eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.4هزار ویدیو
626 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
5_1104292789664993775.mp3
943.8K
🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝 🐝🐝ترانه شاااد زنبور طلا 🐝🐝
4_5972113821353904559.mp3
10.55M
❤️ اخلاق رسول خدا صلی الله علیه و آله قسمت 14 134 خوش خلقی با همراهان و مهمانان / 135 مراعات کردن شرایط میزبان / 136 همکاری کردن و مساعدت در میهمانی ها / 137 رفاقت و مدارا در دوستی / 138 وفاداری در دوستی / 139 خوش اخلاقی در مسافرت / 140 مسافرت با ثروتمندان / 141 مصرف کننده و خسیس نباشیم / 142 اوّل رفیقت را بشناس بعد با او سفر کن / 142 تحمّل و مراعات در رفاقت ثواب دارد / 143 با کسی که قبولت ندارد سفر نرو / 144 پیش از سفر دخل و خرج را یکی کنید / 145 در سفر ولخرجی نکنید لطفا با انتشار این فایل 👉🏿 این خوبترین مخلوق خدا را 👉🏿 به دیگران بشناسانید 👉🏿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋نحوه قبض ارواح شهدا توسط حضرت امام حسین (ع) از زبان یک شاهد عینی
4_5879519489002834452.pdf
412.6K
🔥🔥 مراقبت از زخم بستر
حرم
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر #قسمت_هجده مهدی گفت: اینجوری خودت رو توجیه میکنی؟ که اشتباهی عاشق شدی؟ ا
"رمان آئین به من اخم میکنه. با من حرف نمیزنه. میدونه جونم به جونش بنده. اما قهره و نگاهمم نمیکنه! حاج یونس رو مناسب من نمیدونه! میگه با همه خوبی هاش، مهمون امروز و فردای دنیاست! منم به آئین گفتم: من تا کی مهمون این دنیا هستم؟ ما آدمها فکر میکنیم زمان زیادی داریم تا زندگی کنیم. نمیدونیم مرگ همسایه دیوار به دیوار ماست! فرق کسی که میدونه کی میمیره و کسیکه نمیدونه، در این هست که یکی میدونه رفتنی هست و خوب زندگی میکنه و تند تند توشه آخرت جمع میکنه و اون یکی هی امروز و فردا میکنه و عمرش رو حروم میکنه و تا به خودش بیاد، مسافر آخرت شده! حاج یونس فقط میدونه و خوب زندگی میکنه! شاید من زودتر بمیرم! صفحه بعد را خواند: هفته های سختی گذشت. حاج یونس من رو نمیبینه. منی که یک روزهایی به زور بابا میرفتم مسجد، الان با عشق میرم و تمام وقتم رو اونجا میگذرونم. چقدر خوبه که آدم به دیگران کمک کنه! چقدر خوبه مفید باشه! چقدر خوبه که دعای خیر دنبالت باشه. چقدر حس های خوب دنبال حاج یونس هست! خوش بحالش! باز هم ورق زد و خواند: بالاخره بهش گفتم. من رو شکست. منو لایق ایمانش ندونست. آئین بشکه باروتی شده که هر لحظه ممکنه منفجر بشه اما من آرومم. من و سجاده و اشکهام، مهمونی سه نفره داریم. میدونم لایق حاج یونس نیستم. این رو خودم بهتر از هر کسی میدونم. زینب سادات با بغض به صفحه بعد رفت: من رو قبول کرد! عشقم رو قبول کرد! خدای حاج یونس، ممنونم ازت!تو بهترین خدای دنیایی! میخوام لایق حاج یونس بشم! میخوام اینقدر دنبال خدا بدوم که خدا بگه: باشه باشه بخشیدمت! میخوام بشم نقطه، سرخط... صفحه بعد: یونس... یونس.... یونس.... امروز بعد از عقد مون، به من گفت یونس صداش کنم! چقدر محجوب و با وقار! چقدر خاکی و آسمونی! چقدر جمع نقیضین! چطور میشه اینقدر برازنده بود؟ چطور میشه اینقدر خدایی بود و تو دل همه جا شد؟ پی نوشت: نمیدونید چقدر لباس روحانیت به یونس میاد! کاش همیشه ملبس شده به لباس این لباس رو تن کنه! امروز به من گفت که تازه روحانیت! میدونم که جزو روحانیون محبوب میشه! نمیشه یونس رو دوست نداشت. زینب سادات صفحه بعد را خواند: خوشبختم و خوشبختی یعنی من و یونس، آئین و نفسش. امروز چند تا از دوستای دانشگاهمو دیدم.از دیدن من با چادر تعجب کردن و بیشتر از اون با دیدن همسر روحانیم! خیلی منو مسخره کردن! اما مگه مهمه؟ مهم لبخند خداست که تمام زندگی من رو پر از نور و عشق و زیبایی کرده! صفحه بعد: یونس بهترین همسر دنیاست و میدونم بهترین پدر دنیا میشد اگه.... آره! اگه... گاهی شیمیایی بودن مفاهیم زیادی داره! یونس میترسه که اگه بچه دار بشیم، عوارض موادی که به جونش نشسته، به بچه آسیب بزنه و یک عمر شرمنده بشه! میگه خیلی از کسایی که شیمیایی بودن و بچه دار شدن، بچه هاشون با نقص مادر زادی یا بیماری جسمی یا آسیب مغزی به دنیا اومدن. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان خدا لعنت کنه هر کسی که این مواد رو میسازه و هر کسی که اونها رو استفاده میکنه! خدا لعنتشون کنه قدرت طلب های بی رحمی رو که حتی نمیتونن جوانمردانه بجنگن! صفحه بعد: آئین هی میره و میاد. دلشوره دارم! این روزها پای رفتن یونس هم به اردوهای جهادی باز شده. یک مدتی بخاطر من، نمیرفت.میدونست خیلی بی تابی میکنم! اما الان میگه وظیفه است.میگه پشت مردت باش و زنیت کن! دلم تنگه براشون!خدایا!مواظب عزیزانم باش. صفحه بعد؛ فکر کنم خدا مواظب نبود! شاید هم صدای من رو نشنید! یا شاید دعای آئین بیشتر بود! برادرم رفت. شهادت!یونس گفت میاد! گفت قبل از رسیدن آئین میاد! بیا! طاقت خاک کردن برادر ندارم! وای از دل زینب کبری!وای از درد بی برادری! زینب سادات با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و صفحه بعد را خواند: گفت قبل آئین میاد و اومد... گفتم طاقت خاک کردن برادر ندارم! طوری طاقتم داد که یک طرف برادرم رو خاک کردم و یک طرف عشقم رو! آئین رفت... یونس رفت... خدایا!من چرا هنوز زنده ام؟ زینب سادات هق هق میکرد از غم دل آمینی که صدایش هنوز لالایی اش بود. میخواست بداند چه بر سر دل آمین آمد؟ ادامه دفتر را خواند: چند ماهه که گیج و منگ هستم. خوبه که آیه هست. خوبه که آیه داغ رو میشناسه! خوبه که میدونه چطور کوه باشه!کاش من آیه بودم! کاش من کوه بودن رو بلد بودم! خوبه که آیه هست! زینب سادات با خود گفت: مامان! کاش میشد مثل تو باشم! قهرمان همیشه در سایه! کوه پنهان! اسطوره بی آوازه! صفحه بعد را خواند: باورم نمیشه آیه هم یک روزهایی شکسته بود! آیه هم با خودش لجبازی کرده بود! اما سرپا شد. آیه میگه، مهم نیست که گاهی مقابل سختی ها خم بشیم یا حتی بشکنیم! مهم این هست که به موقع سرپا بشیم.جای زخم هارو تمیز کنیم و همیشه یادمون باشه از چه روزهای سختی عبور کردیم. مهم این هستش که ایمان داشته باشیم! به خدا و به اینکه "ان مع العسر یسری"... دوستت دارم خدای من! خدای یونس! خدای آئین! صفحه بعد را خواند: جلوی همه ایستادم! حتی خود نفس! وصیت آئین بود و مجبورم بایستم تا حرف برادرم زمین نمونه!نفس آئینم رو عروس کردم و تماشا کردم! دوباره شکستم!اشک قهر چشمای نفس رو دیدم‌و شکستم! آخه تو سنی نداری عروس برادرم! تو جوان و زیبایی نفس آئینم! نفس آئین رفت... نفس آمین رفت... این روزها دیگه نفسی نیست که گریه کنه تا با خودم ببرمش سر خاک آئینم! این روزها تنها میشینم و به سنگ های سخت و خاموش نگاه میکنم. صفحه بعد: میخوام راه یونس رو ادامه بدم. میخوام قصه بگم برای بچه ها! میخوام قصه شهدا رو زنده کنم. خدای یونس! خدای آئین! به من کمک کن! صفحه بعد: بعد از مدتها برگشتم خونه و آیه زخم زد به من! بعد از مدتها اومدم و آیه میخواد عروسم کنه! مگه میشه بعد از یونس عروس کسی شد؟ صفحه بعد: یوسف مرد خوبی هست. یکی شبیه یونس! یکی شبیه آئین! حالا از این که فرصت آشنایی دادم، ناراحت نیستم. با مرد خوبی آشنا شدم که درد رو میشناسه! که زندگی رو بلده! که با خدای یونس آشناست! صفحه بعد: خدایا! این بیماری کجا بود؟ این چیه که جون مردم افتاده؟ آدمهای زیادی تو دنیا دارن میمیرن! چقدر داغ قراره رو دلها بمونه؟ آخرالزمان شده انگار! برای کمک به بیمارستان میرم! میرم که قصه بگم برای بچه هایی که نفسشون به دستگاه وصل شده و زجر و درد رو مثل یونس عزیزم، درون تنشون احساس میکنن. میخواستم به یوسف جواب مثبت بدم. اگه بعد این ماجرا زنده موندم، بهشون میگم و اگه نموندم هم.... خدای یونس! خدای آئین! خدای یوسف! به داد این مردم برس! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان باقی صفحات خالی بود. زینب سادات می دانست قصه گوی کودکی هایش، خیلی زود از دنیا رفته است اما نمی دانست این قدر تلخ رفته است. نمیدانست، تنهایی عمو یوسفش از هجر محبوب است... چادرش را سر کرد و به طبقه پایین رفت. در زد. محسن در را باز کرد: تو باز اومدی؟ زینب سادات در را به عقب هل داد: نیومدم دنبال ایلیا! برو دنبال کارت. بعد بلند رها را صدا زد: خاله! خاله جونم! خاله رها! رها از اتاق بیرون آمد: باز تو صداتو انداختی پس سرت و داری داد و فریاد میکنی؟ زینب سادات لبخند بزرگی زد و گفت: یک سوال! عمو یوسف بخاطر خاله آمین ازدواج نکرد؟ رها لبخندش رنگ درد گرفت: خاطرات آمین رو خوندی؟ زینب سادات سری به تایید تکان داد: خیلی عاشق حاج یونس بود! مثل مامان من که عاشق بابام بود! رها دست زینب را گرفت و کنار خودنشاند: فقط مادرت بعد از پدرت فرصت زندگی داشت و ارمیا بهترین انتخابش بود اما آمین فرصت زندگی هم نداشت! یوسف خیلی عاشقش بود. بعد آمین، دل به کسی نبست! البته، خیلی هم عمر نکرد! خدا لعنت کنه باعث و بانی خون های به ناحق ریخته رو! زینب سادات پرسید: اون بیماری که خاله آمین رو کشت، خیلی بیماری بدی بود؟ رها آه کشید: دوران بدی بود. هیچ کس نمیدونست چکار کنه! مردم ترسیده بودن. دنیا آشفته شده بود! هیچ امنیتی تو دنیا نبود. باز وضع ما ایرانیها بهتر بود! ما ایمان به خدا داشتیم، ما سختی کشیده بودیم! بلد بودیم به همدیگه کمک کنیم! اما کشورهای مادی گرا، اونهایی که ایمانی به خدا نداشتن و فقط خودشون رو میدیدن و این دنیا رو، روزگار رو به خودشون و هموطن هاشون سخت کرده بودن! کاش هیچ وقت اون دوران برنگرده! زینب سادات گفت: شما ها هم رفتید کمک؟ رها لبخند زد و آن روزها مقابل چشمانش نشست: اون روزها ایلیا و محسن خیلی کوچیک بودن. من و مادرت خونه نشین بودیم بخاطرشون اما عموت و سایه رو چند ماه ندیدیم. همش بیمارستان بودن! بابات هم خیلی کم میومد خونه و همش درگیر بود. کارهاشون چند برابر شده بود. آقا یوسف خدا بیامرز هم که خودش رو وقف کار و خدمت به مردم کرده بود. کار ما هم خیلی زیاد شده بود بخاطر اوضاع مطب ها تعطیل شده بود و فشار روانی این بیماری، اوضاع مراجعینمون رو بدتر کرده بود! روزای سختی از سر گذروندیم! احسان ظرف خرما را در بهشت معصومیه گرداند. گریه های بی صدای زینب سادات، بی قرارش کرده بود. همه سیاه پوش بودند. یک سال از سفر آیه و ارمیا گذشته بود. زینب سادات را بی حال و توان از سر خاک بلند کردند. سیدمحمد و صدرا محکم از دو سمت، دستانش را گرفته بودند تا روی پا شود. مراسم تمام شده بود و دخترک یتیم آیه پر درد تر از لحظه ای که آمده بود، میرفت. ایلیا را مهدی و محسن با خود برده بودند و احسان آخرین ظرف خرما را هم خیرات کرده بود. همه رفتند و احسان کنار قبر نشست و فاتحه ای خواند. بعد رو به ارمیا کرد: سلام حاجی! خوش میگذره اونجا؟ رفتی و نگفتی من بدون تو و راه نمایی هات دوباره گم میشم؟ حاجی راه رو نشونم ندادی و رفتی ها! _انگار براشون رسم شده که یکی رو تشنه کنن و بذارن برن، اما نترس! تنهات نمیذارم! رسم سیدمهدی ودوستاش تک خوری نیست. سیدمحمد بود که کنار احسان نشست: سیدمهدی که رفت، ارمیا عوض شد! دوستی عجیبی داشتن! ازشون بخواه! تنهات نمیذارن! فاتحه ای خواند و سنگ قبر را بوسید: دلم برات تنگ شده داداش بی معرفت دوباره سنگ قبر را بوسید و گفت: من برم که حال زینبت خوب نیست! حال ایلیات خوب نیست! حال هیچ کس خوب نیست ارمیا! به آیه بگو هوای دخترش رو داشته باشه! بلند شد و رفت و احسان اشک چشمانش را خوب دید. بغض کرد: حاجی! دلم برای دخترت رفته! کمک کن به من! دخترت سر سخته و من هنوز اول جاده خدا هستم ادامه دارد... نویسنده:
"رمان زینب سادات وارد بیمارستان شد. روز اول کاری اش بعد از اتمام درس. برای دو سال پا در این بیمارستان گذاشت. بسم الله گفت. روپوشش را پوشید و مقنعه اش را مرتب کرد و کارتش را به آن وصل کرد. کفش های طبی اش را پوشید و همراه چند تن از هم دوره ای هایش مقابل سرپرستار ایساد و به سخنانش گوش داد. پرستاری را دوست داشت. کمک به مردم را دوست داشت. زینب سادات خوب بودن را دوست داشت. ساعات کاری سخت و طولانی بود اما لبخند و دعای زیر لبی مردم، دلش را گرم میکرد. هفته ها میگذشت اما زینب سادات هر روز مشتاق تر بود برای دیدن لبخند های از ته دل مردم بود. این ماه در بخش اطفال بود. برایش دوست داشتنی بودند. چهره ای آشنا در بخش دید. مقابل دکتر رسید و سلام کرد. احسان نگاهش را از سرپرستار گرفت و به زینب سادات متعجب دوخت. احسان: سلام خانم علوی! اینجا چکار میکنید؟ زینب خواست صحبت کند که سرپرستار اجازه نداد و خودش گفت: از بچه طرحی های جدیده! شما همدیگه رومیشناسید؟ احسان توجهی به او نکرد و ادامه دستوراتش را وارد پرونده کرد. بعد به زینب سادات گفت: امیدوارم موفق باشید خانم! رفت و اخم های سرپرستار را برای زینب سادات گذاشت. چه می شود کرد؟ گاهی دیوار کوتاهی هستی که کوتاه تر از تو پیدا نمیشود! زینب سادات به بهای بی محلی های احسان، تا صبح مشغول کار بود و صبح خسته تر از هر روز سوار ماشینش شد. مقابل در خانه که رسید، احسان هم همزمان رسید و با لبخند گفت: صبح بخیر! شب سختی داشتید؟ زینب سادات اخم کرد: سلام صبح شما هم بخیر! سخت؟ وحشتناک بود! ِمیشه وقتی من دور و بر نیستم،حال سرپرستارمون رو بگیرید که ترکش هاش منو نگیره دیگه؟ بخدا اگه دو روز دیگه از من اینجوری کار بکشه، خودم باید روی یکی از تختها بستری بشم! احسان اخم کرد و ایستاد: اذیتتون کرد؟ زینب سادات سربه زیر انداخت و صدای اوهوم پر بغضی از گلویش شنیده شد. احسان گفت: نگران نباش! درسی بهش بدم که دیگه... زینب حرفش را برید: وای نه! بعدا برام دردسر میشه. من دو سال باید تو این بیمارستان باشم! احسان دلش برای ترس های کوچک این دختر سوخت. زینب سادات پرسید: شما که دکتر داخلی بودید! بخش اطفال چکار داشتید؟ احسان لبخند زد: داخلی اطفال هستم آخه! زینب سادات کمی فکر کرد و گفت: یعنی اون روز خاله رها منظورش این بود که من بچه ام؟ احسان متعجب پرسید: کدوم روز؟ زینب سادات اخمی کرد و گفت: هیچی! بریم داخل که هوا سرده. شب بخیر. یعنی نه، صبح بخیر! اصلا خوب بخوابید. بعد آهی کشید و گفت: خیلی دارم چرت و پرت میگم! بهتره برم داخل. زینب سادات رفت و احسان با لبخند به در خیره ماند. چقدر کارهای زینب سادات به دلش مینشست.... زینب سادات مهیای خواب میشد که صدای جر و بحثی شنید. خسته بود اما نمیتوانست بی تفاوت بماند. از اتاق خارج شد و حرف های زهرا خانم و ایلیا را شنید. ادامه دارد... نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلسوخته امام عصر علیه السلام، سیّد بن طاووس رحمه الله ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✴️ چهارشنبه 👈 23 تیر /سرطان 1400 👈 3 ذی الحجه 1442 👈 14 ژوئیه 2021 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی . 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی . 📛 تقارن نحسین ، صدقه لازم است . 👶 مناسب زایمان و نوزادش عمری دراز و روزی گشاده دارد .ان شاءالله 🚘مسافرت : خوب نیست و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد . 🔭 احکام نجوم . 🌗 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است : ✳️ داد و ستد و تجارت . ✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✳️ ارسال کالاهای بازرگانی . ✳️ قولنامه نوشتن . ✳️ امور زراعی و کشاورزی . ✳️ و خرید خانه خوب است . 👩‍❤️‍👨 حکم مباشرت امشب ( شب پنج شنبه ) ، فرزند امشب حاکمی از حاکمان یا عالمی از عالمان خواهد شد .ان شاءالله 💉💉 حجامت خون دادن فصد باعث ضعف مغز می شود . 💇‍♂💇 اصلاح سر وصورت باعث طول عمر می شود . 😴🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 4 سوره مبارکه " نساء " است . واتوا النساء صدقاتهن ...... و مفهوم آن این است که خواب بیننده یا ازدواج کند یا مال زیادی به او برسد . ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
هدایت شده از حرم
✅امام صادق علیه السلام درباره فرمودند: 🌸«هر کس با این دعای چهل صبح به سوی خدا دعا کند از یاوران قائم ما خواهد بود و اگر بمیرد خداوند او را از قبرش به سوی حضرت قائم عج خارج خواهد ساخت و حتی در مقابل هر کلمه ای هزار حسنه به او می دهد و هزار گناه از او محو می کند». 📚 بحار الانوار، جلد 83، ص284، حدیث 47 به نقل از کتاب امام مهدی عج،تنظیم:اکبر اسد علیزاده •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
هدایت شده از حرم
3_453884580403872619.mp3
1.82M
 کجایى ...؟؟  اى همیشه پیدا از پس ابرهاى غیبت! 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
*همه بخونن* *خانم و آقای محترم!* اگر متوجه اسرار خانوادگی همسرت شدی اونو مثل پُتک نکوبون تو سر همسرت...! ❌ وقتی دعوات می‌شه برای اینکه پیروز میدون باشی از عیب‌ها و کاستی‌های همسرت حرفی به میون نیار.... ❌ خانمی می‌گفت: متاسفانه بیماری صرع دارم و شوهرم با علم اینکه من همچین مشکلی دارم باهام ازدواج کرد، میگفت بعد از ازدواج هر وقت بحثمون میشد بهم میگفت مریض و خیلی عذابم می‌داد... ❌ این رفتارها اصلا درست نیست، کسی که این کارو می‌کنه فقط داره خودشو از چشم همسرش میندازه و نشون دهنده شخصیت ضعیف و در موندش داره. علاوه بر این؛ این کار اثر بدی بر روح و جان همسرت میزاره
💞دانستنی های ⁉️ من کی ام؟ اینجا کجاست؟ پیش از هر اقدامی برای ازدواج، با خودتان به گفت وگو بنشینید، بهتر است احساسات و عواطف تان را در یک کفه ترازو و عقل و منطق تان را در کفه دیگر آن قرار دهید و از خود سوال کنید: ✔️ چرا می خواهید خانواده تشکیل دهید؟ ✔️ در زندگی مشترک به دنبال چه هستید؟ ✔️ چقدر خود را می شناسید و اگر قرار باشد خودتان را توصیف کنید، درباره ویژگی های مثبت و منفی تان چه می گویید؟ ✔️ برای موفقیت در زندگی کدام خصوصیت اخلاقی و شخصیتی تان را باید کمرنگ تر یا پررنگ تر از قبل کنید؟ ✔️ عمده دلایل تان برای ایجاد تغییر و تحول در رفتارتان چیست؟ ✔️ چگونه همسری را برای زندگی مشترک می پسندید؟ ✔️ برای موفقیت در زندگی مشترک، کدام ویژگی های اخلاقی و شخصیتی همسرتان باید بارز باشد؟ ‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
4_325704751788327092.mp3
1.79M
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 ❤️🌹تولد تولد تولدت مبارک❤️🌹
4_5987688008424360318.mp3
10.28M
❤️ اخلاق رسول خدا صلی الله علیه و آله قسمت 15 146 با هم طراز خود معاشرت کنید / 147 اهمیّت شخصیّت مومن / 148 مسافرت چهار نفره / 149 اختلاف نظر در تعداد بالا در سفر / 150 پرداخت هزینه سفر توسط ثروتمندان / 151 آقای سفر خدمتگزار جمع است / 152 اهمیّت کمک کردن در سفر / 153 جمع کردن هیزم توسط رسول خدا / 154 خدا شخص مدعی را دوست ندارد / 155 مشورت در کارها هنگام سفر / 156 گوشه گیر نبودن در سفر جمعی / 157 نهی از انتقال بدی های دیگران در سفر / 158 برداشتن لوازم سفر / 159 نهی از سفر به تنهایی / 160 درباره کسی که خرجی دیگران را نمیدهد / 161 نهی از زدن غلام و زیر دست / 162 نهی از غذا خوردن به تنهایی / 163 دربارة حرکت زن در جاده لطفا با انتشار این فایل 👉🏿 این خوبترین مخلوق خدا را 👉🏿 به دیگران بشناسانید 👉🏿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 🔸توجه:نیاز به داروی شیمیایی نیست❗️ ✍🏻درمان با نسخه ساده 📚حکیم ضیایی
"رمان زهرا خانم: این بار چندمه که میگی زینب نفهمه! ایلیا: بفهمه چی میشه؟ اصلا براش مهمه؟ اون هیچی جز درسش براش مهم نیست. زهرا خانم: فعلا اون بزرگتر توئه! ایلیا لجاجت کرد: شما بزرگتر ما هستی! زینب سادات وارد آشپزخانه شد: چی شده اول صبحی سروصدا راه انداختید؟ زهرا خانم: ببخش مادر! نذاشتیم بخوابی. بیا یک لقمه صبحونه بخور بعد برو بخواب که ضعف نکنی! زینب سادات نشست: خب آقا ایلیا! تعریف کن. ایلیا خودش را روی صندلی انداخت، تکه ای نان با یک دست کند و درون دهانش گذاشت: مدرسه والدین منو خواسته! زینب سادات: اون وقت علتش چیه؟ ایلیا: الکی! زینب سادات:یعنی چی الکی؟مگه میشه؟ ایلیا به چشمان زینب سادات زل زد: چون پدر مادر ندارم. زینب سادات: درست حرف بزن ایلیا! ایلیا: این رو به اونها بگو! از خانه خارج شد. زینب سادات سرش را میان دستانش گرفت. زهرا خانم: برو بخواب. خودم میرم مدرسه. زینب سادات: چرا به من نگفتید؟ زهرا خانم مقابلش نشست: قسمم داد به خاک حاجی! گفتم درست میشه اما خب این سومین باره! زینب سادات بلند شد: برم حاضر بشم. زهرا خانم: خسته ای! بذار من برم. زینب سادات لبخند غمگینی زد: اینقدر نگران ما نباش! از پسش بر میایم! ایلیا کنار محسن ایستاد بود که زینب سادات وارد حیاط شد. زینب سادات: سلام آقا محسن! شما هم با والدین قرار داری؟ محسن: سلام. منتظر مامان زهرا هستیم. زینب سادات: من جای مامان زهرا میام. محسن اخم کرد: پس کی با من میاد؟ زینب سادات: مگه به خاله و عمونگفتی؟ محسن شانه ای بالا انداخت. زینب سادات صدایش بالا رفت: شما چی با خودتون فکر کردید؟ محسن: داد و بیداد نکن زینب. مامان زهرا مادربزرگمون هستش دیگه، میومد و حل میشد! پنجره طبقه بالا باز شد. صدایی از بالا آمد: چه خبره اول صبح؟ نگاه سه نفر از پایین به بالا شد و احسان با دیدن زینب سادات کمی هوشیار تر شد: چی شده؟ شما مگه نباید خواب باشید الان؟ کجا دارید میرید؟ ایلیا غیرتی شد: از کجا میدونه شما باید الا خواب باشی؟ زینب سادات: چون تو بیمارستان ماهستن و دیشب هم شیفت بودن و صبح با هم رسیدیم خونه! ایلیا: تو مگه ماشین نداری خودت؟ زینب سادات زیر لب گفت: ساکت باش. نگفتم با هم اومدیم که! با هم رسیدیم! ایلیا آهانی گفت و محسن ریز ریز خندید و زینب رو به احسان گفت: با بچه ها میرم مدرسه! دردسر درست کردن. احسان گفت: صبر کنید الان میام پایین ادامه دارد... نویسنده:
"رمان احسان رفت و زینب سادات غرغر کرد: این چرا داره میاد؟ به تو چه آخه! محسن زیر لب گفت: غیرتی شده دیگه! ناموسش بره وسط یک مشت نوجوان؟ ِزینب سادات از بس درگیر افکار از سر باز کردن احسان بود متوجه حرف های محسن نشد. احسان لباسهایش را عوض کرده و وارد حیاط شد: سلام! باز چکار کردید شما؟ زینب سادات: باز؟ مگه شما در جریان قبلی ها بودید؟ احسان شانه ای بالا انداخت: یک بار داشتم میرفتم بیمارستان، دیدم با مامان زهرا دارن میرن مدرسه. خب! چکار کردید؟ محسن: هیچی! احسان: مامان بابا میدونن؟ محسن آرام گفت: نه. زینب سادات: از سادگی و مهربونی مامان زهرا سواستفاده کردن! احسان اخم کرد: شاید کاری که کردید مهم نباشه و بشه بخشیدتون. اما پنهان کردن از خانواده، واقعا میخوام بدونم چطور میخوای جواب مامان بابا رو بدی! به سمت در حیاط میرفتند که محسن به ایلیا گفت: چرا به زینب گفتی؟ ایلیا: نگفتم! شنید دیگه! محسن: الان به همه میگه! زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت: تا شما باشید پنهان کاری نکنید. دم در احسان گفت: بفرمایید سوارشید، با هم میریم. زینب سادات جواب داد: ممنون. باماشین خودمون میایم. احسان: راه کوتاهه. یکم باهاشون حرف بزنیم ببینیم چی شده. ایلیا در عقب را باز کرد و نشست. زینب سادات به اجبار کنار برادر قرار گرفت. در راه همه سکوت کرده بودند. هیچ کس حرف نمیزد. به مدرسه رسیده و هر سه وارد شدند. نگاه پسرها به دختر جوان محجبه ای افتاد که با سه مرد وارد میشد. زمزمه هایی از اطراف بلند شد. احسان کنار زینب سادات قرار گرفت و سایه حمایتش احساس عجیبی به زینب داد. ایلیا در طرف دیگر غر زد: آخه چرااومدی؟ ببین چطور نگاهت میکنن! برم یک بادمجون پای چشمهاشون بکارم ها! احسان گفت: آروم باش پسر! این چیزا طبیعیه! به دفتر مدرسه رسیدند. وارد که شدند معلم ها یکی یکی در حال خارج شدن بودند. مرد جوانی که حدودا سی و پنج ساله بود گفت: پارسا! گفتم والدین! فقط والدین! تو هم همینطور زند! برید بیرون. زینب سادات گفت: سلام. من خواهر ایلیا پارسا هستم... مرد حرف زینب سادات را قطع کرد: گفتم بهشون فقط والدین! وقت خودتون و من رو تلف نکنید لطفا. زینب سادات اخم کرد و مشتش دور چادرش، محکم شد: خدا رفتگان شما رو بیامرزه! مرد اخم کرد: چه ربطی داره خانم؟ زینب سادات: آخه والدین ما هم رفتن پیش رفتگان شما! یعنی شما خبر ندارید از دانش آموزانتون؟ تا جایی که یادمه برای مدیر مدرسه همه چیز رو توضیح داده بودم. در همان لحظه مردی میانسال وارد شد: اتفاقی افتاده آقای فلاح؟ مرد جوان: نه جناب مدیر. خودم حلش میکنم. زینب سادات: شما نمیتونید حل کنید آقا! جناب توکل! خواهر ایلیا پارسا هستم. توکل: خوش اومدید خانم. جریان چیه فلاح؟ فلاح: دعوای دیروز. توکل رو به احسان کرد: و شما؟ احسان: احسان زند هستم. فلاح پوزخند زد: والدین شما هم فوت کردن جناب زند؟ احسان اخم کرد: نه! خداروشکر کاملاصحیح و سالم هستن. فلاح: پس بگید خودشون بیان. احسان: اگه کار شما واجب باشه، حتما! فلاح: بهتره بگید اگه بچه شون براشون مهم باشه! احسان: بهتره بگید موضوع چیه؟ فلاح: دعوا! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان زینب سادات: پس والدین طرف دیگه دعوا کجا هستن؟ فالح: اینها به اون حمله کردن! دو نفر به یک نفر! زینب سادات: هیچ وقت تو دعوا فقط یک نفر مقصر نیست. احسان: انگار شما یکم حق به جانب هستید! لطفا تماس بگیر ید! فالح اخم کرد: برادر های شما دردسر هستن! زینب سادات: بعد از اومدن والدین طرف دیگه، صحبت میکنیم. توکل گفت: تماس بگیر لطفا. بعد رو به احسان و زینب سادات گفت: ایشون یکی از بهترین معاونینی هستند که تا حالا داشتم. احسان گفت: این آقای بهترین، بهتره یکم احترام گذاشتن یاد بگیره. فلاح پرخاش کرد: اصلا شما میفهمید سر و کله زدن با یک مشت بچه زبون نفهم یعنی چی؟ احسان کارتی از جیب کتش در آورد و به سمت توکل گرفت. بی اعتنا به عصبانیت رو به افزایش فلاح، با خونسردی گفت: دکتر احسان زند، متخصص گوارش اطفال. یکم از بچه های زبون نفهم میفهمم. زینب سادات گفت: جزء بهترین ها! کنایه زینب سادات باعث شد فلاح با خشم از دفتر بیرون برود: از چنین خانواده ای چنین بچه هایی دور ازانتظار نیست. نیم ساعت آینده به پا در هوایی پسرها و خستگی و خواب آلودگی زینب سادات و احسان گذشت. فلاح با خانمی وارد شد: خانم احمدی رسیدن. فرستادم تا احمدی رو هم صدا کنن. خانم احمدی: روز بخیر جناب توکلاتفاقی افتاده؟ توکل: سلام خانم. بفرمایید بشینید. در حقیقت دعوایی دیروز اتفاق افتاده و به همین علت اینجا جمع شدیم. خانم احمدی نشست. پسری در را زد و اجازه ورود گرفت. فلاح: بهتره شروع کنیم. دیروز این دو تا پسر به این بچه حمله کردن. زینب سادات: چرا زدنت؟ احمدی: الکی! زینب سادات: تا جایی که میدونم برادرم دیوانه نیست و به مردم حمله نمیکنه! فلاح پوزخندی زد: نکنه شما روان شناس هستی؟ زینب سادات با بی توجهی جواب داد: من پرستارم، مادرم روان شناس بودن. بعد رو به ایلیا پرسید: چرا زدینش؟ ایلیا: بخاطر حرفی که زد. زینب سادات: چی گفت؟ ایلیا سکوت کرد و محسن با تردید گفت: به ایلیا گفت بی بته! گفت بی پدر و مادره! زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: به چه حقی هر چی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی فرزند شهید چیه؟ میدونی چند بار ترور یعنی چی؟ میدونی... ادامه دارد... نویسنده:
"رمان زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت: ایلیا اگه میخواست دعوا کنه و این پسر رو بزنه، این پسر الان اینقدر راحت نایستاده بود. خانم احمدی: منظورتون چیه خانم؟ زینب سادات نگاهی به زن کرد: ایلیا اگه میخواست پسرتون رو بزنه، الان نه تنها بدنش پر از کبودی بود، دست و پای شکسته هم داشت! دکتر زند! ایشون مشکلی دارن؟ چه ظاهری چه حرکتی؟ احسان: نه! کاملا سالمه. فلاح: شما از حرکت برادرتون دفاع میکنید؟ زینب سادات: بله! دفاع میکنم چون پدرمون بهش یاد داده چطور مبارزه کنه، چطور آسیب بزنه و آسیب نبینه. امابهش این هم یاد داده که خودی ها هر چقدر اذیت کنن، دشمن نیستن. اینه که برادر من لبش پاره شده و پسر شما سالمه! ما بی پدر و مادر هستیم بخاطر آرامش خاطر شما! ما درد یتیمی میکشیم بخاطر آسودگی خاطر شما! حق ما نیست که طعنه کنایه هم بشنویم! ما چیزی ازتون نخواستیم. فقط بذارید ما هم زندگی کنیم. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: بهت افتخار میکنم. ایلیا عمیق لبخند زد: مثل مامان شدی! کاش مادر اینجا بود. کجایی آیه؟ کجایی نگاه کنی لبخند پسرت را؟ کجایی که یتیمی درد دارد! بیشتر از تمام عمر زینب، درد دارد! این درد فقط درد یتیمی اش نیست! درد یتیمی برادری است از خون مردی که برایش پدری کرد و جاهای خالی زندگی زینب را بدون پرسش، پر کرد،دردیتیمی برادرش، درد نبود آیه ای که زندگی را بلد بود. مادر! اسطوره زندگی ام! چگونه مثل تو کوه باشم؟ چگونه شبیه تو باشم ای کوه ناپیدای زندگی ام؟ زینب سادات: کاش مامان بود. به ایلیا پشت کرد که صدای نجوایش را شنید: تا تو هستی، دلم قرصه! دلت قرص باشد جان خواهر!خواهرت که نمرده است! خودم مواظب تو هستم! زینب سادات: هیچ کدومتون نمیخواید کامل بگیر چرا دعوا کردید؟ محسن گفت: به ایلیا که اون حرف رو زد، ایلیا گفت حرف دهنتو ببند. اومد ایلیا رو هل داد. ایلیا سعی کرد از دستش خالص بشه و دعوا نشه. خیلی جا خالی داد اما ول کن نبود. یکی از مشتهاش هم ناغافل و نامردی زد که لب ایلیا پاره شد. من رفتن کمک ایلیا که خودش زودتر دستشو گرفت و پیچوند به پشت که تکون نخوره. همون لحظه آقای فلاح رسید و... محسن سکوت کرد. زینب سادات به فلاح گفت: قضاوت ناعادلانه کردید! ایلیا حق داشت بهم گفت چون بی پدر و مادر هست، پدر مادرش رو خواستید! کار ما تمومه. مجازات این پسر هم با شما و آقای مدیر. ما یتیم ها از حق خودمون گذشتیم. مثل همیشه! زینب رفت. احسان رو به پسرک گفت: با ناجوانمردی به هیچ جا نمیرسی! یادت نره! احمدی رو به فلاح گفت: دایی حالا چی میشه؟ احسان از دم در برگشت و با پوزخند نگاهی به فلاح کرد و لب زد: دایی! احسان رفت و خود را به زینب سادات رساند! احسان: زینب خانم. بفرمایید بشینید، خیلی خسته هستید. زینب سادات: ممنون آقای دکتر! ترجیه میدم پیاده برم. میخوام کمی فکر کنم. زینب سادات رفت و احسان رفتنش را نگاه کرد و بعد از دقایقی به آرامی پشت سرش قدم برداشت. دل نگران زینب سادات بود در این وقت از صبح.... محسن و ایلیا کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند. سر به زیر و ساکت. رها، صدرا، زینب سادات، زهرا خانم، احسان و مهدی مقابلشان بودند. احسان و مهدی ایستاده بودند و بقیه روی مبل ها نشسته بودند. رها سکوت را شکست: بد ترین کاری که میتونستید انجام بدین رو انجام دادین! اعتماد ما رو به خودتون از دست دادید. محسن اعتراض کرد: اما مامان... ادامه دارد... نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آواره دوست- صابر خراسانی ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🥴😪 وقتی دچار بیماری شدی، ... قَالَ الصَّادِقُ (عَلَيْهِ السَّلَامُ): مَنْ‏ نَالَتْهُ‏ عِلَّةٌ فَلْيَقْرَأْ فِي جَيْبِهِ الْحَمْدَ سَبْعَ مَرَّاتٍ، فَإِنْ ذَهَبَتِ الْعِلَّةُ وَ إِلَّا فَلْيَقْرَأْ سَبْعِينَ مَرَّةً، وَ أَنَا الضَّامِنُ لَهُ الْعَافِيَةَ. (امالی طوسی، ص284) حضرت صادق علیه السلام فرمود: هر کس دچار بیماری شد ، سر در گریبان برده ، هفت بار سوره حمد بخواند. اگر از آن بیماری رهایی نیافت ، هفتاد بار این سوره را بخواند. من برای این فرد ، عافیت و شفا را تضمین می کنم. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
⏲👈در منازل خود، در اوقات شرعی، اذان بگوییم محمّد بن راشد گفت: هشام بن ابراهیم به من گفت: من از بیماری خود و اینکه صاحب فرزند نمی شوم به حضرت رضا علیه السلام شِکوه کردم. پس فرمود: در منزل- با صدای بلند- اذان بگو. هشام بن ابراهیم می گوید: من پس از آنکه این کار را انجام دادم، خدای متعال مرا از بیماری شفا داده و فرزندان زیادی به من عطا فرمود. محمّد بن راشد گفت: من نیز همیشه درگیر بیماری و مریضی بودم. و کسانی که با من در خانه زندگی می کردند نیز بیمار و مریض بودند. به گونه ای که من تنها می ماندم و شخصی نبود که به من خدمت کند. هنگامی که این حدیث را از هشام شنیدم، به کاری که فرموده بود عمل کردم. پس آنگاه خداوند عزّوجلّ بیماری ها را از من و خانواده ام دور ساخت. ( الكافي، ج 3، ص 308 و الكافي، ج 6، ص 10) 👌بنابر این جهت رفع بلا، هر روز موقع اذان در منزل اذان می گوییم و سپس برای فرج مولایمان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) دعا می کنیم. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»