eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
26 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد ! اشکامو با آستینم پاک‌کردم و با دستم خاک و از روش کنار زدم . یه چفیه و یه دفترچه ی تیکه تیکه شده. گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن. با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه. دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد ! سید مرتضی رو صدا زدم . خودم رفتم کنار . فرمانده هم نشسته بود یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد . هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید خیلی گشتیم ۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک !! فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم . قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA. شهدا منتقل شدن معراج از بچه های شناسایی اومدن برا آزمایش! بعد اینکه کارشون تموم شد بچه های تفحص و به زور فرستادیم حسینیه. من و محسن موندیم و شهدا. منتظر جواب DNA شدیم ‌. انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم خیلیا التماس دعا گفتن . اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید . از اذان ۴ ساعت میگذشت و من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم .‌ با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم‌. از لرزش صداش فهمیدم‌که اونم گریش گرفته ‌. محسن از جاش بلند شد و +حاجی من برم یه چیزی بگیرم‌بخوریم میمیریم الان . سرمو تکون دادمو _باشه برو نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت.اصلا میل خوردن نداشتم . دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود. از هیجان قلبم داشت کنده میشد. از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم . شبو پیش شهدا موندیم . خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!!! و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن . تلفنم زنگ خورد بعد چند ثانیه جواب دادم ____ اشک ازچشام‌جاری شد. بین این همه شهید هیچ‌کدوم نه نامی نه نشونی. خانواده هاشون چی.. تلفن و قطع کردم زنگ‌زدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن . سریع خودشو رسوند به من . بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن. ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران _ فاطمه: فردا عقد ریحانه بود ‌ خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم. لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم ‌. تو این ده دوازده روز از این سال مضخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام . چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم . ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم . چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود . هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشت و خاطره هاشو مینوشت. چه قلم گیرایی داشت . تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم مثلا حجاب یا مثلا ازدواج . حس میکردم پر بیراهم نمیگه . ولی هر چی هم بود نباید بی ادبی میکرد .
( وصـال) عصر روز يڪشنبہ پنجاه و نه بود. همہ بچہ ها را جمع ڪرد و گفت: برادرها، امشــب با يارے خدا براے آزادسازے اشغال شده حرڪت مي کنيم. هم معاونت اين عمليات را بر عهده دارند. شاهرخ اون چند روز خيلے تغيير ڪرده بود.هميشہ داشت. موهاش بہ هم ريختہ بود. مرتب هم با بچہ ها مي ڪرد و مےخنديد اما حالا ! سر بہ زير شدہ بود و ذڪر مے گفت. رفتہ بود و پوشيده بود. هم متوجہ تعقیرات اون روز شده بود. براے لحظاتے در چهره خيره شد. بعد بہ من گفت: از حلاليت بطلبيد، اين چهره نشون ميده ڪہ شده، مطمئن باشيد ڪه مي شہ ! شب ، آزاد سازی شروع شد. بچه ها بی وقفہ در حال مبارزه بودند. ســاعت صبح بود. ســنگرها و خاڪريزها تصرف شده بود.نيروے هم نبود. هر لحظہ احتمال داشت ڪہ همگے محاصره شويم. ســاعتے بعد احساس ڪردیم زمين می لرزد. عراقے به ســمت ما مي آمدند. تا چشم ڪار مي ڪرد بود ڪه به سمت ما مي آمد. ســنگر ما ڪلا روے هم شــش گلولہ - داشــت اما چند برابر آن مي آمد. هر گلوله براي چند ؟!! ترسيده بودم با آرامش گفت: چرا ترسیدی ؟! بخواد ما مي شيم. ســاعت نه صبح بود. دشــمن مرتب شــليڪ مي ڪردند. فاصله با ما ڪمتر از بود. در حال زدن آرپےجے بود. پرسيد چقدر گلولہ داریم ؟! گفتم: این آخرے بود . گفت: توے اون یڪے سنگر یڪے هست. برو بیار. هنوز چند قدمی دور نشده بودم ڪہ صدایے شنیدم. چیزے ڪہ دیدم باور نمے کردم. ...