eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.3هزار ویدیو
625 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حرم
4_5816897366883566025.mp3
9.69M
🌺 دعای ندبه💔💔💔 ✨ استاد فرهمند 🌻 التماس دعای فرج🙏😭😭 🍃🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*همه بخونن* که نزد خانواده خود و اقوام و آشنایان، به بدگویی از همسر خود می‌پردازند و معایب او را همه جا جار می‌زنند؛ باید بدانند که با مشهور کردن همسرشان به یک ویژگی منفی خود و همسرشان را در محافل خانوادگی به سوژه غیبت تبدیل می‌کنند و پس از مدتی، دیگر نمی‌توانند از این صحنه کناره بگیرند...! 👈 همه‌ی آشنایان در هر بار ملاقات این زوج، در رفتار این دو نسبت به هم دقیق می‌شوند و حتی اگر اوضاع زوجین کاملا عادی هم باشد، نمی‌شود دیدگاه اطرافیان را از نو تصحیح کرد؛ چرا که خود کرده را تدبیر نیست. و بدتر از همه، زدودن تکدر خاطر همسرتان ممکن است، کار خیلی آسانی نباشد. 👈 پس عیوب کوچک همسرمان را تا حد امکان بپوشانیم و فقط نزد کسانی بیان کنیم که توانایی کمک به رفع این عیوب را دارند و اول با خود همسر... ✅ اگر آشپزی خانم خوب نیست؛ اگر آقا بلد نیست حتی یک پیچ گوشتی دست بگیرد، لطفا قبل از مطرح کردن موضوع با دیگران، دوباره فکر کنید، شاید بهتر باشد به یکی از محسنات همسرتان فکر کنید!
💞 10 برای جلسه 💠 4- در هنگام صحبت کردن با فرد مورد نظر، بنا را بر صداقت بگذارید و متعهد شوید که آن چه می گویید، کاملاً از سر باشد و به این تعهد خود نیز پایبند شوید. بهتر است به عنوان اولین سؤال، از فرد مقابل بخواهید خودش را به طور کامل معرفی کند و خلاصه ای از گذشته اش را برای شما بگوید و خودتان نیز متقابلاً خلاصه ای از سرگذشت خود را مطرح کنید. 💠 5- پس از این که از گذشته و شرح حال فرد مقابل مطلع شدید، می توانید دیدگاه او را درباره مذهب جویا شوید و بعد، متقابلاً دیدگاه خودتان را راجع به مذهب مطرح کنید. مطلب دیگری که می توانید سؤال کنید، نگرش مخاطب شما درباره مسائل و نحوه درآمد است. و میزان ماهیانه خود را مطرح کنید و آن چه واقعاً هست را بگویید. باید امکانات مالی خود را توضیح دهند، اگر توان مالی شان در شرایط فعلی، بیش تر از امکانات موجود نیست، این مورد را نیز تذکر دهند و سپس، نظر خانم را در این مورد بپرسند و ببینند ایشان چه مقدار پول را برای داشتن یک رفاه نسبی لازم می دانند و اگر خواسته های ایشان با درآمد آنان همخوان نیست، موضوع را مطرح و روی آن تأکید نمایند. ... ‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
🥺🥺🥺 حسنی بی دندون شده زار و پریشون شده بی احتیاطی کرده  حالا پشیمون شده با دندوناش شکسته  بادام سخت و پسته مک زده به آب نبات هی جویده شکلات قندونو خالی کرده  وای که چه کاری کرده دونه دونه دندوناش خراب شدن یواش یواش تا خونه همسایه ها  می آدصدای گریه هاش
"رمان صدرا کمی مکث کرد و گفت: طبقه بالا خالی شده. مستاجرای قبلی خونه خریدن و رفتن. بیا بالا. بذار خیال من و رها راحت بشه. احسان آه کشید: این خونه رو به فقرا و یتیما میدادی! فقیرم یا یتیم؟ البته با رفتن شیدا و امیر، یتیمو که هستم! صدرا گفت: این چه حرفیه؟خودت میدونی که قبال هم مستاجر فامیل داشتیم. ارمیا و مسیح! یک مدتم که یوسف خدابیامرز اومد. حالا چرا بهت بر میخوره؟ مثل پسرمی، نگرانتم. احسان: نمیخوام بار بشم رو زندگیت. درگیریات با مادر مهدی بسه، چرا منم بیام و مشکلاتمو بیارم تو این خونه؟ صدرا: چون من و رها سرمون درد میکنه برای مشکل. رها خیلی دوستت داره. احسان لبخند پر احساسی زد و همانطور که نگاهش به روبرو و در آهنی حیاط بود کمی چایش را مزه مزه کرد: رهایی بهترینه! پر از احساس و عاطفه است! پر از فداکاری و ایثار!کاش منم یک مادرمثل رهایی داشتم. صدرا به شوخی با آرنجش به پهلوی احسان زد و گفت: حواست باشه ها! دارم غیرتی میشم. و بعد با عشقی پدرانه گفت: مادر رو نمیشه کاریش کرد اما برات یک زن میگیرم مثل رها. کسی که بعد ازازدواجت بفهمی، سالهایی که نداشتیش، زندگی نمیکردی، فقط زنده بودی. احسان سرش را کج کرد و به چشمان صدرا نگاه کرد: اما مهدی از دست یک مادر، مثل مادر من رها شد و رهایی رو بدست آورد. صدرا: مهدی هم سختی های زیادی کشید. درد نخواستن مادر، اونم از لحظه تولد، ازدواج مادرش با قاتل پدرش! هر جوری نگاه کنی، اگه سینا زنده بود، مهدی خوشبخت تر بود. بار سنگین نبود سینا، روی شونه هام سنگینی میکنه هنوز. صدایی از پشت سر گفت: حتی اگه زنده بود، من به خوشبختی الان نبودم. میدونم مزاحم زندگی شما هستم اما بابا، من واقعا خوشحالم که شما و مامان رها منو بزرگ کردید. صدرا بلند شد و به مهدی عزیزش نگاه کرد که اشک صورتش را خیس کرده بود: کی اومدی باباجان؟ مهدی: تازه اومدم. صدرا پسرش را در آغوش گرفت و گفت: تو بزرگ ترین همه خدا بودی برای زندگی من. با اومدن تو، رها منو قبول کرد. بخاطر تو با من زندگی کرد. رها از لحظه ای که تو رو توآغوشش گذاشتم و گفتم منت سرم بذاره و برات مادری کنه، عاشقانه تو رو بزرگ کرد. اول مادر تو شد،بعد همسفر زندگی من. تو عالی ترین هدیه خدا بودی پسرم. و قشنگ ترین هدیه رها به زندگی ما، ایمان بود. رها ایمان و عشق و فداکاری رو به ما یاد داد. سینا رفت و با رفتنش خیلی چیزا به ما داد و اول از همه، یک مادر فداکار برای پسرش بود. بعد رو به احسان گفت: برای اومدن به این خونه، تردید نکن! اگه دلت زندگی واقعی میخواد، بیا پیش ما! رها زندگی کردن رو بهت یاد میده و روزی که بهترین دختر رو برات پیدا کنه، تو خوشبخت ترین میشی! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان رها مشغول پخت کیک برای عصرانه بود که صدای زنگ در بلند شد. بعد محسن که گفت: خاله آیه اومده! رها متعجب از آمدن بدون خبر آیه، به استقبالشان رفت و با دیدن خراب حال زینب دلش هری ریخت: چی شده؟ آیه همانطور که کفشش را در می آورد گفت: شرمنده سرزده اومدیم. داشتیم میرفتیم خونه سیدمحمد که سایه خبر داد دخترش، آبله گرفته،مجبوره بره خونه مادرش، چون اون دوتا آتیش پاره هم که نگرفته بودن، به زودی میگیرن، ما هم مجبور شدیم مزاحم شما بشیم. صدرا هم که دم در آمده بود گفت: این حرفا چیه. بفرمایید داخل. ارمیا چطوره؟ حاج آقا؟حاج خانوم؟تعارفات معمول انجام شد و بعد از دقایقی زینب گفت: خاله، مسکن داری؟ آیه نگران گفت: تازه دوتا قرص خوردی، هنوز بهتر نشده؟ زینب سرش را تکان داد که نه بگوید اما درد بدی در سرش پیچید. رها بلند شد و گفت: بذار برم ببینم دارم یا نه. بعد ایستاد و گفت: احسان! بهش بدم؟ آیه تازه متوجه مرد جوانی شد دور از جمع نشسته است. با معذرت خواهی بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد که رها معرفی کرد: احسان رو یادته؟پسر شیوا و امیر؟ آیه که به خاطر آورده بود، احوال پرسی گرم تری کرد و احوال پدر و مادرش را پرسید. رها گفت: احسان دکتر شده!الانم داره تخصص گوارش میخونه. آیه تبریک گفت. در این میان زینب دوباره با بی حالی گفت: خاله، قرص. رها به سمت آشپزخانه رفت و با قرص برگشت. آیه گفت: مطمئنی؟ زینب قرص را خورد و گفت: حالم بده مامان. رها کمکش کرد به اتاق برود. آیه همانطور که دنبالشان میرفت گفت: یکم بخوابی خوب میشه عزیزم. چرا نمیخوابی آخه؟ زینب به گریه افتاد و حق حق میکرد. احسان به سمت کیفش رفت و بی صدا یکی از آرام بخش هایی که خودش برای خواب استفاده میکرد را برداشته و لیوان نیم خورده آبی که رها آورده بود را در دست گرفت و دم اتاق ایستاد و رها را صدا زد: رهایی! رها از کنار زینب بلند شد و مقابل احسان ایستاد: این آرام بخشو بدید بخوره، چند ساعت بخوابه بهتر میشه. رها موشکافانه گفت: تو برای چی آرام بخش همراهت داری؟ احسان لبخند پر دردی زد: آرامش که بره، آرام بخش میاد. احسان رفت و کنار صدرا نشست. همه منتظر بودند زینب سادات به خواب برود تا بفهمند چه اتفاقی افتاده است.همه منتظر آیه بودند. آیه ای که دخترکش را خواب میکرد. عزیز کرده ارمیا و عزیز دل سیدمهدی. آیه از اتاق بیرون آمد. هنوز چادر مشکی به سر داشت.کنار رها و مقابل صدرا نشست. آیه لبش را تر کرد و گفت: ببخشید بی موقع و اینجوری اومدیم. رها دستش را گرفت: این چه حرفیه؟بگو چی شده؟ز ینب چرا اینجوری شده؟ ادامه دارد... نویسنده:
"رمان آیه آه کشید: نمیدونم چی شده اما هر چی هست بخاطر حرفای محمدصادقه. مهدی گفت: میدونستم اذیتش میکنه !لعنتی! نگاه آیه و رها و صدرا روی مهدی نشست. صدرا پرسید: تو چیزی میدونی؟ مهدی نگاهی به محسن کرد. انگار دو دل بودند. آیه گفت: اگه چیزی میدونید بگید. محسن گفت: اون روز که خونتون بودیم اتفاق افتاد. آیه هفته قبل را به یاد داشت. زینب به بهانه درس، از اتاقش بیرون نیامده بود. رها محتاطانه پرسید: خب؟ مهدی: ایلیا شنید که دعوا میکردن. آیه: نفهمید چرا دعوا میکردن؟ محسن: چون ما اونجا بودیم! نگاه متعجب جمع را که روی خود دید، اضافه کرد: میگفت جلوی مهدی نباشه و باهاش حرف نزنه و اینکه زیادی با هم صمیمی هستن. رها پرسید: زینب چی گفت؟ نگفت که مهدی برادرشه؟ مهدی اخم کرد و سرش را پایین گرفت: نه. محمدصادق نمیدونه. بخاطر همین همش اذیتش میکنه. رها از آیه پرسید: مگه مریم اینا نمیدونن تو مهدی رو شیر دادی؟ آیه به یاد آورد... مهدی تقریبا یک ساله بود. آیه زینب کوچکش را در آغوش داشت. زینب شیر میخورد و نگاه حسرت بار مهدی به آغوش آیه، دل آیه را لرزاند. رها سعی میکرد مهدی را مشغول کند، اما مهدی با بغض به آغوش رها رفت و نگاهش به آغوش آیه ماند. زینب که به خواب رفت، آیه مهدی را در آغوش گرفت، مهدی نگاهش رنگ گرفت. یک سال مهدی شریک شیر خوردن زینب بود اما چون همیشه مهدی همراه محسن یا صدرا بود، مریم و مسیح از جریان خواهر برادری آنها خبر نداشتند. آیه: هیچ وقت موردی پیش نیومده بود که بگیم. اما چرا زینب بهش نگفت؟ مهدی جوابش را داد: گفت کار من جوریه که با دکتر و بیمار مرد در ارتباطم!حالا اگه اینجوریه، بعدا بدتر میشه. میگفت هر وقت با این موضوع کنار بیاد، بهش میگم. اون حتی از اینکه با من حرف بزنه منعش کرده. صدرا اخم کرد: ارمیا چکار میگه؟ آیه نگاهش را متوجه صدرا کرد. نگاهی که هیچ گاه به چشمان مردی دوخته نشد جز محارمش. نگاهش جایی حوالی صدرا بود: امروزمحمدصادق میومد. به من گفت زینب رو ببرم تا خودش و سیدمحمد این جریان رو تموم کنن. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان محسن گفت: زینب اگه میدیدش، دوباره دلش براش میسوخت و ادامه میداد. رها شاکی گفت: شما این همه وقت این چیزا رو میدونستید و به ما نگفتید؟ منظورت چیه که دلش میسوخت؟ محسن: زینب تو رودربایستی قبول کرد بیان. وقتی هم حرف زدن، صادق کلی عز و جز کرد که سالهاست دوستت دارم و حق من نیست که بهم فرصت ندی. گفته بود چند وقت نامزد کنیم، تا منو بهتر بشناسی. مهدی ادامه داد: زینب هم دلش سوخت و قبول کرد. بعدشم که صادق هی میگفت اگه نامزدی رو بهم بزنی آبروت میره و مثل یک زن مطلقه ای برای مردم. زینب میترسید از اینکه آبروی شما بره. محسن گفت: صادق همش گولش میزنه. آیه دستش را روی سرش گذاشت. دخترکش آنقدر دلش سوخت که دلش را خاکستر کرد... صدای زنگ تلفن بلند شد. همه نگاه ها روی احسان رفت. با عذر خواهی جواب داد و بلند شد: ببخشید باید برم بیمارستان. صدرا دستش را فشرد و گفت: به حرف هایی که زدیم فکر کن! احسان با لبخند سری به تایید تکان داد و با همه خداحافظی کرد و رفت. دوباره صدای زنگ تلفن و آیه ای که گفت: ارمیاست... سید محمد، محمدصادق را به دیوار کوبید. آرنج دست راستش را روی گلویش گذاشت و غرید: تو چه غلطی کردی؟ محمدصادق در حالی که سعی میکرد دست سیدمحمد را پس بزند گفت: دستت رو بکش عقب! فکر نکن زورت زیاده، احترامتو نگه داشتم. سیدمحمد پوزخند زد و در حالی که رهایش میکرد گفت: احترام نگه داشتی؟ امانت برادرم خون گریه میکنه! کدوم احترام؟ حاج علی مداخله کرد: بشین سید!بذار حرف بزنه ببینم چکار کرده! سیدمحمد گفت: اون چک اول رو که زدم از طرف ارمیا بود. یکی هنوز طلب منه! محمدصادق غرید: من نه با شما حرف دارم نه آقا ارمیا. زینب کجاست؟این چه الم شنگه ایه که راه انداخته؟ ایلیا در حالی که ویلچر ارمیا را هل میداد، وارد پذیرایی شدند. ارمیاگفت: این بود امانت داریت؟این بود نذاری آب تو دل دخترم تکون بخوره؟ محمدصادق روی همان مبلی که روز خواستگاری نشسته بود نشست و بالبخند تمسخر آمیزی گفت: دخترم؟ تا اونجا که میدونم، شما فقط یک پسر دارید! و زینب هیچ ربطی به شما نداره!حتی اجازه ازدواجشم دست شما نیست! ایلیا غرید: با همین حرفات باعث شدی زینب هر شب گریه کنه! سیدمحمد دوباره به سمتش پرید وچک دوم را زد: نامردی رو از کی یادگرفتی؟بابات که مرد بود! تو چرا نامرد شدی؟ محمدصادق، سید محمد را هل داد و داد زد: چه نامردی؟زینب باید تو واقعیت زندگی کنه!باید بدونه که به کی تکیه کنه. شما اونو یک آدم ضعیف بار آوردید.دختر لوس و خود رای! ارمیا در سکوت تماشا میکرد. بعد نگاهش را به حاج علی داد. حاج علی که پلکی زد و تاییدش کرد، ارمیا با آرامش گفت: برو بیرون و دیگه هیچ وقت اینجا برنگرد. حتی اتفاقی اطراف زینب نبینمت. الانم بخاطربرادریم با مسیح هیچی نمیگم بهت. اما اگه بار دیگه ببینمت، کاری میکنم که باقی سالهای خدمتت رو جایی بگذرونی که عرب نی نیندازد! میدونی که حرفم بیشتر از مسیح برش داره. پس زینب رو فراموش میکنی و دیگه هرگز اسمتم طرفش نمیاد! بعد رو به سیدمحمد گفت: اگه زحمتت نیست راه خروج رو نشونش بده. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان سیدمحمد با لبخند فاتحی به ارمیا نگاه کرد و دستش را پشت محمدصادق گذاشت و هلش داد. لحظه خروج محمدصادق بود که ایلیا گفت: مهدی و زینب خواهر برادر رضاعی هستن. مادرم به مهدی شیر داده بود. الکی عذابش دادی! محمدصادق متعجب به سمت آنها چرخید و نگاه ناباورش بین آنها در گردش بود: پس چرا هیچ کس به من نگفت؟ ایلیا: بد کردی با زینب! چوبشو میخوری! سید محمد دوباره او را هل داد تا بیرون برود. لحظه آخر صدای حاج علی در گوشش پیچید: لیاقت زینب خیلی بیشتر از این حرفا بود. زینب باید بالِ پرواز باشه، نه اسیر قفس آدمی... ارمیا تلفن همراهش را در دست گرفت و به آیه زنگ زد. آیه با صدای آرامی سلام کرد. دل ارمیا آرام گرفت. سالهاست که دلش با این صدا خو گرفته و آرام شده است. شازده کوچولو چه میگفت؟اهلی؟ آری دل ارمیا اهلی شده بود. ارمیا: سلام جانان. راحت رسیدی؟ آیه: سلام. آره.شما چه خبر؟ ارمیا دیگه مزاحم دخترمون نمیشه! آیه: با دل شکسته اش چه کنیم؟ ارمیا: تو دکتری! از من میپرسی جانان؟ آیه: الان فقط یک مادر مضطرب هستم. ارمیا: مادری کردن های تو هم عاقلانه است و هم عاشقانه. پیش سایه خانومی؟صدای بچه ها نمیاد! آیه: نه! نزدیک خونشون بودم که زنگ زد و گفت تن بچه ها تاول زده و علت تب دیشبشون آبله مرغون بوده. سه تاشون با هم! دیگه مجبور شد بره خونه مادرش. ارمیا: الان کجایی؟ آیه: پیش رها! ارمیا: میمونی یا میای؟ آیه: هر وقت زینب آمادگی داشت میام. ارمیا: به صدرا زنگ میزنم. آیه: باشه. مطمئن باشم تموم شد؟ ارمیا: اعتماد نداری بهم؟ آیه: بیشتر از چشمام! ارمیا: پس دیگه بهش فکر نکن! آیه: دل دخترم شکسته! ارمیا: اونی که چیز مهمی از دست داده، محمدصادق هستش. زینبم که چیزی از دست نداد! یک روز محمدصادق از این روزاش پشیمون میشه و سودی نیست. آیه: اما بعضیا هیچ وقت نمیفهمن چی رو از دست دادن! هیچ وقت! و همیشه حق به جانب میمونن و زندگی میکنن! ارمیا: اون دیگه نهایت بدبختیشونه! چون خدا بهشون داد و نفهمیدن! ادامه دارد... نویسنده:
منتظر من می نشینم، شه بیاید یا نیاید بلکه رخسارش ببینم، شه بیاید یا نیاید هجر او آتش به دل زد، گر بسوزم یا نسوزم روز و شب با غم قرینم، شه بیاید یا نیاید رنج خار از چیدن گل، گر ببینم یا نبینم می ‌کنم صبر و تحمّل، شه بیاید یا نیاید اشک غم با یاد رویش، من بریزم یا نریزم می ‌کشم بار فراقش، شه بیاید یا نیاید کاش می ‌مردم از این غم، او ببیند یا نبیند می ‌شدم قربان کویش، شه بیاید یا نیاید نه توانم صبر کردن، گر بداند یا نداند نه مرا تاب جدایی، شه بیاید یا نیاید خاطرش افسرده حیران ،گر بگوید یا نگوید سوخت مغز استخوانم، شه بیاید یا نیاید 🟢 شعری از مرحوم علامه سید محمّدحسن میرجهانی طاب ثراه ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
انتظار تا به کی؟ اللَّهُمَّ طَالَ الِانْتِظَارُ، وَ شَمِتَ بِنَا الْفُجَّارُ، وَ صَعُبَ عَلَيْنَا الِانْتِصَارُ. بارالها! انتظار، طولانی شد و بدکاران ما را شماتت می کنند و به دست آوردن پیروزی بر ما سخت گشته است. فرازی از زیارت سرداب مطهّر سامرا. (المزار الكبير، ص658) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🔺اعزام زائران به در منتفی شد 🔹با توجه به آمادگی سازمان حج و زیارت برقراری سفر به عتبات، وزارت ارشاد از رئیس‌جمهور خواست تا وضعیت سفر به عتبات را بررسی کنند که ستاد کرونا باز هم با از سرگیری سفر به عتبات مخالفت کرد و در تیرماه هم هیچ اعزامی صورت نمی‌گیرد. 🔹سؤال اینجاست آیا فقط در عراق است و در ترکیه هیچ مبتلایی به کرونا وجود ندارد؟ فقط در حرم‌ها تجمع می‌شود و در مراکز خرید و خیابان‌های ترکیه تجمعی نیست؟ 🛑این نوع موضع‌گیری ستاد کرونا موجب بروز نارضایتی‌هایی نه تنها برای مسؤولان، بلکه برای مردم هم شده است./فارس
✴️ دوشنبه 👈 7 تیر / سرطان 1400 👈 17 ذی القعده 1442👈 28 ژوئن 2021 🕌 مناسبت های دینی اسلامی . 🏴 شهادت مظلومانه دکتر بهشتی رحمه الله و 72 تن در حزب جمهوری . 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی . 📛 امروز برای امور زیر مناسب نیست : 📛 استقراض و قرض گرفتن . 📛 و اقدام به امور قضایی نیز خوب نیست. 👶 زایمان مناسب و نوزاد خوشبخت و عمری طولانی و زندگی پاکی دارد .ان شاءالله 🤕 مریص. امروز ازارش زیاد است.(منظوری مریضی است که امروز مریض شود) ✈️ مسافرت : مسافرت خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد . 🔭 احکام نجوم . 🌓 امروز : قمر در برج دلو است و انجام امور زیر نیک است : ✳️ امور کشاورزی و زراعی . ✳️ غرس اشجار . ✳️ تعمیر خانه . ✳️ پیمان گرفتن از رقیب . ✳️ ختنه و نامگذاری کودک . ✳️ و شرکت زدن نیک است . 📛 ولی امور ازدواجی. 📛 و نقل و انتقال و جابجایی خوب نیست . 👩‍❤️‍👨 مباشرت و مجامعت ، مباشرت امشب ( شب سه شنبه ) ، برای سلامتی جسم خوب و فرزند شهادت در راه خدا نصیبش گردد و با توحید از دنیا برود .ان شاءالله 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، میانه است . 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، موجب صحت بدن میشود . 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد . 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود . ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد . 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴تعبیر خواب شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از آیه ی 18 سوره مبارکه " کهف " است . و تحسبهم ایقاظا و هم رقود .... و از مفهوم ان استفاده می شود که خانه یا ملک جدیدی در تصرف خواب بیننده قرار گیرد .ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید . 🌸زندگیتون مهدوی🌸
همراهان عزیز کانال حرم 🌳🌳مدتی هست دو تا کانال طب سنتی راه اندازی شده است که تولید و پخش محصولات طبیعی و ارگانیک و ارسال به سراسر کشور انجام میدهد . 🌻🌻مجموعه ما کیفیت اجناس رو تا مصرف شما عزیزان تضمین می کند . 🌷🌷 کانال اول شهر نوره تولید و فروش نوره درمانی مشاوره تخصصی رایگان نوره https://eitaa.com/joinchat/1605894251C50975e86a3 🌹🌹 کانال دوم مشکات تولید و پخش محصولات طبیعی و ارگانیک بیش از ۷۰۰ قلم کالا https://eitaa.com/joinchat/190316613C5a8b6f3f9f
*همه بخونن* *توصیه هایی در مورد یک زندگی خوب* _بوق زدن ممنوع: یعنی فریاد کشیدن و داد و بیداد کردن ممنوع! _خطر ریزش کوه: یعنی وقتی ناسپاس هستی, وقتی توهین و فحاشی میکنی, انتقاد، قضاوت و تحقير و مقايسه ميكني، باید منتظر بارش خرده سنگ ها بر سرت باشی! _پیچ خطرناک: یعنی سرعت خود را کم کنید!!! زندگی هم به کمی شوخ طبعی نیاز دارد. _خطر سقوط بهمن: یعنی در جاده زندگی مدام پرخاش نکن. قهر نکن. تو با صدای خطاهای کوچکت باعث می شوی خرده برف ها به هم امیخته و به تدریج به بهمنی بزرگ تبدیل شوند و در نهایت سر از دادگاه های خانواده در اوری. _سبقت ممنوع: یعنی چرا همسرت را رقیب خود می دانی؟ با او همراه و همفکر شو! در كنار هم حركت كنيد! _جاده دو طرفه است: یعنی کمی هم به همسرت بیندیش و ببین چه خواسته ای دارد. یکه تازی و فقط به فکر خود بودن, ممنوع! _به محل پارک پانصد متر مانده: یعنی گاهی کارت را تعطیل کن و برای تفریح و استراحت خود و همسرت وقت بگذار.
💞 10 برای جلسه 💠 6- وعده ها و قول هایی که با امکانات شما نمی خواند و امکان برآورده شدنش نیست، ندهید. همیشه برای بهتر شدن زندگی، تلاش کنید اما قول های نا به جا ندهید. علاوه بر نگرش خود و فرد مورد نظر در مورد مسائل مادی و اقتصادی، باید موقعیت اقتصادی هر دو را با یکدیگر مقایسه کنید. بسیار مهم است که دختر و پسر از یک ردیف اقتصادی با یکدیگر کنند و ازدواج طبقات متضاد اجتماعی، اصلاً صلاح نیست. 💠 7- یکی دیگر از مطالبی که حتماً باید در جلسه خواستگاری پرسیده شود، ارزش های خانوادگی ست. باید پی ببرید که در خانواده فرد مقابل، چه چیزهایی ارزش است. برای نمونه، اگر در خانواده شما، تحصیل جایگاه مهمی دارد و برای تحصیلات و فرد تحصیلکرده ارزش زیادی قائل اید، اما در خانواده شخص مورد نظر، هیچ بهایی به تحصیل داده نمی شود، جای تأمل دارد؛ باید اندکی دست نگه دارید. ‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
4_389974401887507278.mp3
4.31M
قصه امشبمون قصه مهمان ناخوانده از خاله پگاه خوبمون 👵🏻👵🏻👵🏻👵🏻👵🏻👵🏻👵🏻👵🏻👵🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠سخنرانی 👆👆 《 سرکه طبیعی =اب حیات 》 ✔️{لطفاًگوش و پخش کنید}
29.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ Video ] 🦋 قسمت 8 (قسمت اول از جلسه دوم) 💡پادکست تاریخ زندگانی امام مهدی عجل الله فرجه الشریف موضوع : ▫️تولد مبارک حضرت صاحب الزمان(عج) (جلسه 2 قسمت 1) اللهم عجّل لولیک الفرج زمان فایل :10 دقیقه مدرّس : استاد مهندس دیبایی فرمت فایل : mp4 🌳آموزش مجازی دینکلاس
"رمان احسان تازه از اتاق بیمارش خارج شده بود که تلفن همراهش زنگ خورد. با دیدن شماره ثابت ناشناس، متعجب تماس را وصل کرد. صدای گریان زنی از پشت خط می آمد. بعد از چند الو الو صدا را شناخت. معصومه بود. معصومه: الو! الو!احسان! تو رو خداجواب بده!جون مادرت! هستی پشت خط؟ احسان: بله. چیزی شده؟چرا گریه میکنید؟ معصومه با گریه گفت: دستم به دامنت. مهدی و صدرا تلفناشونو جواب نمیدن. تو رو خدا به صدرا بگو بیاد. من کلانتری هستم. جون شیدا... احسان حرفش را برید: معصومه خانوم! اینقدر قسم نده. درست بگو کجایی که بیایم سراغت. معصومه آدرس را گفت و احسان سریع از بیمارستان خارج شد. صدرا که احسان را پشت در دید متعجب شد: زود به زود دلت تنگ میشه برامون؟ احسان گفت: معصومه بهم زنگ زد. ابرو در هم کشید و خواست حرفی بزند که احسان ادامه داد: کلانتریه!گرفتنش!کمک میخواد! صدرا دستی درون موهایش کشید که مهدی گفت: بابا!تو رو خدا برو ببین چی شده! میان دل نگرانی های اهالی خانه، صدرا به همراه احسان و مهدی راهی شدند... صدرا به همراه احسان وارد کلانتری شد. مهدی با تمام دل نگرانی هایش ترجیه داد داخل خودرو بماند و با مادر بی مهرش زو به رو نشود. صدرا پس از پرس و جوهای بسیار کلافه و نالان روی زمین نشست و دستش را روی سرش گذاشت. احسان به سمتش دوید و گفت: چی شده عمو؟ چرا گرفتنش؟ صدرا نالید: به جرم قتل! احسان بهت زده گفت: قتل؟ کی رو کشته؟ صدرا دستانش رو کلافه روی صورتش کشید: پسر شوهرش رو! احسان هم زانوهایش سست شد و روی زمین افتاد. سربازی به سمتشان آمد و از آنها خواست روی زمین کلانتری ننشینند. مهدی بیرون منتظرشان بود. صدرا که مقابل چشمان نگران پسرش قرار گرفت دست و دلش لرزید. آخر پسرش لب زد: مامانم؟ صدرا دلش برای مادرانه های رها سوخت. دلش برای بی مادری های پسرش، یادگار برادرش سوخت! صدرا: کار سختیه! مهدی: تو بهترینی بابا! صدرا: گاهی از دست بهترین ها هم کاری بر نمیاد! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان مهدی: چکار کرده مگه؟ صدرا آرام گفت: قتل! سایه قتل انگار حوالی زندگی این پسر در چرخش بود. پدر مقتول! مادر قاتل! مهدی: نجاتش بده! صدرا: نمیتونم! مهدی: چرا؟ ازش کینه داری؟ منم دارم! بی پدرم کردن، نذار بی مادر بشم. شاید بدترین باشه، شاید منو نخواهد، شاید منم نخواهمش، اما مادرمه!بخاطر من بابا! صدرا پسرک مرد شده این روزهایش را سخت در آغوش فشرد: کینه نیست بابا! نمیتونم برم جلوی قاتل بابات و خواهش کنم از جون مادرت بگذره! مردی که برادرم رو جوان مرگ کرد!مردی که هست و نیست و ناموس برادرم رو دزدید! مردی که حالا صاحب حق شده! خودش و زنش حالا شاکی شدن! مهدی التماس کرد: خواهش میکنم بابا! بخاطر من! خودم میرم التماس میکنم!مامانمو تنها نذار! آیه، رها را روی مبل نشاند: آروم باش!چرا اینجوری میکنی؟ رها با بی تابی گفت: چرا خوشی به ما نیومده؟ چرا هی بلا سرمون میاد؟ آیه دستان رها را نوازش کرد: امتحانه عزیزم!امتحانه! رها باز هم بی تابی کرد: با مهدی چه کنم؟ با دل پسرم چکار کنم؟ با اشکاش چکار کنم! دلم خون میشه با دیدن نگاهش! زینب سادات با چشمانی پر اشک دم در اتاق ایستاده: چی شده مامان؟ خاله چرا گریه میکنه؟ آیه حمایتگرانه گفت: بیا اینجا پیش خاله، من برم یک قوری گل گاوزبون دم کنم. مامان مهدی رو گرفتن، الان عمو صدرا کلانتریه. بیا اینجا تا من دست بجنبونم برای شام یک کاری کنم. آیه به آشپزخانه رفت و همانطور که شام را مهیا میکرد، تلفن همراهش را در دست گرفت. صدای ارمیا، دلش را آرام کرد: جانم جانان؟ آیه: سلام. ارمیا: سلام از ماست. خوبی؟ زینبم خوبه؟ آیه آرام و بی صدا خندید و ارمیا از صدای نفس هایش فهمید و گفت: باز تو به رابطه پدر دختری ما حسودی کردی حسود خانوم؟ آیه اعتراض کرد: نخیرم! من حسودنیستم! ارمیا اعتراف کرد: معلومه که نیستی! تو جانانی، جانان که حسادت نمیکنه! جانان جان میده! حالا بگو چه خبر از دخترم؟ آیه آه کشید: اوضاع اینجا بهم ریخته!طوری که زینب مواظب رهاست. ارمیا نگران شد: چی شده؟ آیه مختصری از آنچه صدرا در تماس تلفنی با رها گفته بود را برای ارمیا گفت. ارمیا: خدا شاید دیر گیر باشه اما بدگیره! معصومه داره تقاص کاری که با دل مهدی و محبوبه خانم کرد و پس میده! آیه اعتراض کرد: اون خیلی وقته داره تقاص میده! بچه دار نشدنش بعد از مهدی، ازدواج دوباره شوهرش، بزرگ کردن بچه هوو، الان دیگه بدترینش شده قتل. آقا صدرا میگفت مادر بچه اومده بود کلانتری، چنان شیون میکرد و فریاد میزد قصاصت میکنم که همه جمع شده بودن اونجا. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان زن فریاد میزد: قصاصت میکنم!عفریته! بچه ام! خدا! بچه ام! زن فریاد میزد و سعی در حمله به معصومه داشت. دو مامور زن سعی در عقب کشاندنش داشتند. رامین باعصبانیت و خشم و چشمان به خون نشسته به این صحنه نگاه میکرد. زن دوباره فریاد زد: خدا! بچه ام چه گناهی داشت؟ بچه ام رو میخوام! بعد همان جا روی زمین نشست و بر سر زنان مویه کرد. احسان و مهدی وصدرا هم تحت تاثیر غم عمیق این مادر بودند. زن ادامه داد: بچه ام رو ازم گرفتید و کشتید. شما دو تا بچه ام رو کشتید. شما نامسلمونا کشتیدش! رامین غرید: تمومش کن! مثلا تومسلمونی؟اگه مسلمون تو باشی که فاتحه اسلام خونده است! من کشتمش؟ یا تویی که بچه دو ساله ات رو به امان هوو ول کردی و رفتی! زن نالید: روزگارمو سیاه کردین. فراریم دادین! حالا هم بچه ام رو هم گرفتید. رامین از میان دندانهایش غرید: خفه شو بذار ببینم چکار میکنم. بعد رو به مسئول پرونده کرد: جناب سروان، الان باید چکار کنم؟ مهدی دست صدرا را گرفت: بابا تو رو خدا! صدرا به چشمان مهدی نگاه کرد: من هر کاری لازم باشه انجام میدم! اما معصومه تا تموم شدن تحقیقات بازداشته. هیچ کاریش نمیشه کرد! مهدی ناله کرد: وثیقه چی؟ صدرا آرام گفت: مسئله قتله پسرم! *** مهدی خودش را در اتاق زندانی کرده بود و با هیچ کسی حرف نمیزد. زینب سادات که درد خود را از یاد برده و نگران‌نگرانی های برادرش بود صدرا روی سر زینب سادات را بوسید و گفت: عمو جان، برو باهاش حرف بزن. مهدی با عالم و آدم قهر کنه، با تو قهر نمیکنه. برو ببین میتونی راضیش کنی شام بخوره؟ رها میان بغضش گفت: آره خاله جان، برو پیشش! حرف تو رو میخونه! زینب سادات چادر روی سرش را مرتب کرد و به سمت اتاق مهدی رفت. احسان نگاهش پی دختر رفت و بعد آرام به محسن گفت: این که چادر داره، چطور اجازه داد عمو ببوستش؟چادر الکیه؟ محسن اخم کرد: چادر الکی چیه؟ احسان چشمش را در کاسه چرخاند و گفت: یعنی برای اجبار مامان بابا، برای جلب توجه، بدون اعتقاد! محسن لبخند زد: زینب و اجبار؟ زینب عاشق چادرشه! بعد از اینکه وصیت باباش رو خوند، اعتقادش قوی تر هم شد. بابا بهش محرمه! احسان: چطور؟ محسن: مهدی و زینب خواهر برادر شیری هستن. احسان: اینو صبح شنیدم محسن: پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمو و دایی و خاله و عمه هاشون بهشون محرم میشن دیگه. احسان: تو هم محرمی؟ محسن: نه. من پسر عموی مهدی هستم!داداششم بودم محرم نمیشدم! احسان: اینا هم مثل مامانت هستن؟ محسن: یعنی چطوری؟ احسان: نماز خون و اینا دیگه! محسن: مامان من بعد از آشنا شدن با خاله آیه اینجوری شد. قبال نماز نمیخوند اما الان همه اون نماز قضا ها رو هم خونده! مامان میگه هر چی داره از خاله آیه داره. احسان ابرویی بالا انداخت: واقعا؟ محسن: آره. زینب سادات در اتاق را زد: داداش مهدی! در باز شد و صورت غرق در اشک مهدی مقابل چشمان زینب سادات قرار گرفت. مهدی کنار رفت و زینب وارد اتاق شد. مهدی در را بست و پشت درنشست. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان سرش را میان دستانش گرفت و بعد از دقایقی همانطور که نگاهش از زینب سادات دور بود گفت: چرا بهم نگفتی؟ چرا نگفتی اون عوضی کارد رو به استخونت رسوند؟ برادر نبودم؟ نگاه پر سوالش را به چشمان زینب سادات دوخت و ادامه داد: نگفتم اگه ایلیا هنوز بچه هست، من هستم؟نگفتم مثل برادر نه، خود خود برادرم برات؟ زینب سادات با بغض و قلبی پر از آرامش داشتن چنین خانواده ای گفت: بحث من نیست. اومدم از مادرت بگیم مهدی بغض کرد: زینب، مادرم وسط یک مشت دزد و قاتل گیر کرده. چکار کنم؟ بابا هیچ کاری نمیکنه! اون از مادرم بدش میاد. اگه مادرمم بمیره؟ چکار کنم؟ زینب سادات به حرف های برادرش گوش داد. وقتی دید سکوت کرد، گفت: عمو صدرا رو اینطور شناختی؟ که حق رو ناحق کنه؟انصافت کجا رفته؟اصلا به حرفات و کارات فکر میکنی؟ گفتم اومدم درباره مادرت حرف بزنم! نه اون زنی که فقط 9 ماه تو رو بزرگ کرده! کسی که نوزده سال بزرگت کرده! خاله رها رو دیدی؟ از نگرانی برای تو داره خودشو از بین میبره! وقتی تو توی کلانتری دنبال اون مادرت رفتی، اینحا یکی مادرانه برات دل میزد!خون به دلش نکن. اونا هر کاری برای آزادی مادرت میکنن! مهدی که از اتاق بیرون آمد و مقابل رها زانو زد، رها آغوش گشود و دلبندک را سخت به جان کشید. رها زیر گوش مهدی گقت: نگران نباش مامان فدات بشم. میاریمش بیرون. هر جور شده رضایت میگیریم، تو غم نخور غصه چی رو میخوری؟ مگه من مرده باشم که اشک به چشمات بباد. غم نخورمادر! مهدی هق زد: ببخشید مامان رها! ببخشید! رها موهای پسرکش را نوازش کرد و با نگاهی قدر دان به زینب سادات نگاه کرد. زینب در حیاط قدم میزد و به صدای دلتنگی های پدر گوش سپرد.‌ ارمیا: خوبی دخترکم؟ زینب سادات: نه بابا! چرا هیچ چیزی خوب نمیشه؟ چرا قصه ما پایان خوش نداره؟ ارمیا: پایان خوش چیز خوبیه، اما تا حالا به معنیش فکر کردی؟ دنیا مثل قصه پریان نیست عزیزم!پایان خوش یعنی بابا مهدی. پایان خوش یعنی برای خدا بندگی کنی، خدمت خلق کنی، در راه خدا شهید بشی. شهید بشی یعنی باهدف رسیدن به خدا بمیری، در راهی که خدا ازت راضیه! این پایان قصه زندگی هستش عزیزم. اگه آخر یک قصه دیدی زندگی جریان داره، بدون بلا و سختی و امتحان هنوزم وجود داره. قصه زندگی هر آدمی از تولدش شروع میشه تا مرگ. توی این دنیا منتظر خوشی ابدی و تا همیشه نباش، این دنیا برای خوشی آفریده نشده. این دنیا برای امتحانه و امتحان همیشه سخته. مگه اصلا امتحان آسون وجود داره؟ پایان قصه تو قشنگه نفس بابا! چون تو بلدی قشنگ زندگی کنی. تو دختر آیه هستی! آیه ای که اسطوره منه. آیه ای که صبر و عشقش به خدا، منو از پپچی بیرون آورد. حالا منتظرم پایان قصه من برسه که خیالم راحت بشه. زینب با هق هق گفت: نگو بابا. نباشی نیستما! ارمیا: گریه نکن عشق بابا!نفسم میگیره ها! میدونی که چقدر عزیزی؟ زینب لب ور چید: اوهوم. ارمیا خندید. از همان خنده های آرام و مظلومانه اش: اوهوم چیه؟ زینب خندید: اوهوم یعنی بله. زینب روی پله ها نشست و سرش را به میله های حفاظ تکیه داد: دوستت دارم بابا! ارمیا: منم دوستت دارم. از همیشه تا همیشه... زینب تکرار کرد: از همیشه تا همیشه... ادامه دارد... نویسنده:
"رمان تلفن را که قطع کرد صدای مردانه ای او را از جا پراند: میشه منم بدونم پدرتون چی گفت بهتون؟ جواب سوالتون چی بود؟ پایان خوشه قصه ها کجاست؟ زینب که با شنیدن صدای مردانه احسان از پله ها بلند شده و پشت سرش را نگاه میکرد جواب داد: ببخشید متوجه حضور شما نشدم. زینب سادات چادرش را روی سرش مرتب کرد و جواب سوال احسان را داد، پس از آن با معذرتخواهی کوتاهی به داهل خانه رفت و احسان را با انبوه سوالاتش تنها گذاشت.... صدرا به سمت احسان رفت. هنوز روی پله ها نشسته بود. نگاه خیره احسان به زمین صدرا را به حرف آورد: با منی یا در یمنی؟ احسان به خود آمد، لبخند زد و به صدرا نگاه کرد: با من بودین؟ صدرا دست احسان را گرفت و کشید: تو که گفتی باید بری بیمارستان!چی شد؟اینجا نشستی!؟ احسان لبخند زد: یک چیزی شنیدم که برام عجیب بود. صدرا لبخند زد: اونوقت از کی شنیدی؟ احسان: زینب خانوم! البته به نقل از پدرش! چقدر نگاهشون به زندگی فرق داره! صدرا: پاشو برو تا تو هم درگیر این دیدگاه نشدی. زینب به دردت نمیخوره! احسان با اخم اعتراض کرد: من اونجوری بهش فکر نمیکنم!خودمم میدونم با این تیپ آدما آبم تو یک جوب نمیره! صدرا ابرویی بالا انداخت: بهتره که نره! زینب سادات ما، خاصه. نیاز به همسر خاص هم داره! احسان خندید: بی خیال عمو. من و چه به اون بچه. برم بیمارستان که دیر شد. فردا وسایلم رو میارم اگه اشکال نداره. صدرا خندید: پس قبول کردی؟ احسان همانطور که در حیاط را باز میکرد شانه ای بالا انداخت: چاره ای ندارم! تنهایی جهنمه آدمیزاده! صدرا کنار رها نشست: احسان راضی شد بیاد باال بشینه. رها: خداروشکر. با معصومه چه کردی؟ صدرا: مرگ اون بچه اتفاقی بود. واقعا بی تقصیره اما مدرکی نیست. رها بغض کرد: هیچ کاری نمیشه کرد؟ آیه از آشپزخانه بیرون آمد: رها جان، میخوای با این بادمجونا چکار کنی؟ رها بلند شد و به سمت آیه رفت: کشک بادمجون درست کنم. مهدی دو روزه غذا نخورده. کشک بادمجون دوست داره،شاید خورد. بعد رو به صدرا ادامه داد: فردا میرم پیش رامین! آهی از ته دل کشید: هر چند که مثل باباست. اما نمیتونم دست روی دست بذارم! آیه گفت: بهتر نیست فعلا دست نگه دارید؟ شاید بی گناهیش ثابت شد. صدرا: بچه از پله ها افتاده پایین. نه شاهدی، نه مدرکی. باید تو فکر رضایت باشیم. اما مادرش خیلی سر سخته. البته هنوز جنازه بچه رو هم دفن نکردن. زوده الان بریم. مهدی از اتاقش خارج شد: مامانم تو زندان دق میکنه بابا! صدرا نگاهش کرد. غم‌ِ چشمان این عزیز جانش،جانش را میگرفت تنها یادگار برادر، این نازدانه رها، این مرد کوچک خانه! به سمتش رفت و دستش را دور شانه اش انداخت: نگران نباش. درسته در حق تو و برادرم ظلم کرد، اما هر چی باشه دخترعمومه! تو مادرتو میخوای؟ حق داری!همه تلاشمو میکنم. قول میدم! نگاه صدرا به بغض چشمان رها بود. خاتون قصه های پریانش، چراغ خانه اش، ایمان قلبش، برکت زندگی اش. بغض نکن خاتون! برای بغض چشمانت جان میدهم! اینجا کسی عاشقانه هوای ابرهای چشمانت رادارد. خدا نکند ابری و بارانی باشد که به جنگ ابرها میرود. زمین و زمان را به هم دوختن که چیزی نیست!برایت عرش را به فرش می آورم! صدرا زیر گوش مهدی گفت: حواست به این مامانت هست؟ بغضشو ببین!واسه خاطر غم تو اینجوری شده ها! مهدی به سمت رها رفت و خود را در آغوش مادرانه اش، رها کرد. دلت که غم داشته باشد،آرام جانت آغوش مادریست که برایت جان میدهد. همان آغوشی که تو را پروراند، همان که مرهم زخم های کودکی ات بود. مهم نیست چند سالت باشد، مادر که زخم های جان و تنت را ببوسد، شاید اکسیر حیات باشد بوسه های مادر... میان گریه های رها، زینب سادات از اتاق خارج شد: مامان من نمازمو خوندم!کاری هست انجام بدم؟ نگاهش که به مهدی و رها افتاد، ابرویی بالا انداخت و گفت: حسودیم شد! و دوید و خود را به آغوش آیه انداخت. محسن هم پشت سرش دوید و به آغوش صدرا رفت. خنده ها و اشک ها... غم و شادی همسایه هستند دیگر... ادامه دارد... نویسنده: