👁 ثواب زیارت سیّدالشّهدا علیه السلام در شب و روز نیمه شعبان(4)
1) عَنْ زَيْدٍ الشَّحَّامِ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَلَیهِ السَّلامُ قَالَ: مَنْ زَارَ الْحُسَيْنَ عَلَیهِ السَّلامُ لَيْلَةَ النِّصْفِ مِنْ شَعْبَانَ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذُنُوبِهِ وَ مَا تَأَخَّرَ. (بحارالأنوار، ج101، ص93 به نقل از کامل الزیارات)
زيد شحّام، از حضرت صادق علیه السلام نقل می کند که فرمود: كسى كه حسين بن علی عليه السّلام را شب نيمه شعبان زيارت كند، خداوند متعال گناهان گذشته و آينده اش را مى آمرزد.
2) عَنِ الصَّادِقِ عَلَیهِ السَّلامُ قَالَ: يَغْفِرُ اللَّهُ لِزَائِرِ الْحُسَيْنِ عَلَیهِ السَّلامُ فِي نِصْفِ شَعْبَانَ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَ مَا تَأَخَّرَ. (اقبال الاعمال، ص226)
حضرت صادق علیه السلام فرمود: خداوند گناهان گذشته و آینده زائر حسین بن علی علیه السلام در نیمه شعبان را می آمرزد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
👁 ثواب زیارت سیّدالشّهدا علیه السلام در شب و روز نیمه شعبان(5)
عَنْ هَارُونَ بْنِ خَارِجَةَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَیهِ السَّلامُ قَالَ: إِذَا كَانَ لَیلَۀُ النِّصْفِ مِنْ شَعْبَانَ نَادَى مُنَادٍ مِنَ الْأُفُقِ الْأَعْلَى: أَلَا زَائِرِي الْحُسَيْنِ! ارْجِعُوا مَغْفُوراً لَكُمْ، وَ ثَوَابُكُمْ عَلَى رَبِّكُمْ وَ مُحَمَّدٍ نَبِيِّكُمْ. (تهذیب الاحکام،ج6، ص49)
هارون بن خارجه، از حضرت صادق عليه السّلام نقل می کند که فرمود: هنگامى كه شب نيمه شعبان مى شود، منادى از افق اعلى نداء مى كند: اى زائرين حسين! به سوی اهل خود برگرديد در حالى كه آمرزيده شده ايد. پاداش شما بر عهده پروردگارتان و بر عهده محمّد صلّی الله علیه وآله، نبیّ شما مى باشد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
👁 ثواب زیارت سیّدالشّهدا علیه السلام در شب و روز نیمه شعبان(6)
عَنْ يُونُسَ بْنِ يَعْقُوبَ قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عَلَیهِ السَّلامُ: يَا يُونُسُ! لَيْلَةَ النِّصْفِ مِنْ شَعْبَانَ يَغْفِرُ اللَّهُ لِكُلِّ مَنْ زَارَ الْحُسَيْنَ عَلَیهِ السَّلامُ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ مَا قَدَّمُوا مِنْ ذُنُوبِهِمْ، وَ قِيلَ: اسْتَقْبِلُوا الْعَمَلَ. قَالَ: قُلْتُ: هَذَا كُلُّهُ لِمَنْ زَارَ الْحُسَيْنَ عَلَیهِ السَّلامُ فِي النِّصْفِ مِنْ شَعْبَانَ؟ قَالَ: يَا يُونُسُ! لَوْ أَخْبَرْتُ النَّاسَ بِمَا فِيهَا لِمَنْ زَارَ الْحُسَيْنَ عَلَیهِ السَّلامُ لَقَامَتْ ذُكُورُ الرِّجَالِ عَلَى الْخُشُبِ. (بحارالأنوار، ج101، ص95 به نقل از کامل الزیارات/روایت مشابه: اقبال الاعمال، ص225)
یونس بن یعقوب از حضرت صادق علیه السلام نقل می کند که فرمود: ای یونس! در شب نیمه شعبان، خداوند همه گناهان گذشته زائرین مؤمنِ حسین بن علی علیه السلام را می آمرزد و به آنها گفته می شود: اعمال خویش را از نو آغاز نمایید. یونس عرض کرد: آیا همه این پاداش برای کسی است که نیمه شعبان، حسین بن علی علیه السلام را زیارت کرده باشد؟ فرمود: ای یونس! اگر آن چه را که برای زائرین حسین بن علی علیه السلام در شب نیمه شعبان فراهم شده است، به مردم خبر می دادم، سر افراد بر بالای چوبه دار می رفت.
مرحوم سید بن طاووس در ذیل این روایت می نویسد:
«شاید معنی جمله آخر این باشد که بعضی از افراد فضیلت زیارت حسین بن علی علیه السلام در نیمه شعبان و بزرگی فضل پادشاه حساب، و بزرگی نعمت های آخرتیِ زیارت را به نقل از معصومین علیهم السلام روایت می کردند و افرادی دیگر به دلیل عدم کشش عقلانی نمی توانستند به این موارد اقرار نمایند، و لذا سرِ افرادِ ناقلِ فضائل به بالای چوبه دار می رفت.» (اقبال الاعمال، ص226)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏🏼 نماز شب پنجم ماه شعبان
عَنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله قَالَ: مَنْ صَلَّى فِي اللَّيْلَةِ الْخَامِسَةِ رَكْعَتَيْنِ، بِالْحَمْدِ وَ التَّوْحِيدِ خَمْسَمِائَةٍ، وَ يُصَلِّي بعد التسليم عَلَى النَّبِيِّ صلّی الله علیه و آله و آلِهِ بَعْدَ التَّسْلِيمِ سَبْعِينَ مَرَّةً، قَضَى اللَّهُ لَهُ أَلْفَ حَاجَةٍ مِنْ حَوَائِجِ الدَّارَيْنِ، وَ أُعْطِيَ بِعَدَدِ نُجُومِ السَّمَاءِ مُدُناً فِي الْجَنَّةِ. (البلدالأمين، ص172)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس در شب پنجم ماه شعبان دو رکعت نماز بخواند؛ در هر رکعت یک بار سوره حمد و پانصد بار سوره توحید، و بعد از نماز هفتاد بار بر محمّد و آل او صلوات فرستد، خداوند هزار حاجت دنیا و آخرت وی را برآورده می سازد، و به تعداد ستارگان آسمان، در بهشت به وی شهر اعطا می کند.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
⚪️روزى اُمالبنين سلام اللّه علیها امير مؤمنان علیه السّلام را مشاهده كرد كه عباس ارواحنا فداه را در آغوش گرفته و بر دستانش بوسه مىزند و مىگريد؛
چون آن بانوى با فضيلت اينگونه ديد، دچار نگرانى و ناگوارى شد!
پس سبب را از حضرت پرسيد؛
حضرت او را نسبت به حقيقتى كه در آينده اتفاق خواهد افتاد، آگاه كرد و فرمود: دستان فرزندش در راه مدد رسانى به امام حسين عليه السّلام قطع مىشود!
با شنيدن اين خبر غيبى، صداى فرياد و شيون آن مادر دلسوخته از خانه على عليه السّلام بلند شد و اهل منزل نيز به نوحهگرى پرداختند؛
حضرت افزود: اى امّالبنين! نور ديدهات نزد خداوند منزلتى بزرگ دارد و پروردگار در عوض دو دست بريدهاش، دو بال به او مرحمت خواهد كرد كه با ملائكه در بهشت به پرواز در مىآيد، همان گونه كه از قبل، اين لطف را به جعفر بن ابىطالب عنايت نموده است؛
اُمّالبنين با شنيدن اين بشارت ابدى و سعادت جاودانه، مسرور گرديد.
📚سفينة البحار ج۲ ص۱۵۵
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
4_6033051934041048703.mp3
3.38M
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج}
ماجرای تولّد آقا قمر بنیهاشم علیه السّلام!😭
🎤استاد بندانی نیشابوری؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸میلاد باسعادت حضرت ابوالفضل مبارک
🌸سلام به وفا سلام به ادب
💐سلام به معرفت🌺🌿
🌸سلام به قمربنی هاشم
💐سلام به عمو عباس رقیه
🌸سلام به همه عاشقانش.
💐زمین خورده ها یاعلی گویند
🌸وگرفتارها، نام عباس را
💐دعا میکنم..🙏
🌸در این روز زیبایِ🌺🌿
💐میلادِ فرخندهِ ابوالفضل عباس
🌸علیه السلام ازته قلب براتون💐
💐دعا میکنم که به حق این روز.💐
🌸عزیز حال دلتون خوب باشه...💐
💐همیشه سالم و تندرست.🕊💐
🌸کنار خونواده محترمتون باشید 💐
اللهمعجلالولیکالفرج🤲
اعزام کاروان زیارتی عتبات برای💥نیمهشعبان
🕌نجف 🕌کربلا 🕌کاظمین 🕌سامرا
🚍حرکت ۲ اسفند چهارشنبه ظهر از قم
🚌برگشت 6 اسفند به قم
💰هزینهسفر ۲۵۰۰ فقط بابت کرایه است
🍔خورد و خوراک به عهده خود زائر است
✍️درصورت تمایل به ثبتنام و اطلاع از نحوه ی سفر تماس بگیرید🔻
📞09124515935
عبداللهی
https://eitaa.com/zaer_karbala
4_5969880094762599286.mp3
1.59M
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج}
کودکی حضرت اباالفضل العبّاس علیه السّلام/
قمر بنی هاشم در آغوش زینب کبری به خواب میرفت و دیده به دیدهٔ اباعبداللّه علیهم السّلام چشم از خواب میگشود/
ادب حضرت عبّاس علیه السّلام/
🎤استاد بندانی نیشابوری؛
4_5859463881516123438.mp3
8.51M
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج}
شور: اَلحَمدُلِلّهِ الَّذِی خَلَقَ الحُسَین...
🎙ملّامحمد فصولی؛
«پیشنهاد دانلود»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◻️▫️#ویدئو_استوری_روزشمار_نیمه_شعبان☀️
🎉 11 روز مانده تا میلاد حضرت اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💚
به خدا قسم ای فاطمه علیها السلام، مهدیِ این امت از فرزندان توست. آنگاه که در دنیا هرج و مرج شود، فتنهها پدید آید، راهها بسته شود و بعضی افراد، اموال بعضی دیگر را به غارت برند، نه بزرگی به کوچکتر رحم کند و نه کوچکتر احترام بزرگتر را نگهدارد، خداوند کسی را برانگیزد که قلعههای گمراهی و دلهای قفلزده را میگشاید...
🔹 حدیثی از #پیامبر_مهربانی حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه واله
🎤 گروه همخوانی #نوای_یاس
🟢 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟢
🚩▫️ #استوری #story
▫️#نشانی_خورشید
شما را دوست دارم!
و هر آنچه که با شما پیوندی دارد
دوست دارم از شما بدانم
اگر دستم از رسیدن به...
میوههای درخت معرفت شما کوتاه است
ویژگیها، صفات و القاب شما را...
که میتوانم بیاموزم
که هر نشانی از محبوب...
برای عاشق عزیز است
••••
🟡 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟡
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت28 با صدای پری آن هم در گوشم هینی می کشم و بدنم لرزی
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت29
لبخندش را پر رنگ می کند و به تعریف می آید:
_این یه سخنرانی سیاسه.
_آها.
_البته سخنرانی معمولی نیستا! سخنرانی خطرناک و مرگبار. از استاد محمد حنیف نژاد۱. میدونی این مرد کیه؟
سری به علامت منفی تکان می دهم که می گوید:
_تاسیس کنندهی سازمان مجاهدین خلق.
اون بود که به ما سرمشق داد و همگی مدیون اون هستیم.
حالا فرصتش پیش آمده تا سوالات ریخته شده در ذهنم را بیان کنم.
انگار دستی مرا به طرف خود می کشاند و میخواهد با او همراه شوم.
_پری؟
پری رویش را به سمت من برمی گرداند و جواب می دهد بله.
استرسی به جانم افتاده که مرا می لرزاند.
این حرف ها بوی مرگ می دهد. این را حتی منی که زیاد در جریانش نیستم، می ترساند.
با همهی این حرف ها، وجودم پر از علامت سوال ها و چرا ها شده که تحمل شان سخت تر از استرس است.
برای همین در چشمان پری خیره می شوم و پرسم:
_سا... سازمانی که میگی..
سری تکان می دهد و برای تکمیل حرفم می گوید:
_آره، سازمان مجاهدین خلق.
من هم متقابلاً با تکان سر حرفش را تایید می کنم.
در ادامه لب می زنم:
_چه جور جاییه؟ یعنی خب که چی... هدف چیه
پری از سر جایش بلند می شود.
دستی به دامنش می کشد و شروع می کند به قدم زدن.
_خب اینا چیزی نیست که بشه گفت.
حرف زدن در موردش...
من همه چیز را می دانم؛ عاقبت حرف زدن درموردش را هم می دانم.
اما قانونی در زندگی دارم که هر چیزی ارزش یک بار امتحان کردن را دارد.
به همین دلیل می خواهم برای یک بار هم که شده بدانم دور و برم چه خبر است.
نمی گذارم حرف را ادامه بدهد و می گویم:
_من میدونم. میدونم حرف زدن درموردش هم خطرناکه!
اما من نمیخوام بی تفاوت باشم.
باید ببینم اون چه هدفیه که تو و پیمان حاضر شدین از خونواده، تحصیل و آرامش دست بکشین.
تو فیزیکو دوست داری، مگه نه؟
خب با خوندن فیزیک چیزی فرا تر از یه خرابکار، اونم به قول امثال شاه، میشدی.
چرا؟ آخه چی مجبورت کرد؟
پری نفس عمیقی می کشد و روسری را از سرش برمی دارد و جلوی آینه موهایش را مرتب می کند.
در انتظار حرفی هستم که پیش می آید و لب می زند:
_میخوای بدونی؟
با باز و بسته کردن پلک هایم به او می فهمانم مشتاق هستم.
دستش را زیر چانه فرو می برد و می گوید:
_من میدونم جوابت کجاست. بیا ببرمت.
تعجب می کنم؛ جوابم در دهان اوست.
چرا لقمه را دور سرش دور می دهد.
به هر حال حاضر می شوم و به دنبالش به راه می افتم.
توی ماشین می نشینیم که می گوید از کدام خیابان برود.
بعد از گذشتن از آخرین پیچ کوچه، پری می گوید بایستیم.
نگاهی به کوچهی تاریک و ترسناک پیش رویم می اندازم.
آب دهانم را با صدا قورت می دهم و با تردید می پرسم:
_اینجاست؟
همانطور که دارد پیاده می شود سر تکان می دهد.
لبخند روی لب هایم خشک می شود و پایم را که پایین می گذارم، باد سردی به من تنه می زند.
سرمای اسفند ماه زیر پوستم می خزد و پالتو ام را محکم تر می گیرم.
پری جلویم حرکت می کند و دست تکان می دهد که زودتر راه بیایم.
پاهایم توان راه رفتن را ندارند و مثل تکه یخی بی حس شده اند.
با این حال به پری می رسم.
پری با صدای آرامی به من می فهماند:
_میخوام جوابتو با چشمات بگیری.
به خانه هایی می رسیم که یخ زده اند.
در میان این خانه ها شادی نمی دود.
میفهمم این جا محلهی زاغه نشینان است.
با دیدن مادری که دو بچه اش را در بغل گرفته طوری می شوم
موهایش از زیر روسری بیرون آمده و قیافهی عجیبی دارد.
دیگری را می بینم که خودش را به من می زند و کاسهی گدایی اش را پیش می آورد.
در این محله ها خبری از لوله کشی آب و تیرهای نیست.
این ها جز پتو و کاسهی آب چیزی ندارند.
روی زمین سرد دراز کشیده اند و با چشمان مظلوم شان اطراف را می پایند.
قلبم از این همه فقر فشرده می شود.
پری دست می کند داخل جیبش و به آن ها کمک می کند.
من هم به تبعیت از او چند ریالی کف دست شان می گذارم.
____
۱. محمد حنیفنژاد (۱۳۱۸–۴ خرداد ۱۳۵۱) او در رشتهی مهندسی کشاورزی تحصیل می نمود. از بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران بود. وی به همراه سعید محسن و علیاصغر بدیعزادگان، سازمان مجاهدین خلق را در سال ۱۳۴۴ پایهریزی کرد.[۱] محمد حنیفنژاد در سال ۱۳۵۰ توسط ساواک دستگیر و در چهارم خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت30
وقتی کاسهی صبرم لبریز می شود از پری میخواهم برگردیم.
پری با دیدن حال شوریده ام قبول می کند و سوار ماشین می شویم.
بخاری را روشن می کنم و دستانم را مقابلش می گیرم.
طول می کشد تا سرما از زیر پوستم بیرون بخَزَد.
سرم را روی فرمان می گذارم و چشمانم را می بندم.
یک لحظه دستان کرخت آن بچه ها و چهره های استخوانی و لاغرشان از دیده ام دور نمی شود.
گرمای دستان پری را روی سرم احساس می کنم.
نفس عمیقی می کشم و سر بلند می کنم.
ظاهراً پری حرفی برای گفتن ندارد. خیلی آهسته می گوید:
_هنوز کاملاً جوابتو نگرفتی.
تحمل دیدن همچین مناظری را ندارم اما بخاطر جواب به راه می افتم.
هر چه پیش می رویم همه جا گل و بلبل تر می شود.
کم کم خودم را در نیاوران پیدا می کنم.
از پس درختان سر به فلک کشیده می توان کاخ نیاوران را به سختی دید.
پری از دور به آن اشاره می کند و لب می زند:
_صدای آب، بوی چمن...
این جا دیگه تاریک نیست. پر شده از زیبایی اما به چه قیمتی؟
به قیمت سیاهی زندگی هزار نفر برای سرسبز کردن باغ ها...
روی هم انباشتن کوهی از ثروت با گرسنه بودن هزار بچه...
میبینی؟ رویا خانم، یه چیزی میگم بهت برنخوره.
تو توی ناز و نعمت بزرگی شدی و نمی دونی شب با شکم گرسنه خوابیدن یعنی چی! تو شاید نفهمی مثل سگ دویدن برای دو لقمه نون یعنی چی!
ولی من میدونم...
یعنی من باهاش بزرگ شدم. روزای زندگی ما مثل شبامون بدون برق بود... تاریکِ تاریک...
فرقی نداشت برامون روز باشه یا شب.
تموم بچگی مون پر شد از کاشکی هایی که هیچ وقت رنگ حسرتشو از دست نداد.
بهمون میگفتن زندگی همینه، سختی داره... بدبختی داره...
اما نمیدونم چرا بدبختی هاش فقط سهم ما بود.
اونوقتا بچه بودم و میگفتم آره... شاید توی کل زمین، آسمون همین رنگیه.
نفسش را با شدت بیرون می دهد.
_ولی وقتی بزرگ شدم فهمیدم کلاه گشادی سرمون گذاشتن.
یه نگاه به دور و برم انداختم و دیدم نه!
همه جا تاریک نیست.
من تیر برق هایی رو دیدم که نورش رو از خون و پول بقیه می گرفت.
این تیر برقا پایه اش از چوب نبود، پایه اش پر شده بود از آدم!
آدم رو روی هم چیده بودن و پله برای خودشون درست کرده بودن.
پوزخندی می زند:
_اونا میخواستن ما رو هم خم کنن و پا بزارن رو کمرمون.
اما ما خم نشدیم! قسم خوردیم تا خون توی رگ هامون میدوه حق مونو پس بگیریم.
ما کارگری نیستیم که آقا بالا سر بخوایم.
ما کسی رو نمی خوایم که نون توی خون مون بزنه و بده بالا!
آره... فقر و نداری گاهی چیز بدی نیست.
فقر چشمای آدمو باز میکنه!
تو شاید نتونی مثل من نداری رو لمس کنی اما میتونی ببینی.
کافیه یه نگاه به اون کاخ بندازی.
رد پای نگاه پری را می گیرم و به کاخ نیاوران خیره می شوم.
از حرف هایش ناراحت نمی شوم.
شاید چون از این که غبار غم گرفته است، به دل نمی گیرم.
آهی می کشم و پایم را روی پدرال گاز فشار می دهم.
جلوی هتل پیاده می شوم و در را با کلید قفل می کنم.
پری جلو تر از من وارد می شود و پله ها را طی می کند.
کمی با خودم فکر می کنم و می گویم که پری حق دارد.
من هم اگر جای او بودم به دنبال عدالت هر کاری می کردم.
پشت سرش وارد اتاق می شوم و در را می بندم. حالا تشنه تر به نظر می رسم.
تشنهی جرعه ای از حقیقت...
پری بدجور در خودش فرو رفته است؛ کنارش می نشینم.
در مقابل نگاه های سنگینم تاب نمی آورد و سر بلند می کند.
لبخند دلگرم کننده ای تحویلش می دهم و دستانش را می گیرم.
از سرمای فرو رفته در دستانش، انگشتانم یخ می زنند.
شعله هایی از استقامت در چشمانش می بینم.
_راست میگی پری.
سری به نشانهی تاسف تکان می دهم.
_دنیا به دید من اینجوری نبود.
شاید تاریکی داشت اما اون تاریکی سایهی فقر نبود.
تا به حال همچین آدمای محتاجی ندیده بودم. واقعا قابل تحسینِ که تو زندگیت رو وقف آزادی و برابری کردی.
اما جلوی امپریالیسم۱ که نمیشه اینطور ایستاد، نه؟ اون یه غول بی شاخو دم که تموم دنیا رو گرفته.
دستش را از میان دستانم بیرون می کشد و با سماجت تمام جواب می دهد:
_چطور اینو میگی؟
مگه فیدل کاسترو یا چه گوارا نتونستن باتیستا رو شکست بدن؟
ما هم مثل اونا این مسیرو طی می کنیم.
تا جون داریم دستمون روی ماشهی اسلحه است و برای رسیدن به آزادی از هیچ چیز دریغ نمی کنیم.
__
۱. واژهی قدیمیتر امپراتوری آمدهاست.
امپریالیسم به نظامی گفته میشود که به دلیل مقاصد اقتصادی یا سیاسی میخواهد از مرزهای ملی و قومی خودتجاوز کند و سرزمینها و ملتها و اقوام دیگر را زیر سلطهٔ خود درآورد. سیاستی که مرام وی بسط نفوذ و قدرت کشور خویش بر کشورهای دیگر است.
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗کابوس رویایی💗
قسمت31
من چیزی از فیدل کاسترو یا چه گوارا نمی دانم، ولی چیزی هم نمی پرسم.
فقط سر تکان می دهم و روی تختم دراز می کشم.
توی ذهنم چرتکه دست می گیرم و حرف های پری را حساب و کتاب می کنم.
با چیزهایی که از فقر می گوید و خودم هم دیدم، حق دارد.
اگر بتوان با همین اقدامات مسلحانه حق مان را پس بگیریم خوب است.
در دل به خودم پوزخند می زنم و می گویم که حق مون؟ تو فکر کردی اون ها تو رو جز خودشون میکنن؟
نه! تو توی دایرهی اونا نیستی. خونی که توی رگ های تو نقش بسته، خون یک اشراف زاده است.
به پری نگاه نمی کنم که خوابیده است یا نه، کم کم پلک هایم سنگین می شود و روی هم می افتند.
با صدای پری از خواب برمی خیزم.
او با صدایی نسبتا بلند اذان می گوید.
هوفی می کشم و پتو را روی خودم می اندازم. چیزی نمی گذرد که پری پتو را کنار می زند و با اخم می گوید:
_چرا خوابی؟
چشمانم را به زور باز می کنم و به سختی لب می زنم:
_خب... باید چیکار کنم؟
در چشمانش دقیق می شوم.
فکر می کند شوخی دارم که دوباره به من می زند.
پشتم را به او می کنم که مرا به طرف خودش می کشاند و به حالت دستوری می گوید:
_نمازتو بخون خب!
رویم نمی شود بگویم نماز چطور است.
وقتی می بینم ول کنم نیست؛ چادر را از روی زمین برمی دارم و روی سرم می گذارم.
بماند که چقدر کج و کوله پوشیده ام، پری گنگ نگاهم می کند:
_وضوت کجا رفت؟
معلومه حسابی خوابی ها!
یکهو مثل جن زده تا به طرف دستشویی روانه می شوم.
جلوی آینه می ایستم و خدا خدا می کنم پری بخوابد اما با صدای بلندی از من می پرسد:
_رویا، توی یخچال آب هست؟
با پشت دست به پیشانی ام می کوبم و می گویم:
_آره!
شیر آب را باز می کنم و مشتم را پر می کنم.
گاهی دیده بودم افرادی که وضو می گرفتند، صورت و دستانشان خیس می شد.
صورتم را آب می زنم و دست هایم را از بالای آرنج می شویم.
از دستشویی بیرون می آیم و چادر سرم می کنم و از جلو موهایم بیرون می زند.
پری هم دست بردار نیست و میخواهد مرا یک شبِ نمازخوان کند!
جلو می آید و چادر را دور سرم می پیچد. احساس خفگی می کنم اما واکنشی نشان نمی دهم.
مانده ام چطور نماز بخوانم!
رو به مُهر می ایستم و الله اکبر می گویم.
از زیر چادر، پری را می پایم.
سر جایش دراز کشیده. به سختی خم می شود و دستانم را به مچ پایم می رسانم اما خیلی زود پخش زمین می شوم.
کمرم تیر می کشد و به پری لعنت می فرستم!
آخر چطور این همه آدم نماز می خوانند و کمرشان نمی شکند؟
خدا را شکر می کنم که پری خوابیده و سریع توی جایم می خزم.
با افتادن نور خورشید به صورتم بیدار می شوم.
به اطرافم نگاه می کنم، پری روی تختش نیست!
با نگرانی برمی خیزم و اتاق را می گردم اما اثری از او نیست!
نگران هستم که در باز می شود و پری با لبخندی دندان نما به من خیره می شود.
اخمی میکنم:
_کجا بودی؟ مُردمو زنده شدم پری!
با خونسردی تمام نگاهم می کند و جواب می دهد:
_رفتم یه سر پیش پیمان.
با آمدن اسم پیمان کاسهی دلم می لرزد.
خدایا این بشر چه دارد که قلبم این قدر برایش بالا و پایین می پرد؟
گونه های گل انداخته ام را از دید پری پنهان می کنم.
همه چیز را می شود از چهره ام خواند، تا دو دقیقهی پیش صورتم عصبی به نظر می رسید اما حالا آب روی آتشم ریخته بودند!
با آب زدن به صورتم، خودم را پنهان می کنم.
دوست دارم ببینم پیمان چه کار می کند؟
کاش بیدار می بودم و با پری به دیدنش می رفتم.
پری نان خریده و پنیر آورده. با تعجب به او می گویم که این جا صبحانه می دهند.
به پنیر اشاره میکند و می گوید:
_من فقط اینو صبحونه می دونم.
با تعریف های پری پشت میز می نشینم و لقمه ای می گیرم.
بعد از خوردن یک لقمه مشتاق می شود و دوباره لقمه می گیرم.
پری خندان نگاهم می کند و می گوید:
_هی... پیمانم ازینا دوست داره. طفلکی داداشم که نمیتونه...
با شنیدن پیمان لقمه توی گلویم گیر می کند و سرفه می افتم.
پری نگاه نگرانش را حواله ام می کند و می پرسد:
_چی شد دختر؟
چند ضربهی محکمی به مشتم می زند که لقمه را قورت می دهم.
احساس خفگی دست از سرم برمی دارد.
آب دهانم را با ترس قورت می دهم و چشمان پر اشکم را پاک می کنم.
پری با استرس رو به رویم می ایستد:
_خوبی؟
سری تکان می دهم که یعنی بله.
دیگر دلم به خوردن صبحانه نمی رود و به طرف بالکن می روم.
پری با نگاه مرا دنبال می کند.
همه اش می ترسم بویی برده باشد؛ آن وقت است که حسابی کارم گره می خورد.
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت32
به آسمان پیش رویم خیره می شوم.
حرکت ابرها برایم مثل حرکت ثانیه هاست.
همان قدر کُند، همان قدر سخت...
پری پیشنهاد می دهد که بیرون برویم.
از خدا خواسته قبول می کنم و حاضر می شوم.
پری یک سارافن بلند می پوشد و رویش ژاکت می اندازد. تیپ سادهی او مثل من نیست، او حتی آرایش هم نمی کند.
روسری اش را جلوی آینه مرتب می کند و منتظر می شود تا من حاضر شوم.
ساده ترین لباسم را می پوشم و بدون آرایش از هتل بیرون می رویم.
به طرف ماشین می روم که پری دستم را می کشد و می گوید:
_بیا قدم بزنیم!
چند قدمی را همپایش می روم.
دستم را آرام آرام شل می کند. گرهی روسری اش را محکم تر می کند و با دست به پارکی اشاره می کند.
تا خود پارک خیابان و مغازه هایش را دید می زنیم.
پری آبمیوه ای برایم می خَرد و روی نیمکتی می نشینیم.
بوی چمن و صدای رهگذران نوید زندگی را می دهد.
او آبمیوه اش را روی زمین می گذارد و پیشنهاد می دهد:
_بیا بریم روی سبزه ها بشینیم.
سری تکان می دهم و دنبالش به راه می افتم.
چمن ها قلقکم می دهند و زیر دستانم می خزند. گوش هایم پر است از جیک جیک گنجشک ها.
نگاه های سنگین پری باعث می شود نگاهم را به طرفش سرازیر کنم.
_رویا؟
_بله؟
صورت جدی به خود می گیرد و ادامه می دهد:
_تو نمیخوای توی این راه بهمون کمک کنی؟
_تو چه راهی؟
_همین دیگه...
ما میخوایم عدالت و آزادی داشته باشیم، باید پشت هم باشیم تا بهش برسیم. تو نمیخوای یکی از ما باشی؟
این پیشنهاد پری برای عضویتم است که باورم نمی شود!
بین دوراهی گیر کرده ام و نمی دانم چه کنم. با دیدن سکوت من لب می زند:
_ببین تو حق داری! باید بیشتر از ما بدونی نه؟
تو باید بفهمی که ازت چی خواسته میشه و چه آینده ای برات رقم میخوره.
پس من بهت کمک می کنم البته اگه بخوای!
با نگاهم میان تنه ها و شاخه های خشکیدهی درختان کند و کاو می کنم که حرف های پری مرا به فکر می خواند.
به این فکر می کنم که اگر وارد سازمان شوم دیگر پیمان میفهمد من اشراف زادهی بی تفاوتی نیستم!
آن وقت بیشتر هم می توانم ببینمش و این خودش یک کشش است که مرا به سمت سازمان می کشد.
چشمان منتظر پری به من دوخته شده، لب هایم را از هم باز می کنم و می گویم:
_باشه!
خوشحالی اش را از برق توی چشمانش می فهمم.
پری با شوق و ذوق فراوان برایم از سازمان می گوید.
_ببین رویا! سازمان یه قوانینی داره که باید اجرا بشه که حالا بعدا بهت میگم اما مطمئنم از فضاش خوشت میاد.
بچه ها جونشونو واسهی آرمان هاشون کف دست میزارن.
خونهی تیمی هستهی اولیه است که بعدا باهاش بیشتر آشنا میشی.
دست می کند از توی کیفش پاکتی را رو به رویم می گیرد.
انگشت هایم را به طرف پاکت می برم.
پاکت را به طرف خودم می کشم و می خواهم بازش کنم که پری آن را پایین می آورد و توصیه می کند:
_بعدا بازش کن! فعلا بزار توی کیفت.
قبول می کنم و پاکت را توی کیف می گذارم.
دوباره آهسته به طرف هتل می آییم.
پری دم در هتل می ایستد و می گوید:
_تو برو ناهار بخور. من میرم یه جایی و برمی گردم.
قبول می کنم . توی رستوران هتل نشسته ام و نگاهم به کیف که روی میز است.
حس ترس درونم شعله می کشد و دست می کشم.
توی فکر هستم که صدای گارسون می آید.
غذایی سفارش می دهم و منتظر می مانم.
نمیدانم چه حسی در آن پاکت است که بدجور مرا به سمت خود می کشد.
سفارش را رها می کنم و کیف را به دست می گیرم.
با عجله از پله ها بالا می روم.
در اتاق را باز می کنم و با بستن در نفس راحتی می کشم.
کیف را روی تخت رها می کنم و روی زمین می نشینم.
می دانم هر چه در آن کیف است، خطر دارد.
با شک دستم را پیش می برم و زیپ کیف را می کشم.
پاکت قهوه ای رنگی نمایان می شود.
نمی توانم لرزش دستانم را مهار کنم و پاکت را برمی دارم.
چسب روی اش را باز می کنم و تکانش می دهم.
کتاب نسبتا قطوری از دل پاکت بیرون می پرد.
صدای نفس های نامنظم گوش هایم را آزار می دهد.
دست بردن به کتاب، سخت تر از دست بردن به پاکت!
کتاب را توی دستانم می گیرم و خوب نگاهش می کنم.
به اسم کتاب نگاه می کنم و با خواندن نام رمان بر باد رفته، متعجب می شوم.
خنده ام می گیرد که از بر باد رفته ترسیده ام!
از خود می پرسم که چرا پری نگذاشت پاکت را در پارک باز کنم.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 #میلاد_امام_سجاد(ع)
♨️خوش بحال شیعههای ما
👌سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙مرحوم #شیخ_احمد_کافی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
نسیم پنجم شعبان ز راه آمده است
صدای پای بهاران ز راه آمده است
ببین بدون پیمبر بدون جبرئیل
دوباره آیهی قرآن ز راه آمده است...!
#السلام_علیک_یا_سید_الساجدین❣️
#میلاد_امام_سجاد(ع)✨❣️
#مبارڪـباد✨❣️