🍰🎊💞 #فرخندهباد 💞🎊🍰
علی و فاطمه در سایۀ هم... فکر کنید!
شانه در شانه دو تا کعبۀ یکدست سفید
(سید حمیدرضا برقعی)
#۶ذیالحجه #عروسی #آسمانی
💝 تزويج حضرت امیرالمؤمنین(ع) با حضرت زهرا عليهماالسلام
بسم الله الرحمن الرحيم
جابر بن عبدالله انصاري گفت : روزي در مسجد به خدمت رسول خدا حاضر بودم ، ابوبكر آمد و گفت : يا رسول الله ! مي داني به تو چقدر محبت دارم و از بهر تو از قوم خود هجرت كردم و مال خود را صرف خدمت تو كردم و بلال را از براي تو آزاد نمودم ؛ ميخواهم فاطمه عليهماالسلام را به تزويج من درآوري !
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود : تا وحي از طرف خداوند نرسد من اين كار را نكنم ؛ پس از نزد رسول خدا بيرون رفت و در راه ، عمر بن خطاب او را ديد و احوالش را بپرسيد؛ ابوبكر گفت : نزد رسول خدا بودم و چنين سخني به او گفتم و او چنين جوابي داد .
عمر به خدمت رسول خدا آمد و احوال خود از هجرت و محبت و اسلام آوردنش را بازگو كرد و تقاضاي ازدواج با فاطمه عليهماالسلام را پيش كشيد ، پيامبر (صلي الله عليه و آله وسلم ) فرمود : من به وحي عمل مي كنم ، تا وحي نباشد فايده اي ندارد .
عمر گفت : از آنجا بيرون آمدم و علي (عليه السلام) را در راه ديدم ، فرمود : كجا بودي ؟ گفتم : به خدمت رسول الله براي تقاضاي ازدواج با فاطمه عليهماالسلام رفته بودم ، ولي رسول خدا به وحي حواله كرد .
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) فرمود : من به خدمت رسول الله رسيدم و پهلوي او نشستم و عرض كردم : يا رسول الله ! تو حق مرا مي داني و حق پدرم بر تو را مي داني و قرابت من نسبت به خودت و جهاد با دشمنان را مي شناسي ؛ پيامبر تبسمي كرده و فرمود : يا علي (عليه السلام) آيا حاجتي داري ؟
عرض كردم : تزويج فاطمه عليهماالسلام را خواهانم .
فرمود : چيزي از درهم و دينار داري ؟ عرض كردم : شتر و زرهي دارم ، فرمود : از حيوان سواري چاره اي نباشد ، لكن زره را بفروش و بهاي آن را پيش من آور .
🌷حضرت فرمود : زره را به بازار بردم و به چهار صد و هشتاد درهم بفروختم و در دامن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ريختم ، در حالي كه عده اي از صحابه حاضر بودند . پيامبر فرمود : خطبه بخوان و من خواندم و پيامبر صحابه را گواه گرفت .
بعد فرمود : اي گروه اصحاب من ، بدانيد كه فاطمه عليهماالسلام را به علي (عليه السلام ) به اجازه خداي تعالي دادم ؛ جبرئيل به نزدم آمد و گفت : خداي تعالي سلام مي رساند و مي گويد : فاطمه عليهماالسلام را به علي (عليه السلام ) دو هزار سال پيش از آفريدن آسمانها دادم و خطبه خوان ، جبرئيل و حاملين عرش از گواهان بودند . . .
رسول الله (صلي الله عليه و آله وسلم) مقداري از دراهم را به سلمان داد و فرمود : به بازار برو و لباس و مايحتاج خانه را تهيه كن ؛ مقداري پول هم به مقداد دادند و فرمودند : براي فاطمه عليهماالسلام مشك بخر؛ مقداري پول به ابوذر دادند و فرمودند : اين مقدار را به ام هاني ، خواهر علي (عليه السلام) برسان تا اين را بر سر فاطمه عليهماالسلام نهد؛
به اميرالمؤمنين فرمود : برو به منزل فاطمه عليهماالسلام ، دست به او دراز مكن تا من به شما برسم ؛ بعد از ساعتي پيامبر به در خانه فاطمه آمدند و در را زدند ، ام هاني در را باز كرد؛ پيامبر به درون خانه تشريف آوردند؛ اميرالمؤمنين برخاست و پيامبر او را بنشاند؛ فرمود : اي علي (عليه السلام ) ! اينك جبرئيل با هفتاد هزار ملائكه بر دست راست ، فاطمه عليهماالسلام را بر تو جلوه مي دهند؛
بعد فرمود : اي ام هاني ! ظرفي پر از آب بياور؛ ام هاني ، ظرفي پر از آب حاضر كرد؛ پيامبر كفي از آب برداشت و بر سينه فاطمه عليهماالسلام بينداخت و فرمود ؛ خدايا ! #فاطمه و ذريه او را از شيطان رجيم ، به تو پناه مي دهم و كفي ديگر از آب برداشت و به ميان هر دو كتف علي (عليه السلام) ريخت و فرمود : خدايا ! علي (عليه السلام ) و ذريه او را از شيطان رجيم به تو پناه مي دهم ؛
سپس فرمود : خداوند اين وصلت شما را براي شما و به هر دوي شما مبارك گرداند .
📗 کامل بهایی ، ج ۱ ، ص ۱۶۱
#۶ذیالحجه #عروسی #آسمانی
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۲۷
دلم پر بود...
چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود.
سرخود دردش که زیاد می شد، تعداد قرص هارا کم و زیاد می کرد.
بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها #مقاومت می کرد و بدنش به #دارو ها جواب نمی داد.
از خانه رفتم بیرون.
دوست نداشتم به #قهر بروم خانه آقاجون.
می دانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم، #آرام می شوم.
رفتم خانه عمه، در را که باز کرد، اخمهایش را فوری توی هم کرد.
_"شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید؟
منظورش را نفهمیدم... پشت سرش رفتم تو صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و محمد حسن یکی شد.
_"ایوب و بچه ها آژانس گرفتند، آمدند اینجا
بالای پله را نگاه کردم.. ایوب ایستاده بود.
+ توی خانه عمه من چه کار می کنی؟
با قیافه حق به جانب گفت:
_ "اولا عمه ی تو نیست و ...ثانیا تو اینجا چه کار می کنی؟ تو که رفته بودی قهر؟
#نمیگذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.
یا کاری می کرد که #یادم_برود یا اینکه با #هدیه ای پیش قدم آشتی میشد.
به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید.
حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان میکرد.
گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد.
اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.
ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم.
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد.
قند توی دلم آب، می شد
وقتی می خواندم:
" #بعدازخدا، تو عشق منی و این عشق، #آسمانی و پاک است. من فکر میکنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم"
ادامه دارد...
✿❀