6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️اهمیت هزینه کردن برای امام زمان ارواحناه فداه و عجل الله فرجه الشریف
🎤استاد حاج شیخ حسین یوسفی
12.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️عزت اسلام و مسلمین در دولت کریمهٔی امام زمان ارواحناه فداه و عجل الله فرجه الشریف
🎤استاد حاج شیخ مهدی تهرانی
4_5996945591387554999.pdf
1.12M
#اسـعد_الله_ایامـکم🎈🌺
⚡️فایل پی دی اف اعمال شب نیمه ماه شعبان🌺🍃
التماس دعای فرج مولانا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
4_171329333518927443.pdf
1.07M
📚کتاب مهدی موعود
کتابی مشتمل بر احوالات امام عصر ارواحناه فداه در کلام ائمه معصومین علیهم السلام
📌ترجمه جلد سیزدهم بحارالانوار علامه مجلسی رحمه الله
حرم
《●بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم●》 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج) « #ناپیدا شدن امام #زمان عل
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷
💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠
🔸« #بالا رفتن #شتر بسوی #آسمان» 🔸
یوسف بن احمد جعفری میگوید: در سال ۳۰۶ هجری قمری برای حجّ به مکه رفتم و تا سال ۳۰۹ هجری قمری مجاور مکه بودم، سپس به قصد شام، از مکه بیرون آمدم. در مسیر راه، نماز صبح من قضا شد، از محمل پیاده شدم و آماده نماز گشتم، ناگهان چهار نفر ناشناس را در میان محمل دیدم، ایستادم و از دیدار آنها، در تعجّب فرو رفته بودم، یکی از آنها به من گفت: «از چه تعجّب میکنی؟ نمازت را در وقت نخواندی و با مذهب خودت مخالفت نمودی! » به آن شخص گفتم: «تو چه میدانی که من در کدام مذهب هستم. »
او گفت: «آیا میخواهی امام زمان خود را ببینی؟ »
گفتم: «آری. »
او اشاره به یکی از آن چهار نفر کرد.
به او گفتم: «دلائل و نشانههای راستی سخن تو چیست؟ »
گفت: «کدام را دوست داری؟! آیا میخواهی ببینی که شتر و آنچه بر پشت آن است بسوی آسمان، بالا بروند، یا دوست داری محمل بالا برود؟ »
گفتم: «هر کدام باشد، دلیل خواهد بود. »
ناگهان دیدم شتر و آنچه بر او بود، بسوی آسمان بالا رفت، و آن مردی که آن شخص به او اشاره
کرد، گندمگون بود و چهره اش همچون طلا میدرخشید، و بین چشمانش اثر سجده دیده میشد.
(- 📚انوار البهیّه)
---------------
حرم
💍💞💍 💞💍 💍 #رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_دهم
💍💞💍
💞💍
💍
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑
ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_یازدهم🎬
زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامش میرسید یا صداش رو از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دل تنگش می شدم. نامه ها رو رسول یا دوستاش که از منطقه می اومدن میاردن و نامه هاي من و وسایلی رو که براش میذاشتم کنار می رسوندن به دستش.
رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش چند وقت یک بار میومد تهران.
دوتا ماشین شدیم و بردیمشون پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکیمون بود. پیش من می ایستاد، دستش رو می انداخت دور گردن پدرم، مادرش رو می بوسید.... می خواست پیش تک تکمون باشه.
ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند. همه ی اینها یک طرف تنها برگشتن به خونه یک طرف. اولین وآخرین باري بود که رفتم بدرقه ي منوچهر.
تحمل اینکه تنها برگردم رو نداشتم. با مریم برگشتیم...
مریم زار میزد....
من سعی می کردم بی صدا گریه کنم... میریختم توي خودم. وقتی رسیدم خونه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام گزگز می کردند. از حال رفتم. فکر می کردم منوچهر دیگه مال من نیست. دیگه رفت. از این میترسیدم ...
منوچهر شش ماه نیومد. من سال چهارم بودم مدرسه نمی رفتم. فقط امتحان ها رو می دادم. سرم به بسیج و امدادگري گرم بود. با دوستام می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها رو می آوردن اونجا یک بار مجروحی رو آوردند که پهلوش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش. به دوستم گفتم: "من الان اینها رو میبینم....حالا کی منوچهر رو میبینه؟"
روحیه ام رو باختم اون روز دیگه نرفتم بیمارستان....
《منوچهر کجا بود؟حالش چطور بود؟چشمش افتاد به گلهاي نرگس که بین دست های پیرمرد شاداب بودند. پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آنجا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشم فرشته را گرفته بود. منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل هاي نرگس هوش و حواسش را برده اند!
همه ي گل ها را براي فرشته خریده بود! چه قدر گل نرگس برایش می آورد! هر بار میدید میخردید!!
می شد روزي چند دسته برایش می آورد...
می گفت: "مثل خودت سرما را دوست دارند."
اما سرماي آن سال گزنده بود....
همه چیز به نظرش دلگیر می آمد..
سپیده میزد،دلش تنگ می شد...
دم غروب،دلش تنگ می شد....
هوا ابری می شد،دلش تنگ می شد...
عید نزدیک بود اما دل ودماغی برای عید نداشت.》
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
💍
💞💍
💍💞💍
حرم
💍💞💍 💞💍 💍 #رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_یاز
💍💞💍
💞💍
💍
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑
ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_دوازدهم🎬
اسفند و فروردین رو دوست دارم،چون همه چیز نو میشه. تو وجود منم تحول ایجاد میشه. توي خونه ي ما که کودتا میشد انگار...!
ولی اون سال با اینکه اولین سالی بود که خونه ي خودم بودم هیچ کاري نکرده بودم....
مادر و خواهرام با مادر و خواهر
منوچهر اومدن خونه ي ما و افتادیم به خونه تکونی...
شب سال تحویل هر کسی می خواست منو ببره خونه ی خودش....
نرفتم، نذاشتم کسی هم بمونه....
سفره انداختم ونشستم کنار
سفره قرآن خوندم و آلبوم عکس هامون رو نگاه کردم...
همونجا کنار سفره خوابم برد ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی میزد به شیشه ي پنجره ي اتاق.
رفتم دم در در رو که باز کردم یه عروسک پشمالو اومد توي صورتم!
یه خرس سفید بود که بین دستهاش یه دسته گل بود...
منوچهر اومده بود، اما با چه سر وضعی......
انقدر خاکی بود که صورت و موهاش زرد شده بود....یک راست چپوندمش توي حموم. منوچهر خیلی تمیز بود.توی این شیش ماه چند بار بیشتر حموم نکرده بود. یه ساعت سرش رو میشستم که خاك از لاي موهاش پاك شه... !
یک ساعت و نیم بعد از حموم اومد بیرون و نشستیم سر سفره. در کیفش رو باز کرد و سوغاتی هایی که برام آورده بود رو در آورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل هاي مختلف با سوهان و سمباده صافشون کرده بود و روشون شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش رو کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توي ساکش بود.
گفت: "وقتی نیستم بخون".
حرفایی رو که روش نمی شد به خودم بگه، برام می نوشت، اما من همین که خودش رو میدیدم، بیشتر ذوق زده بودم. دلم نمیخواست از کنارش تکون بخورم حواسم نبود چه قدر خسته است، لااقل براش چایی درست کنم....!
گفت: "برات چایی دم کنم؟"
گفتم: "نه،چایی نم ی خورم".
گفت: "من که می خورم".
گفتم: "ولش کن حالا نشستیم "
گفت: "دوتایی بریم درست کنیم؟"
سماور رو روشن کردیم .دوتا نیمرو درست کردیم نشستیم پاي سفره تا سال تحویل ...
مادرم زنگ زد گفت: "من باید زنگ بزنم
عید رو تبریک بگم! "
گفتم: "حوصله نداشتم.شما پیش شوهرتون هستید، خیالتون راحته"
حالا منوچهر کنارم نشسته بود!!
گوشی رو از دستم گرفت و با مادرم سلام واحوالپرسی کرد...
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات
💍
💞💍
💍💞💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💚
🌼یڪ منتقم از طواف حج مےآید
🌿با اسب و ذوالفقار ڪج مےآید
🌼آمیـن خــدا بـراے اللهــم
🌿عجـل لولیڪ الفـرج مےآید
#یا_صاحب_الزمان_عج💚
#سیاست_زنانه
از همسرتون متوقع باشید که شما رو بیینه. ولی خیلی مهمه که این نیاز رو با ظرافت بهش بفهمونید، نه مستقیم بهش بگین: تو اصلاً من رو نمیبینی!!
مثلاً اگه رفتید آرایشگاه و ابروتون رو مرتب کرده اید، به همین سادگی نگید: شوهرم که این چیزها حالیش نمیشه! ...
بلکه از فرصت استفاده کنید. برید با ناز و خنده و شیطونی جلوش رژه برید و بگید یک دقیقه بهت فرصت میدم که بگی من چه تغییری کرده ام و گرررنه ... اگه درست جواب داد که هرجوری خودتون صلاح میدونین
تشویقش کنید، و اگه درست نبود هم با شیطنت بگید این دفعه به خاطر ابروی خوشگلم می بخشمت! ... خلاصه که عادتش بدید به تغییرات مثبتتون عکس العمل نشون بده
🔮🌱مراقب خوشبختی هاتون باشید🧚♀🍓
🍀🍂🍀🍂🍀 🍂🍀
#فحش_دادن_کودکان
وقتی فرزندم به دیگران #فحش میدهد، باید به او چه بگویم❓
✅می دانم که از رفتار دوستت (خواهرت یا برادرت) عصبانی هستی
📛اما ناسزاگفتن کار صحیحی نیست.
👈اگر عصبانی هستی، نفس عمیقی بکش و بدون اینکه از الفاظ نامناسب استفاده کنی به کمک الفاط درست و مناسب مشکلت را بیان کن.
فحش دادن شخصیت تو را خراب می کند.
❗️اگر می خواهی به دوستانت نشان دهی از آنها برتری و دوستان همیشگی داشته باشی،
باید با آنها موقر و باادب صحبت کنی.
#دکتر_هلاکویی
🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂
4_5998931395286664655.mp3
16.04M
❤️ #دین_زیباست
⏱ کلاسهای سهدقیقهای برای نوجوانان
جلسه 25
چگونه میتوانیم امام زمان را ببینیم ؟!
آیا دعایی وجود دارد تا زمان ظهور را ببینیم ؟!
دعای عهد چه دعایی است ؟!
#رجعت
#دعای_عهد
صدای دعا : استاد فرهمند