eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔥❌ ❌ 🔥 ...اصل ما چیست؟؟؟؟.... 😱آغاز یک بزرگ..... شاید فکر میکنی است و شاید حوصله ات سر رفته تنهایی احساس میکنی..... ⚠️ای به گوش باش ⚠️ای انسان مراقب باش یعنی چه مراقب باشیم ؟ یا به گوش باشیم ⬇️ 📛یعنی اینکه بر تو دام نهاده است و قسم خورده است که همه بندگان خدا را جزء مخلصین به دام می اندازد و به نابودی میکشد ، پس حسابی مراقب نفست باش تا به گناه آلوده نشود ♨️متاسفانه در پر از گروه ها و افرادی هستند که جز آشنا شدن های خلاف شرع ، و ایجاد فتنه و گناه در درون خانواده ها ، چیز دیگری را 👈 هدف ندارند و ندارند هم.... پس ای انسان # مگر اصل تو... ✅ مسلمان بودنت نیست❗️❗️ ✅ اسلام دین پاکت نیست❗️❗️ ✅ مگر پیامبرت حضرت محمد❤ ️ﷺنیست❗️❗️ مگر از امت اش نیستی....؟؟!!! وای به روزی که در قیامت پیامبر ما حضرت محمد ❤️ (ص)بگوید تو از امت من نیستی.... 📲پس این شروع شیــ👿ـطانی و گفتگو با نامحرم را ، هرگز آغاز نکن که به تباهی و نابودی کشیده میشوی.....❌
1️⃣ : ♨️خیلی از افراد فقط برای و با جنس مخالف ارتباط برقرار می‌کنن و تمایلی به ادامه رابطه و رسمی شدنش ندارن. اما بعدها همین افراد دچار میشن و علاقه به طرف مقابل، اتمام رابطه رو براشون سخت می‌کنه... طوری که حتی حاضرن بهای سنگینی رو برای ادامه رابطه بپردازن...⚡️😞 📌البته بعضیا هم هستن که میگن؛ ما تو این روابط اصلا وابسته نمیشیم و به راحتی می‌تونیم از طرف مقابل دل بکنیم... اما؛ • آیا برای طرف مقابل‌‌تون دلبستگی به وجود نمیاد⁉️ • آیا قدرت کنترل احساسات و عواطف اون فرد مثل شماست؟؟ • اگر اون دلبسته و وابسته شما شد چی؟؟ 🔺شاید این موضوع براتون اهمیت نداشته باشه ! ولی آمارها نشون میدن که درصد قابل توجهی از اسیدپاشی‌های اخیر توسط افرادی انجام شده که دلبسته کسی بودن و ابراز علاقه کردن و طرف مقابل بهشون بی‌توجه بوده😰 و ... 👈 حواسمون باشه که بعضی وقتا بابت تفریح و سرگرمی‌های کاذب چه هزینه‌های سخت و سنگینی رو متحمل میشیم...💥 📚منبع: کتاب "من و دوست... ام" نویسنده: محمد داستانپور
هدایت شده از حرم
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔥❌ ❌ 🔥 ...اصل ما چیست؟؟؟؟.... 😱آغاز یک بزرگ..... شاید فکر میکنی است و شاید حوصله ات سر رفته تنهایی احساس میکنی..... ⚠️ای به گوش باش ⚠️ای انسان مراقب باش یعنی چه مراقب باشیم ؟ یا به گوش باشیم ⬇️ 📛یعنی اینکه بر تو دام نهاده است و قسم خورده است که همه بندگان خدا را جزء مخلصین به دام می اندازد و به نابودی میکشد ، پس حسابی مراقب نفست باش تا به گناه آلوده نشود ♨️متاسفانه در پر از گروه ها و افرادی هستند که جز آشنا شدن های خلاف شرع ، و ایجاد فتنه و گناه در درون خانواده ها ، چیز دیگری را 👈 هدف ندارند و ندارند هم.... پس ای انسان # مگر اصل تو... ✅ مسلمان بودنت نیست❗️❗️ ✅ اسلام دین پاکت نیست❗️❗️ ✅ مگر پیامبرت حضرت محمد❤ ️ﷺنیست❗️❗️ مگر از امت اش نیستی....؟؟!!! وای به روزی که در قیامت پیامبر ما حضرت محمد ❤️ (ص)بگوید تو از امت من نیستی.... 📲پس این شروع شیــ👿ـطانی و گفتگو با نامحرم را ، هرگز آغاز نکن که به تباهی و نابودی کشیده میشوی.....❌
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔥❌ ❌ 🔥 ...اصل ما چیست؟؟؟؟.... 😱آغاز یک بزرگ..... شاید فکر میکنی است و شاید حوصله ات سر رفته تنهایی احساس میکنی..... ⚠️ای به گوش باش ⚠️ای انسان مراقب باش یعنی چه مراقب باشیم ؟ یا به گوش باشیم ⬇️ 📛یعنی اینکه بر تو دام نهاده است و قسم خورده است که همه بندگان خدا را جزء مخلصین به دام می اندازد و به نابودی میکشد ، پس حسابی مراقب نفست باش تا به گناه آلوده نشود ♨️متاسفانه در پر از گروه ها و افرادی هستند که جز آشنا شدن های خلاف شرع ، و ایجاد فتنه و گناه در درون خانواده ها ، چیز دیگری را 👈 هدف ندارند و ندارند هم.... پس ای انسان # مگر اصل تو... ✅ مسلمان بودنت نیست❗️❗️ ✅ اسلام دین پاکت نیست❗️❗️ ✅ مگر پیامبرت حضرت محمد❤ ️ﷺنیست❗️❗️ مگر از امت اش نیستی....؟؟!!! وای به روزی که در قیامت پیامبر ما حضرت محمد ❤️ (ص)بگوید تو از امت من نیستی.... 📲پس این شروع شیــ👿ـطانی و گفتگو با نامحرم را ، هرگز آغاز نکن که به تباهی و نابودی کشیده میشوی.....❌
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲۲ یک هفته ای، به عید مانده بود... فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط و گلهای باغچه، زیرزمین، تا تمام اتاقها یوسف گفته بود.. که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود... تمام کتابها،جزوات مربوط به کنکورش را در کارتونی گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید. ذهنش بسمت روز امتحان رفت... خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد. از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد. هنوز با دلش کنار نیامده بود... نوعی و مثل خوره روحش را میخورد. پایین رفت... تا برای کمک به مادرش کمی را باز کند و با اش مجبور نشود کند.. از نردبان بالا رفت... برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن. _یوسف...! مادر خوبی؟! کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت : _چی.. نه.. آره خوبم. خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت. دو روز گذشت... علی مسول کاروان راهیان نور پایگاه بود.. کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود... دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد. کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست. به خانه رسید. ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات زرهی از به تن کرد. نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید. وارد پذیرایی شد... کسی نبود.شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند. جلوتر رفت اینبار گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد. _یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم. اتاقش!؟..؟ تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما از پله ها بالا رفت. مادرش را صدا کرد. فخری خانم_ بیا تو مادر سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید. سلام کرد. فخری خانم_سلام رو ماهت مادر. خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟ سهیلا_سلام یوسف جون خووبی سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد _ممنون وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد. _خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..! سهیلا نزدیکتر آمد.... چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف را به زیر انداخت. _بسلامتی.مبارکه سهیلا با حرص داد زد. _تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟ یوسف بلند شد... بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد. _من میرم حیاط. تا شما راحت باشین. باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد. _یوسف خاله!!؟؟ من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟! فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه! سنگینی را حس میکرد..!