eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
652 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حرم
✅امام صادق علیه السلام درباره فرمودند: 🌸«هر کس با این دعای چهل صبح به سوی خدا دعا کند از یاوران قائم ما خواهد بود و اگر بمیرد خداوند او را از قبرش به سوی حضرت قائم عج خارج خواهد ساخت و حتی در مقابل هر کلمه ای هزار حسنه به او می دهد و هزار گناه از او محو می کند». 📚 بحار الانوار، جلد 83، ص284، حدیث 47 به نقل از کتاب امام مهدی عج،تنظیم:اکبر اسد علیزاده •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
هدایت شده از حرم
3_453884580403872619.mp3
1.82M
 کجایى ...؟؟  اى همیشه پیدا از پس ابرهاى غیبت! 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
هدایت شده از حرم
4_468051916576786804.mp3
4.02M
🎧 با صدای استاد فرهمند 🎁 به سفارش آقا صاحب الزمان (عج) و با نیت تعجیل در امر فرج ایشان هر روز یڪ زیارت عاشورا بخوانیم.
سلام الله علیها(8) 📢📢📢 ..در روز سه شنبه و چهارشنبه ، ۶ و ۷ ربیع الاول سال ۱۱ هجری قمری و ۱۹ و۲۰ خرداد سال ۱۱ هجری شمسی ، ۵ و ۶ ژوئن سال ۶۳۲ میلادی چه اتفاقی افتاد؟؟ ➖➖➖➖🌑🔶🌑 🕖🕕🕔… در طی این دو روز , همانند سه روز گذشته , حضرت صدیقه کبری سلام الله علیها مراجعه هایی برای باز پس گیری اموال خویش دارند تا به این بهانه ، راه را برای احقاق حق علوی علیه السلام باز نمایند.(۱) 📜 تاریخ حکایت می کند که تا روز نهم بعد از شهادت رسول خدا صلی الله علیه و آله , غیر از , بقیه اموال , توسط دستگاه خلافت غصب شده است ؛ 👈👈 این اموال , شامل موارد فقهی مانند فیء ، ارث و خمس از جمله ، زمین های خَيبَر و اراضی بنی نضیر می‌شوند ، که ابوبکر ، به بهانهء حدیث مجعول "پیامبران ارث نمیگذارند" ، تمامی این اموال را غصب می کند ؛ ⚠️ در پی مراجعه های حضرت زهرا سلام الله علیها برای بازپس گیری ارث و خمس ، خلیفه ادعا می کند که حتی خمس نیز متعلق به ایشان نیست و خلیفه ، تقسیم آن را به عهده خواهد داشت .(۲) ⏪⏪ در تاریخ اشاره شده است که در برخی از مراجعه ها ، عباس عموی پیامبر صلی الله علیه و آله حضرت زهرا سلام الله علیها را همراهی می کرده است👈 که البته هیچ یک از این موارد ، تاثیری در روند مصادرهء اموال پدید نمی‌آورد و تا پایان خلافت ابوبکر ، هیچ کدام از این اموال مسترد نمی‌شود... ⛔️ این اموال صرف امور جنگی و لشگرکشی های زمان ابوبکر از جمله جنگ های به اصطلاح ردّه میشود .(۳) ▪️🔰 و اما نکته ای قابل تأمل از تاریخ: … سهم همه ی مسلمانان از محصول و زمین خیبر و اراضی بنی نضیر - از جمله سهم شخص خلیفه اول و دوم و دخترانشان - محترم شمرده می شود‼️ و جالب تر آنکه دختر خلیفهءاول , در حجره و خانه ای زندگی می کند که میراث رسول خدا است و "ارث پیامبر" است!!! وی پس از چندی , منزل و حجره شخصی پیامبر را نیز تصاحب می کند تا در آینده ، پدر خویش را در آنجا و در کنار قبر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دفن نماید‼️ حتی وی بعدها حجرهء سوده همسر دیگر رسول خدا را نیز به خانهء خود اضافه میکند (۴) ؛ و سپس خانه ی خود و خانه ی رسول خدا را با این شرط که تا پایان حیات خویش در تصرف خودش باشد ، به بهایی گزاف به خلفای وقت می‌فروشد(۵) ‼️‼️ ⁉️⁉️این برخوردهای دوگانه در باب "ارث گذاری انبیاء" سؤال برانگیز است... ➖➖➖➖➖ همه مدارك از اهل سنت: 1⃣ این نکته حتی از دید علمای اهل تسنن نیز مخفی نمانده است: شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ۲۸۴/۱۶ 2⃣ صحیح بخاری , کتاب الجهاد و السیر , باب فی الخمس 3⃣ الاموال , حُمَيد بن زَنجويه ، ٧٣٠/٢ 4⃣ المنتظم ، ابن جوزي ، ١٤١/٦ 5⃣ إمتاع الأسماع ، مقريزي ، ٩٣/١٠
حرم
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀 #خطبه_فدکیه قسمت سوم
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀 قسمت چهارم ▪️الْمُمْتَنِعُ مِنَ الاَبْصارِ رُؤْيَتُهُ، وَ مِنَ الْاَلْسُنِ صِفَتُهُ، وَ مِنَ الاَوْهامِ الاِحاطَةُ بِهِ. اِبْتَدَعَ الاَشْياءَ لا مِنْ شَىْ‏ءٍ كانَ قَبْلَها، وَ اَنْشَأَها بِلاَ احْتِذاءِ اَمْثِلَةٍ اِمْتَثَلَها. ▪️خداوندى كه چشم‌ها را توان ديدنش نبوده و زبان‌ها را ياراى توصيف او نباشد و انديشه ‌ها را گنجايش احاطه بر او نيست. تنها اوست كه اشياء را بدون ماده ‌اى پيشين، آفريد و آن‌ها را بى‏ طرح و نقشه ‌اى به ظهور آورده است. ▪️eyes fall short of seeing Him, and the describers' imaginations are not able to depict Him. Nobody can describe Him. He originated the creatures through His of nothing Power; He did it without any model or pre-planning or any priority, And caused them to come into being by His Might. ﴾4﴿💔 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
4_6003809752285447372.mp3
1.73M
🍂 ذکر مصیبت 🎙حجت الاسلام 💢 پاسخ به شبهه ازدواج علیهاالسلام با مصعب 🍂 رفتن حضرت_سکینه سلام الله علیها به قتلگاه 🏴اللهم عجل لولیک الفرج🏴
علاقه ویژه امام حسین علیه السلام به حضرت رباب و دخترش سکینه سلام الله علیهما ●و كان في السبايا الرباب بنت امرئ القيس زوجة الحسين (عليه السلام) و هي أم سكينة بنت الحسين، و كان الحسين (عليه السلام) يحبها حبا شديدا و له فيها أشعار منها: لعمرك إنني لأحب دارا * * * تحل بها سكينة و الرباب‌ أحبهما و أبذل فوق جهدي‌ * * * و ليس لعاذل عندي عتاب‌ ●در شمار اسیران رباب دختر امرئ القيس ، همسر امام حسین علیه السلام بود و او مادر سکینه بنت الحسین است و امام حسین علیه السلام او را به شدت دوست می داشت و درباره او اشعاری دارد که از جمله آن اشعار است: من خانه ای را که سکینه و رباب در آن ساکن هستند را دوست دارم. علاقه مند به این دو هستم و مال خود را برایشان خرج می کنم. 📚نفس المهموم/ص420 العوالم/ص290 مقتل ابی مخنف/ص172 كلمات الإمام الحسين/ص825 الغارات/ج2/ص816📚 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
4_6005966899609863386.mp3
21.64M
▪️ شب 5 ربیع الاول 1440 🗓 21 آبان 1397 🏴 حسینیه علی ابن ابیطالب، قم ▪️ حفظ شعائر الهی ▪️ اقوال مختلف در تاریخ شهادت رسول اکرم صلی الله علیه و آله ▪️ پاسخ به شبهه ازدواج حضرت سکینه سلام الله علیها با مصعب ابن زبیر لعنت الله علیه ▪️ روضه وداع سیدالشهدا سلام الله علیه 🏴اللهم عجل لولیک الفرج🏴
حرم
همه دور هم جمع شده بودند و در هوا خنک چایی می نوشیدند،کمیل مشغول صحبت با محمد و محسن بود،سمانه با
"رمان همه ی خانم ها در پذیرایی نشسته بودند،نگران بودند اما لبخند میزدند و با هم حرف میزدند تا نگرانیشان را فراموش کنند، اما مگر می شد؟ صدای زنگ خانه پشت سرهم به صدا درآمد،همه وحشت زده نگاهشان به سمت در چرخید. زهره خانم بلند آرش را صدا زد: ــ آرش بیا درو باز کن مادر صدای آرش از طبقه بالا به گوش رسید: ــ مامان نمیتونم بچه هارو تنها بزار تازه آروم شدن،آجی سمانه درو باز کن سمانه باشه ای گفت و با پاهای لرزان از جایش بلند شد ،ناخوداگاه سمیه خانم و زهره همراهش بلند شدند،نگاهی به آن ها انداخت و گفت: ــ شما براچی بلند شدید؟؟ همه به هم نگاه کردند،زهره آرام گفت: ــ نمیدونم چرا یه حس بدی به جونم افتاده سمیه خانم هم تایید کرد. عزیز بلند صلوات فرستاد و از جایش بلند شد و گفت: ــ مادر به دل منم بد افتاده،بیاید باهم بریم همه ترسیده بودند،خودشان هم دلیلش را نمی دانستند،به حیاط رفتند،تا سمانه میخواست به طرف در بروند،سمیه خانم دستش را گرفت: ــ مادر بزار من درو باز کنم ــ لارم نیست خودم باز میکنم ،شاید برگشتن به سمت در رفت،زنگ پشت سرهم نواخته می شد،فضای ترسناک و وحشت زده ای بر خانه حاکم شده بود،همه به سمانه و در خیره شده بودند،نبود مردی در خانه همه را به اندازه کافی ترسانده بود و لرز بر بدنشان نشانده بود. سمانه چادرش را مرتب کرد و در را آرام باز کرد،اما با دیدن قامت درشت مرد مشکی پوشی که صورتش را پوشانده بود،وحشت زده قدمی به عقب برگشت،اما مرد مشکی پوش سریع شیشه ای را باز کرد و مایعی را بر روی صورت سمانه ریخت و اورا هل داد،با صدای فریاد آرش که میگفت: ـــ اسید ریخت روش بدبخت شدیم صدای جیغ ها بلند شد،سمانه که به عقب پرت شده بود و سرش به زمین خورده بود و از شدت ضربه گیج شده بود،همه ی خانم ها بالای سرش نشسته بودند و ضجه میزدند،اما او فقط سایه محو و صدای مبهمی را می شنید. صدای اسید آرش در گوشش میپچید،احساس سوزشی را بر صورتش احساس می کرد،اما جرات نداشت که دستش را بلند کند و صورتش را لمس کند.
حرم
"رمان #پلاک_پنهان #قسمت_هفتاد_و_دو همه ی خانم ها در پذیرایی نشسته بودند،نگران بودند اما لبخند میزد
آرش بیخیال بچه ها شد و سریع از خانه خارج شد و به طرف خیابان اصلی دوید ،همه ی راه را نفس نفس می زد،زیر لب میگفت: ــ غلط کردم غلط کردم کمیل و بقیه را از دور دید،با تمام توانش فریاد زد: ــ کمیل کمیل کمیل با شنیدن فریاد کسی که او را صدا می زند،برگشت بقیه هم کنجکاو به آرش نگاه کردند،کمیل چند قدم به سمتش رفت،آرش روبه رویش ایستاد و با گریه گفت: ــ سمانه،سمانه نفس نفس می زد و نمیتوانست درست صحبت کند،با شنیدن اسم سمانه همه نگران به او نزدیک شدند،کمیل بازوانش را گرفت و شدید تکان داد و فریاد زد: ـــ سمانه چی؟حرف بزن آرش ــ روی صورت سمانه اسید ریختند و بدون خجالت بلند گریه کرد،صدای یا حسین همه بلند شد و در کمتر از چند ثانیه همه با شتاب به سمت خانه دویدند. کمیل با شتاب در را باز کرد و به طرف سمانه که بر روی زمین افتاده بود رفت،صغری را کنار زد و سر سمانه را در آغوش کشید،با صدای بلند صدایش کرد و روی صورتش می زد. ــ سمانه خانمی،سمانه صدامو میشنوی جوابمو بده سمانه رد خون بر روی پیشانی اش را که دید دیوانه شد ،نمی دانست چه کاری بکند تا قلبش آرام بگیرد،پشت سرهم با صدای بلند سمانه را صدا می زد و خدا را قسم می داد که اتفاقی برای او نیفتد. صدای زمزمه آرام سمانه را که شنید به او نزدیک شد و گفت: ــ جانم ،بگو سمانه سمانه با درد و مقطع گفت: ــ درد دارم کمیل ــ کجا قربونت برم کجات درد میکنه؟ ــ سرم،صورتم داره میسوزه کمیل کمیل دستی به صورت سمانه کشید به شدت داغ بود و سرخ بود می دانست اسید نیست اما همین هم او را نگران کرده بود،صدای لرزان سمانه او را نابود کرد دوست داشت از دردی که در سینه اش نشسته فریاد بزند. ــ کمیل صورتم میسوزه، آرام از درد گریه کرد ،کمیل سرش را در آغوش فشرد و بدون اهمیت به اطراف پیشانی اش را بر سرش گذاشت و اجازه داد اشک هایش پایین بیایند،همسرت با این حال ،ترسیده و پر درد ، بین بازوانت گریه کند،بدتر از این درد مگر برای یک مرد وجود دارد؟؟؟ ادامه دارد... "نویسنده :
حرم
آرش بیخیال بچه ها شد و سریع از خانه خارج شد و به طرف خیابان اصلی دوید ،همه ی راه را نفس نفس می زد،زی
"رمان دکتر لبخندی زد و گفت: ــ نگران نباشید حالش خوبه،فقط ترسیده ــ این ماده ای که روی صورتش ریختن چیه؟میدونم اسید نیست اما اثراتی داشته ــ اسید نیست چون اگه اسید بود کاملا صورتشون از بین میرفت،ماده ی شیمیایی هست که سوزش و التهاب روی صورت ایجاد میکنه،و چون از نزدیک روی صورتشون ریختن ،سوزش و التهابش بیشتر شده،نمیگم خطرناک نیست اتفاقا اگه چشماشونو به موقع نمیبستن ممکن بود بینایی خانمتون مشکل پیدا کنه ولی خداروشکر به خیر گذشت ــ سرش چی؟ ــ زخم شده ،پانسمانش کردم، الان سرم بهشون وصله،به خاطر امنیتش الان از خانه خارج نشه بهتره،مشکلی پیش اومد بگید خودم میام کمیل با او دست داد وبعد از تشکر به اتاق رفت،سمانه با دیدنش دستش را به سمتش دراز کرد، ،کنارش روی تخت نشست و موهایش را که بر روی چشمانش افتاد را کنار زد. ــ گریه کردی کمیل؟ ــ نه مگه مرد هم گریه میکنه ــ چشمای سرخت چی میگن پس؟ کمیل نگاهی به صورت سرخ سمانه و موژه های خیسش کرد و گفت: ــ گریه کمترین چیز بود،اون لحظه از درد قلبم نزدیک بود سکته کنم ــ خدانکنه ــ لعنت به من که تورو به این حال انداختم ــ کمیل چه ربطی به تو داره آخه؟ ــ ربط داره خانمی،الان ذهنتو درگیر نکن بخواب در باز شد،کمیل سرش را بالا آورد و با دیدن امیرعلی که با شرمندگی او را نگاه میکرد،سری تکان داد ومشغول برسی پرونده شد. ــ سلام بیا تو چرا اونجا ایستادی؟ امیرعلی در را بست و روی صندلی روبه روی میزکار کمیل نشست. ــ کمیل،شرمندم ــ برا چی؟ ــ دیشب کمیل اجازه نداد حرفش را ادامه بده ــ هرچی بود برای دیشب بود،موضوع تموم شد دیگه ــ به مولاشرمندتم دیشب خونه پدر خانوم بودیم ،گوشیم هم تو خونه مونده بود کمیل که می دانست امیرعلی چقدر از این اتفاق ناراحت است،لبخند زدو گفت: ــ شرمندگی برا چی آخه،مگه عمدا جواب ندادی؟امیر اومد کارا هم انجام شد. آره پرونده رو ازش گرفتم ــ خب؟ امیرعلی پرونده را به سمت کمیل گرفت و گفت: ــ اونایی که اومدن دم در خونه مادربزرگت دو نفرن،روی موتور هم بودن،معلومه از ریختن این ماده شیمیایی فقط میخواستن همسرتو بترسونن ،اما قضیه دعوا واقعی بوده،اوناهم از این موقعیت استفاده کردن کمیل متفکر به پرونده خیره شده بود،امیرعلی آرام گفت: ــ کمیل میدونم به چی فکر میکنی،من مطمئنم این کارِ تیمور و آدماشه،والا کی میدونه تو مامور اطلاعاتی ـــ چیز دیگه ای نیست ؟ ــ نه ــ خب خیلی ممنون
حرم
"رمان #پلاک_پنهان #قسمت_هفتاد_و_سه دکتر لبخندی زد و گفت: ــ نگران نباشید حالش خوبه،فقط ترسیده ــ
با صدای گوشی ،کمیل گوشی خود را از کتش بیرون آورد،چند تا عکس برایش ارسال شده بود،تا عکس ها را باز کرد،از شدت خشم و عصبانیت محکم مشتش را برروی میز کوبید،امیرعلی سریع از جایش بلند شد ،با نگرانی گفت: ــ چی شده کمیل؟ نگاهی به دستان مشت شده ی کمیل و چشمان به خون نشسته اش انداخت. ــ بگو چی شده کمیل کمیل بدون هیچ حرفی گوشی را به طرف امیرعلی گرفت و از جایش بلند شد،پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد ،احساس می کرد کل وجودش در حال آتش گرفتن است. امیرعلی با دیدن عکس ها چشم هایش را عصبی بست،دوباره صدای گوشی کمیل بلند شد،امیرعلی با دیدن شماره ناشناس گفت: ــ کمیل فک کنم خودشون باشن؟ کمیل به سمت گوشی خیز برداشت. ــ کمیل صبر کن بزار ردیابی کنیم کمیل سری تکان داد و منتظر امیرعلی بود،با جواب بده ی امیرعلی سریع دکمه اتصال را لمس کرد: ــ الو ــ به به جناب پاسدار،سرگرد،اطلاعاتی،اخوی،برادر،چی بهت بگم دقیقا کمیل و شروع کرد بلند خندیدند ــ عکسا چطور بودن؟؟ ادامه دارد... "نویسنده :