا ! سر بہ زير شدہ بود و ذڪر مے گفت. رفتہ بود و پوشيده بود. هم متوجہ تعقیرات اون روز شده بود. براے لحظاتے در چهره خيره شد. بعد بہ من گفت: از حلاليت بطلبيد، اين چهره نشون ميده ڪہ شده، مطمئن باشيد ڪه مي شہ ! شب ، آزاد سازی شروع شد. بچه ها بی وقفہ در حال مبارزه بودند. ســاعت صبح بود. ســنگرها و خاڪريزها تصرف شده بود.نيروے هم نبود. هر لحظہ احتمال داشت ڪہ همگے محاصره شويم. ســاعتے بعد احساس ڪردیم زمين می لرزد. عراقے به ســمت ما مي آمدند. تا چشم ڪار مي ڪرد بود ڪه به سمت ما مي آمد. ســنگر ما ڪلا روے هم شــش گلولہ - داشــت اما چند برابر آن مي آمد. هر گلوله براي چند ؟!! ترسيده بودم با آرامش گفت: چرا ترسیدی ؟! بخواد ما مي شيم. ســاعت نه صبح بود. دشــمن مرتب شــليڪ مي ڪردند. فاصله با ما ڪمتر از بود. در حال زدن آرپےجے بود. پرسيد چقدر گلولہ داریم ؟! گفتم: این آخرے بود . گفت: توے اون یڪے سنگر یڪے هست. برو بیار. هنوز چند قدمی دور نشده بودم ڪہ صدایے شنیدم. چیزے ڪہ دیدم باور نمے کردم. ...