eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
636 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز چهاردهم ماه‌مبارک‌رمضان طاعات و عبادات مقبول درگاه حق التماس دعا خوبان @haram110 🌸
هدایت شده از حرم
🌙•🍃 ✋🏻 سحر چهاردهم، ماه شبیهِ تو شده حــضــرتِ مــاهِ بنی هاشمیون، یـــا عــــبــــاس @haram110
هدایت شده از حرم
سائلان،کاسه به دستان،همگی جمع شوید"یک روزِ دگــــــر آقای" کَــرَم می آیـــد... برسانید به مسڪیــن خبر شـــاد مرا اندڪے مانده ڪریم دیده گشاید به جهان... اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا حَسَنَ بْن علی @haram110
هدایت شده از حرم
abu_hamzeh_samavati_01.mp3
10.86M
@haram110 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
هدایت شده از حرم
sahar_farahmand.mp3
2.77M
🍃🌸دعای سحر فرهمند🍃🌸 @haram110 ☘️🌷☘️🌷☘️🌷☘️🌷
هدایت شده از حرم
monjatae-ameral-momenen1.mp365005.mp3
4.49M
🙏مناجات و صوت بسیار زیبا و تاثیر گذار حضرت امیرالمومنین در مسجد کوفه 🌹 😔الهم انی اسئلک الاماااان التماس دعا ▪️ @haram110
و عباس(ع) با رد و لعن شمر راه را بست.
، عبـاس(س) است که سرش درد می کند برای ... از بپرس ...
4_5895763716741267671.mp3
3.84M
(تندخوانی) 🌹تلاوت جزء چهاردهم قرآن کریم توسط استاد معتز آقایی🌹
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_هجدهم ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکسها میافت
"رمان ارمیا: چون امون نمیدید، یک ریز حرف میزنید. گلوله خورده تو کتفم البته نزدیک گردنم، گلوله رو در آوردن؛ سه روزم بیمارستان بستری بودم، تازه مرخص شدم! صدرا: پس چرا بهمون زنگ نزدی؟ ارمیا: نمیخواستم آیه رو نگران کنم، اون تحمل این اضطرابا رو نداره! محمد: خوبه میدونی و اینطوری اومدی! ارمیا: باید یه دفعه میومدم، هر نوع زمینه چینی باعث ترس بیشترش میشد! اینطوری دید که سالمم و رو پای خودم ایستادم. راستی الان یوسف و مسیح هم میرسن، غذای اضافی برای سه تا رزمنده ی گرسنه دارید؟ صدرا: نگران نباش، برای ده تای شما هم داریم! ارمیا: خوبه! خیلی وقته غذای خونگی نخوردن، روشون نمیشد بیان وگرنه همه ی آخر هفته ها اینجا بودن! صدرا: ما که اهل تعارف نیستیم، چرانیومدن؟! ارمیا: عادت نداریم خودمونو به کسی یا جایی تحمیل کنیم؛ مهم نیست چند سالمون باشه اما همیشه اون حس تنها گذاشته شدن توی وجود ما باقیمیمونه، برای آدمایی که توی خانواده بزرگ شدن، شاید راحت باشه که جایی برن اما ما فرق داریم، ما میترسیم از اینکه باز هم خواسته نشیم! محمد دستی به پشت ارمیا زد و گفت: _قرار بود همگی برادر باشیم؛ قرار بود خانواده بشیم، قرار بود برای هم پشت باشیم،خجالت تو کارما نیست. صدرا: بریم که منتظر مائن، الان هم پسرا میرسن. همانطور که از پله ها پایین میرفتند محمد گفت: _صبح با من میای بریم بیمارستان تا ببینم چه باایی سر خودت آوردی! ارمیا خنده ای کرد و گفت: _تخصصت قلبه آقای دکتر، قلب من الان در بهترین وضعیته؛ توی کارهمکارات سرک نکش که کلاهتون میره تو هم ها! در خانه ی محبوبه خانم را که بازمیکردند، صدای زنگ خانه هم آمد. صدرا از همانجا گفت: _من میرم در رو باز میکنم. ارمیا که وارد شد آیه هنوز همانجانشسته بود. زینب روی پایش نشسته و با دستهای کوچکش صورت مادر را نوازش میکرد. ارمیا که عاشقانه های مادری دختری را تماشامیکرد، قند در دلش آب میشد. نگاه آیه که بالا آمد به چشمان ارمیا که رسید، موجی از نگرانی به سمت ارمیا پاشیده شد. ارمیا بیصدا لب زد: _خوبم، نگران نباش! به سمت آیه رفت و تا کنارش روی مبل نشست، در باز شد و مسیح و یوسف وارد شدند. صدای سر و صدای پسرها که در خانه پیچید محبوبه خانم گفت: _خدایا شکرت که توی این خونه هم صدای شادی پیچید! صدرا رو به مادرش کرد و گفت: _بیا مامان، بیا گوش اینا رو بپیچون که پسرای ناخلف شدن! ُیوسف صدرا را نمایشی هل داد و گفت: _مگه چیکار کردیم، چرا بهتون میزنی!؟ صدرا:_بهتون کجا بود؟ شما چرا توی این مدت اینجا نمیومدید؟ مامان، اینا خجالت میکشیدن بیان اینجا، خودت بیا گوششون رو بپیچون! محبوبه خانم که غم در چشمانش نشسته بود با لحن غم انگیزی گفت: ِ_شما که هستید زندگی رنگ زنده بودن میگیره، شما که میرید، روح زندگی میره؛ هر وقت تونستید بیایید، شما هم برام مثل سینا و صدرا هستید! آه کشید و ادامه داد: _حالا هم بیایید سر سفره غذا سرد شد! مسیح و یوسف به سمت محبوبه خانم رفتند و کنارش قرار گرفتند. مسیح گفت: _ببخشید، دیگه ناراحت نباشید! یوسف ادامه داد: _اصلا ما هر روز میایم اینجا! صدرا اعتراض کرد: _دیگه پررو نشید، یه تعارف کردیما! محبوبه خانم لبخندی زد و گفت: _چیکار به پسرای من داری صدراکلاهمون میره تو هم ها! همه خندیدند؛ شاید نیاز بود که فضا از غم خارج شود. لبخندی که روی لبهای آیه نشست دل مردی را آرام کرد که درد در تمام تنش نشسته بود ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_نوزدهم ارمیا: چون امون نمیدید، یک ریز حرف میزنید. گلوله خورده تو کتف
سلام دوستان این قسمت👆 از رمان جاافتاده بود در ارسال که پوزش می طلبیم. حلال بفرمایید. التماس دعا۰