eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
26 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمتی از وصیت نامه سردار شهید : 🌺دیروز از هر چه بود گذشتیم، امروز از هر چه بودیم گذشتیم.🌺 🌺آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز. 😭 🌺دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود.😭 🌺جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو میدهد.😭 🌺آنجا بر درب اتاقمان مینوشتیم یاحسین فرماندهی ازان توست؛ الان مینویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید.😭 🌺 الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم، 😭 🌺بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم.😭 🌺 آزادمان کن تا اسیر نگردیم.😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
همه عمر خدمتش در حال جهاد بود شايد خيلي‎ها ندانند كه شهيد شوشتري در كدام عمليات مجروح شدند،يا در كدام عمليات جانبار شدند،شايد يك‎بار هم‌ايشان به آسايشگاهي نرفت. در عملياتي كه حدود 2 تا 3هزار جانباز شيميايي داشتيم، شهيد شوشتري در متن همان عمليات بود اما هرگز براي كنترل و بازديد پزشكي نرفت، بنابراين امروز ممكن است خيلي‎ها تصور كنند كه قامت رعناي شهيد شوشتري همه جايش سالم بود. شما حتي اگر هشت سال دفاع مقدس را نگاه كنيد نمي‎توانيد يك دوره اقامت طولاني در پشت جبهه از شهيد شوشتري پيدا كنيد، اگر هم بوده دوره‎هاي درمان مجروحيت‎هايش است يا دوره‎هاي اضطراري خانوادگي. اگر يك پژوهشگر امروز زندگي شهيد شوشتري را در هشت ساله جنگ مورد بررسي قرار بدهد، مطمئن باشيد كه يك دوره يك ماهه پيدا نخواهد كرد كه او فارغ از دغدغه جنگ بوده باشد. سردار احمدی همرزم شهید و فرمانده سپاه امام رضا(عليه السلام)❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
سردار شوشتري حتي براي خانواده اعداميان هم كار ميكرد و ميگفت اگر كسي اعدام شده، خانواده او چه گناهي كرده است؟ به خانواده فقرا سركشي كرده و مشكلات آنها را برطرف ميكرد، به طوري كه بعد از شهادت ايشان در هر روستايي كه ميرويم تا اسم سردار شوشتري آورده ميشود، مردم زار زار گريه ميكنند و ميگويند پدر خود را از دست داديم. سردار جاهد، فرمانده سپاه سیستان و بلوچستان❤️ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
کاوه 60 ساله من در طول‌اين دوران حتي يك بار خستگي را در چهره و كلام شهيد شوشتري نديدم و نشنيدم. همواره نشاط و شادابي در وجود شهيد شوشتري بود. به نظر من شهيد شوشتري يك كاوه، چراغچي يا همت 60ساله بود كه ما مي‌ديديم. به نظر من‌اين شهيد هم در دوران دفاع مقدس و هم بعد از آن زحمات زيادي كشيد و شهادت بهترين و بالاترين مزدي بود كه او مي‌توانست بگيرد. علی اکبر صابری فر، مدیر عامل شرکت سپاد خراسان ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷هر روز با شهداء🌷
قسمتی از وصیت نامه سردار شهید #نورعلی_شوشتری: 🌺دیروز از هر چه بود گذشتیم، امروز از هر چه بودیم گذشت
✨✨✨✨✨ عجیب این وصیت نامه زیبا و تاثیر گذار هست تا عمق جان انسان نفوذ میکنه😭😭😭 خداوند همه شهداء ومخصوصا این شهید عزیز رو رحمت کنه. 🤲🤲
مَن‌دائماًبرای‌تـواسبـاب‌زحمتم . . پایِ‌گنــاه‌من‌توفقط‌ایسـتاده‌ای..!(:❤️‍🩹" اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 یادآور این جدایی باشد ولی پدرم فرق می کرد، محبت پدری خیلی بزرگتر از این حرف هاست. وقتی می خواست بعد از ناهار استراحت کند به من گفت: «منو زودتر بیدار کن بریم مجدد از خانواده هامون خداحافظی کنیم»، به عادت همیشگی کنار بخاری داخل پذیرایی دراز کشید و خوابید دوست داشتم ساعت ها بالای سرش بایستم و تماشایش کنم نه به روزهایی که می خواستم عقربه های ساعت را جلو بکشم تا زودتر حمید را ببینم نه به این لحظات که انگار عقربه های ساعت برای جلو رفتن با هم مسابقه گذاشته بودند همه چیز خیلی زود داشت جلو می رفت ولی من هنوز در پله روزهای اول آشنایی با حمید مانده بودم. از خانه که در آمدیم اول خانه پدر من رفتیم، مادرم از لحظه ای که وارد شدیم شروع به گریه کرد، جلوی خودم را گرفته بودم، خیلی سخت بود که بخواهم خودم را آرام نشان بدهم چون روزی که از پدرم خواسته بودم اسم حمید را داخل لیست اعزام بنویسد قول داده بودم بی تابی نکنم. موقع خداحافظی داخل حیاط پدرم حمید را با گریه بغل کرد، زمزمه های پدرم را می شنیدم که زیر لب می گفت:«می دونم حمید بره شهید میشه،حمید بره دیگه برنمی گرده»،این ها را می گفت و گریه می کرد، با دیدن حال غریب پدرم طاقتم تمام شد،سرم را روی شانه های حمید گذاشتم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن.هوا سرد شده بود، بیشتر از 🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 سرمای هوا سوز سرمای رفتن حمید بود که به جانم می نشست. از آنجا سمت خانه پدرشوهرم رفتیم،گریه های من تا خانه عمه ادامه داشت صورتم را به پشت حمیدچسبانده بودم وگریه می کردم حمیدگفت:«عزیزم گریه نکن، صورتت خیس میشه روی موتور یخ می زنی»،وقتی رسیدیم صورتم را داخل حیاط شستم که کسی متوجه گریه هایم نشود. حمید بر خلاف همیشه پله های ورودی خانه را با آرامش بالا آمد همه برادر و خواهرهای حمید جمع شده بودند فقط حسن آقا نبود، عمه تا ما را دیدگفت: «آخیش! اومدید؟نگران شدم حمید»، فکر می کرد رفتن حمید کنسل شده است برای همین خوشحال بود،حمید با چشم به من اشاره کرد که ماجرای اعزامش را به عمه بگویم، چادرم را از سرم برداشتم و داخل آشپزخانه شدم عمه مشغول آشپزی بود من را که دید گفت:«شام آبگوشت بار،گذاشتم ولی چون حمید زیاد خوشش نمیاد براش کتلت درست می کنم». روبروی هم نشسته بودیم خودم را مشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشم هایم شد، با نگرانی پرسید: «چی شده فرزانه جان؟گریه کردی؟ چشمات چرا قرمزه؟». گفتن خبر قطعی شدن رفتن حمید به سوریه کار ساده ای نبود فرزند هر چقدر هم که بزرگ شده باشد برای ما در نقش همان بچه ای را دارد که با تب کردنش باید شب را بیدار بماند پا به پایش بیایدتا راه رفتن 🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 را یاد بگیرد مادرها در شرایط عادی نگران بچه هایشان هستند چه برسد به این که مادری بخواهد فرزندش را به دل دشمن بفرستد، آن هم كيلومترها دورتر از،وطن، اگر دل کندن از حمید برای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوارتر بود. حرف هایی که می خواستم بزنم را کلی بالا و پایین کردم و بعد با کلی مقدمه چینی بالاخره گفتم:«راستش حمید فردا می خواد بره، اومدیم برای خداحافظی». با شنیدن این خبر عمه شروع به گریه کرد گریه هایش جان سوز بود، هر چقدر خواستم آرام باشم نشد،گریه هایمان نوبتی شده بود، یکسری عمه گریه می کرد من آرامش می کردم بعد من گریه می کردم عمه می گفت:«دخترم آروم باش». حمید هر چند دقیقه به داخل آشپزخانه می آمد و می گفت گریه نکنید،عمه بین گریه هایش به حمیدگفت:«چطور دلت میاد بذاری بری؟ تو هنوز مستأجری ،تازه رفتی سر خونه زندگیت، ببین خانمت چقدر بی تابه، تو که انقدر دوستش داری چطور می خوای تنهاش بذاری؟». حمیدکنار ما نشست مثل همیشه پیشانی مادرش را بوسید و گفت:«مادر مهربون من، تو معلم قرآنی، این همه جلسه قرآن و مراسم روضه می گیری نخواه من که پسرت هستم بزنم زیر همه چیزهایی که خودت یادم دادی مگه همیشه توی روضه ها برای اسارت حضرت زینب(س) گریه نکردیم؟ راضی هستی دوباره به حضرت زینب(س) و حضرت 🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._