eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هشداربه والدین⤵ ناگهانی باعث ازکار افتادن « کلیه ها » میشود از کودکان حتی بعنوان شوخی بپرهیزید! شما میخندید. ولی یک لحظه به این فکر کنیدکه، چه بر سر کودک میاد. 🆔 @haram110
#ترس 💫پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند : " من در مورد امت خود از کشتارهای جنگی بیمناک نیستم و از دشمنی که آنها را ریشه کن سازد اندیشه نمی کنم، ولی ترس من در مورد آنها از رهبران گمراهی است که اگر از آنها پیروی کنند آنها را فریب می دهند و اگر نافرمانی کنند آنها را به قتل می رسانند " 📚نهج الفصاحه ج 2 ص 472 الزام الناصب ص 196 روزگار رهائی ج 2 ص 774📚 ☑️ قضاوت با فطرتهای پاک شما !! 🌴 اللهم عجل لولیک الغريب الفرج بحق خانم حضرت مادر سلام الله عليها 🌴
🍁📿 میگفت: 🚮:: ما نسل " "و" " 🎁:: نسل ، نسل پول ماهانه vpn 📀:: نسل زیر روسری ، نسل خوابیدن با sms ☎️:: نسل درد دل با  ،  ⛓:: نسل ترس ازمنکرات ، 🚬:: 🔥‼️ حال من برایت می گویم ...✋🏼 💪:: ما  نسل " " روی وطن ، ناموس، دیــــن 🌙:: نسل " شب یواشکی" 💸:: نسل پول ماهانه " " 🦋:: نسل " روی روسری" 🎧:: نسل "خوابیدن بانوای " 📝:: نسل "درد دل با بی بی" 📚:: نسل جمله های پیامبر و 🔥:: نسل ازشیطان ، نسل شکفتن 
❌بعضی از والدین، کودک را در اتاق یا انباری حبس می کنند تا به کار اشتباهش فکر کند، در حالی‌که کودک تنها با خشم درباره رفتار والدینش فکر خواهد کرد و این کار می‌تواند از تنهایی را در کودک نهادینده کند. ❌هرگز کودک را حتی برای مدت کوتاهی در جایی حبس نکنید، زیرا رابطه تان را با او که بزرگترین سرمایه شماست خراب می‌کند.
✅ پیشگیری از ۱. بدن خود را نگه داریم، تا ضعیف نشویم. ۲. غذاهای گرم و مثل؛ آش، سوپ و حلیم بخوریم. ۳. دمنوش‌های نظیر؛ آویشن، ، دارچین، زعفران و ... زیاد مصرف کنیم. ۴. مصرف دمنوش‌های که باعث دفع رطوبتِ صالحه بدن می‌شود، ممنوع! مثل؛ قهوه، نسکافه، چای و ... ۵. مصرف غذاهای و یخچالی، ممنوع! مثل؛ ماست، دوغ، نوشابه و ... ۶. تا می‌توانیم از و میوه‌جات تر و تازه استفاده کنیم. مثل؛ تره، ریحان، خرفه، کاسنی، ، پرتغال، لیمو شیرین، شیرین... ۷. از عوامل تضعیف و در نهایت ضعف سیستم دفاعی بدن است. پس با کنترل نفس خود، به راحتی می‌توانیم با مبارزه کنیم. ⚠️ یکی از عوامل اصلی فراگیری بیماری‌هایی نظیر ؛ کم شدن مقاومت بدن‌ها به علت مصرف زیاد هاست.
_ مبتلا شدن به کرونا مرا فرا گرفته است! آیا امانی در روایات هست؟ ✅ إِبْرَاهِيمَ بْنِ مِهْزَمٍ عَنْ رَجُلٍ سَمِعَ أَبَا الْحَسَنِ قَالَ إِذَا خِفْتَ أَمْراً فَاقْرَأْ مِائَةَ آيَةٍ مِنَ الْقُرْآن مِنْ حَيْثُ شِئْتَ ثُمَّ قُلِ اللَّهُمَّ اكْشِفْ عَنِّي الْبَلَاءَ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ 📚كافي ج۲ص۶۲۱ امام کاظم علیه السلام فرمود : وقتی از امری داشتی، از هر کجای قرآن که خواستی 100 آیه بخوان و سه بار بگو : 👈 اللَّهُمَّ اكْشِفْ عَنِّي الْبَلَاءَ 👉
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_سوم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می
✍️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... نویسنده: @haram110
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_سوم 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم
✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... نویسنده: @haram110
🔴 آیا امکان بروز بیماری در فصول دیگر سال یا در هم وجود دارد؟ ♻ قطعاً، چون که عامل اصلی بروز این بیماریست که ایجاد شده، ضمن اینکه امروز، موجب بدن شده و رطوبت بستری برای پذیرش این بیماری و بسیاری از بیماریهای دیگر است. 🔸 در بدلیل مصرف زیاد آب سرد و یخ و میوه‌های چون خربزه، طالبی و هندوانه و در معرض انواع خنک‌کننده‌های صنعتی قرار گرفتن و خوردن بستنی. 🔹 با شروع فصل و سردی صبح و شب و گرمای ظهر موجبات سرد و گرم شدن بدن را فراهم می‌آوریم. 🔸 در با افزایش دمای خانه و محل کار باعث انبساط ریه می‌شویم و به دنبال آن با خارج شدن از گرمای داخل خانه یا محیط کار به سرمای بیرون باعث انقباض ریه و سرد شدن و انعقاد بخارات متصاعده میشویم. 🔹 اما زمانیکه که امکان درگیری در آن وجود دارد فصل سرما و فصل گرماست. 🔸 : تا زمانیکه را از خود دور نکنیم، این بیماری ، ضمن اینکه دور نگهداشتن ترس دلیل بر نیست.
🔴 ، عاملِ بیشترِ مرگ‌های ناشی از البته به همراه تدابیر ♻️ سید عبد الله شُبَّر در کتاب «مصابیح الانوار في حل مشکلات الاخبار» در باب ضرر و از امراض نوشته است : ✍ اهل حدیث گویند : همانا «وهم» و «ترس» مضر هستند، و چه بسا مایه‌ی مرگ شخص شوند. پس اگر اهل شهری به جهت ورود طاعون‌زدگان بر خود، توهم کنند و فال بد بزنند، از آنان دچار آسیب می‌شوند زیرا که وهم و ترس است. ⬅️ روایت شده که به امیرالمؤمنین -علیه السلام- عرض شد: همانا احدی از ضربه‌ی شمشیر شما نجات نیافته! حضرت فرمود: ترس و شمشیر [] مرگش را فراهم می‌کنند. و👈شیخ ما مفید گوید: همانا کار شجاعت علی -علیه السلام- و ترس دشمنان از ایشان تا به آنجا بود که خداوند عزّ وجلّ فرشتگان [یاری کننده‌ی پیامبر (ص)] را به شکل و صورتِ وی قرار می‌داد تا برای قلوب دشمنان ترساننده‌تر باشد. ⬅️ و از امام باقر -علیه السلام- در حدیث جنگ بدر روایت شده است که ایشان فرمود : از مجروحینِ مشرکین سوال می‌شد که چه کسی تو را مجروح ساخته؟ جواب می‌داد: علی بن ابیطالب. و آنگاه که این را می‌گفت می‌مُرد. ‌🔹و گروهی از حکماء گفته‌اند: چنانچه ماری شخصی را بگزد، آن شخص خودش را نبیند و به او بگویند است و او باور کند، چه بسا که نمیرد و چنانچه بر عکسش اتفاق افتد چه بسا بمیرد. 🔸و گویند : وجهش این است که اگر باور کند نیشِ زنبور، مار گزیدگی است، قلب هراسان و منقبض می‌شود و بدن سست می‌گردد و منافذ به سوی قلب باز می‌شود تا اینکه سم سریعاً به قلب می‌رسد و اگر سم زنبور به قلب برسد برای مرگ شخص کافی است. 👈و چنانچه به این باور برسد که مار گزیدگی، نیش زنبور است قلب قوی می‌شود و به قوت قلب، بدن قوی می‌گردد. پس استخوان‌ها و گوشت محکم و منافذ مسدود می‌شود و سم به قلب نمی‌رسد. مصابیح الانوار فی حل مشکلات الاخبار، ج1، ص612 🔴 اثر منفیِ ترس و توهم بر سیستم ایمنی بدن در نزد پزشکان امروزی نیز ثابت و معتبر است. بارها مشاهده و شنیده شده که افراد در برابر اندک آسیب‌هایی به جهت ترس و قالب تهی کردن از پای در آمده، و بالعکس بسیاری در برابر شدید‌ترین آسیب‌ها به خاطر قوت روحی و عدم واهمه دوام آورده‌اند. 👈قابل توجه کسانی که در این ایام با تمام قوا و به هر طریقی در قلوب مردم ترس و هراس افکنی کردند. بی‌محابا هر آمار و نقلِ دروغ و ثابت نشده‌ای را منتشر ساختند و یک زکام معمولی را این همه بزرگ جلوه دادند. وای به حال آنان که شریک‌اند در خونِ کسانی که از روی رعب و وحشت جان به این زکام تسلیم می‌کنند.
هدایت شده از حرم
🍁📿 میگفت: 🚮:: ما نسل " "و" " 🎁:: نسل ، نسل پول ماهانه vpn 📀:: نسل زیر روسری ، نسل خوابیدن با sms ☎️:: نسل درد دل با  ،  ⛓:: نسل ترس ازمنکرات ، 🚬:: 🔥‼️ حال من برایت می گویم ...✋🏼 💪:: ما  نسل " " روی وطن ، ناموس، دیــــن 🌙:: نسل " شب یواشکی" 💸:: نسل پول ماهانه " " 🦋:: نسل " روی روسری" 🎧:: نسل "خوابیدن بانوای " 📝:: نسل "درد دل با بی بی" 📚:: نسل جمله های پیامبر و 🔥:: نسل ازشیطان ، نسل شکفتن 
حرم
#بسم_الله #ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 #قسمت‌_اول هفته دفاع مقدس بود; مهر
😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام...نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇احساس میکردم . 😌برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم...بالاخره طاقت نیاوردم زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود...یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم... پیام دادم براش... برای اولین بار... نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد...از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔دیگر از و داشتم میمردم دل توی دلم نبود😣فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯 ...😉
حرم
💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_دوم‌ 🔰هفت نکته درباره #مهریه ☑️ 3- اگر مهریه در عقدنامه ثبت
🔰هفت_نکته_درباره_مهریه ☑️ 6- بر قانون، برای تمام یا قسمتی از مهریه می‌توان مدت یا قرار داد. ☑️ 7- مهریه نشان مرد به همسرش است. اما مراقب باشید که این هدیه، با و اجبار و وحشت از زندان افتادن تقدیم خانم نشود! 🔰 شرایط مهریه در شرع 1- مالیت داشته باشد. 2- قابل تملك و نقل و انتقال باشد. 3- معلوم و معین باشد. 4- قدرت بر و تسلم داشته باشد. 👌 بنابراین اگر کسی مهریه خود را فقط حج عمره قرار دهد، مهریه از نظر شرعی پذیرفته شده نیست و برای آن مهر المثل قرار داده می شود. مگر آن که هزینه یک حج به عنوان مهریه قرار داده شود که در آن صورت متوسط سفر حج بر شوهر لازم می شود. 🔰 انواع مهریه بیشتر ما فکر می کنیم انواع مهریه فقط شامل و عندالاستطاعه است اما مهریه در نگاه شرع انواع مختلفی دارد که عبارتند از: ◀️ مهر المسمی: مهری كه در نكاح تعیین شده یا تعیین آن به عهده شخص ثالثی گذارده شده است. ◀️ مهر المِثل: مهری است كه در ذکر نشده اما شرع حق زن می داند و میزان آن بر مبنای شخصیت، اجتماعی، شرافت و اوضاع و احوال زن تعیین می شود. ◀️ مهر السُنه: مقدار آن 5/262 پول نقره مسكوك است. ‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
هدایت شده از حرم
🍁📿 میگفت: 🚮:: ما نسل " "و" " 🎁:: نسل ، نسل پول ماهانه vpn 📀:: نسل زیر روسری ، نسل خوابیدن با sms ☎️:: نسل درد دل با  ،  ⛓:: نسل ترس ازمنکرات ، 🚬:: 🔥‼️ حال من برایت می گویم ...✋🏼 💪:: ما  نسل " " روی وطن ، ناموس، دیــــن 🌙:: نسل " شب یواشکی" 💸:: نسل پول ماهانه " " 🦋:: نسل " روی روسری" 🎧:: نسل "خوابیدن بانوای " 📝:: نسل "درد دل با بی بی" 📚:: نسل جمله های پیامبر و 🔥:: نسل ازشیطان ، نسل شکفتن 
😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام...نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇احساس میکردم . 😌برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم...بالاخره طاقت نیاوردم زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود...یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم... پیام دادم براش... برای اولین بار... نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد...از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔دیگر از و داشتم میمردم دل توی دلم نبود😣فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯 ...😉
🌴حضرت آیت الله العظمی مولانا و مقتدانا امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب صلوات الله علیهما فرمودند: 🔥هیچ یکی از این نفر[ ابوبکر و عمر و عثمان لعنت الله علیهم اجمعین] سابقه ای با رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) نداشته، و در رنج و سختی هایش نبوده و در خلوت و جلوتش نداشته اند؛ هیچ یک از این سه، در طول نهضت و مبارزه از شدت و فلاکت روحی و شوق زنده ماندن، نینداخته و نیزه ای نپرانده و نزده است!🔥 📚سلیم بن قیس الهلالی،ج۲، ص۶۹۶ 🕊🕊🕊🌸🌸🌸🕊🕊🕊 @haram110
حرم
🛑کلیپ کاملِ سخنرانی#پناهیان حدود۴دقیقه و۴۸ثانیه 🖇نکته شرم آوردیگردراین کلیپ اوحتی امیرعوالم حضرت ام
👆👆👆👆👆👆👆👆👆 🛑متاسفانه آقای پناهیان ازکلمه ی👈🏻 برای پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و مولاناوسیدنا امیرالمؤمنین علیه‌السلام استفاده کردند همان شخصیت‌هایی که خدا فرموده حتی حق ندارید با نام آنها را صدا بزنید ✅لاتجعلو دعاء الرسول کدعاء بعضکم بعضا....سلّمو علی علی علیه السلام بامره المومنین خدایی که راضی نمیشه موقع خطاب به پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله کسی ایشان را با نام کوچک صدا بزنه 😳بعد یک نفرچهارباربگویدوتکرارکندپیامبروامیرالمؤمنین .... ‼️ بعد ایشان براتوجیهه موضوع میگوینددر مثال مناقشه نیست‼️ اون برای اونجاست که میگوییدضرب زیدَُ عمرا نه کلماتی که👈🏻 #توهین باشه💔 این چه مثالی است چرا از این مثالهارابرای رجال وبزرگان سیاسی دیگرنزد⁉️ کمترکسی هست که اقای علیرضاپناهیان رانشناسد. ایشون یکی از کسانی است که مهم‌ترین نقش را در اسلام، به رأي و به حکومت داشته و و را اهداف سیاسی و توجیه رفتار می‌کند. ایشان همان کسی است که به تطبیق با و وقایع مربوط پرداخته و از این دست و ها کوچک‌ترین اِبایی ندارد. سال گذشته در همین ایام بود که ایشون در برنامه صداوسیمای ملی تمام تلاش خود را کرد تا و را در مقابل یکدیگر قرار دهد و بُعد اخلاقی را کند،تا با این روش به توجیه بی‌اخلاقی‌های بعضاًافرادی ازحاکمیت و نحوه برخورد آنها با و،بپردازد. ایشون حتی در سخنانی تمام مخالفان ایت الله خمینی در بین را که در بین آنان و نامدار شیعه حضور دارند، متهم به و و کرد. امسال در این شبهای مصادف با ماه رمضان پای ثابت برنامه سحرگاهی صداوسیماست و همچنان مشغول به بازی با و و به نفع است. 💔ایشون در اظهارنظری بسیار در رابطه باوجودِ مقدس ومبارکِ حضرتِ رحمه للعالمین پیامبر و امیرمومنان علیهما‌السلام،برای مدعای خود در رابطه با دشمن‌تراشی‌ و عدم توسط و، برای آن ذوات و از عبارت استفاده کرده تا اینگونه بنمایاند که پیامبر و امیرمومنان با وسیره‌ای خشک و رفتارمی‌کرده‌اند‼️‼️ 🤔سوال اینجاست که حقیقتاً اگر کسی درصداوسیما با چنین درباره ایت الله خمینی وآیت الله خامنه‌ای یایکی از و سخن بگوید،چه برخوردی با او خواهند کرد⁉️⁉️⁉️ چرا کفن پوشانی که با کوچکترین نقدی به رهبران ایران فریاد وااسلاما سر داده وخواستار اشد مجازات برای منتقد بی‌نواهستند، امروز#نابیناوشده‌اندو کرده اند‼️‼️ وقتی، فقها و در مقابل و ایشون و امثال او در سکوت می‌کنند، منجر به امروز او شده درصداوسیماوملاعام و ادامه این سکوت،جسارت این جماعت را بیشتر خواهد کرد. سیاست این جماعت هر روز اقتضا می‌کند دین را به نحوی کنند تا هم به بپردازند و هم باقی بمانند ما امیدواریم ازاین پس مراجع فقهای در قاطعانه با اینگونه و اینگونه به ساحت مقدسه ومنورّه ی کوتاهی نکرده و با مصلحت اندیشی‌های بی‌اساس زمینه ی ترویج اینگونه و حرمت ها را فراهم نکنند،إن‌شاءالله💔 🔗اهانت به نبی اکرمﷺوامیرالمومنینﷻ💔 🔗عهدنامه امیرمؤمنان به‌مالک اشترنامه53نهج البلاغه ✍🏻 @haram110
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲۲ یک هفته ای، به عید مانده بود... فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط و گلهای باغچه، زیرزمین، تا تمام اتاقها یوسف گفته بود.. که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود... تمام کتابها،جزوات مربوط به کنکورش را در کارتونی گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید. ذهنش بسمت روز امتحان رفت... خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد. از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد. هنوز با دلش کنار نیامده بود... نوعی و مثل خوره روحش را میخورد. پایین رفت... تا برای کمک به مادرش کمی را باز کند و با اش مجبور نشود کند.. از نردبان بالا رفت... برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن. _یوسف...! مادر خوبی؟! کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت : _چی.. نه.. آره خوبم. خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت. دو روز گذشت... علی مسول کاروان راهیان نور پایگاه بود.. کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود... دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد. کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست. به خانه رسید. ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات زرهی از به تن کرد. نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید. وارد پذیرایی شد... کسی نبود.شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند. جلوتر رفت اینبار گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد. _یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم. اتاقش!؟..؟ تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما از پله ها بالا رفت. مادرش را صدا کرد. فخری خانم_ بیا تو مادر سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید. سلام کرد. فخری خانم_سلام رو ماهت مادر. خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟ سهیلا_سلام یوسف جون خووبی سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد _ممنون وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد. _خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..! سهیلا نزدیکتر آمد.... چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف را به زیر انداخت. _بسلامتی.مبارکه سهیلا با حرص داد زد. _تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟ یوسف بلند شد... بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد. _من میرم حیاط. تا شما راحت باشین. باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد. _یوسف خاله!!؟؟ من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟! فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه! سنگینی را حس میکرد..!
👈ادامه قسمت ۲۲ سنگینی را حس میکرد. نگاهش را بسمت خاله شهین برد. باید کمی رک تر بود. _ممنونم ازتون رو به مادرش گفت: _شما که مادر من، چرا دیگه به خاله زحمت دادین.! خاله شهین_وا... خاله چه زحمتی!! سهیلا دوستت داره!! اخم کرد. با عذرخواهی مختصری از اتاق بیرون آمد... به نوعی از حرف زدن حتی با محارمش فراری بود. کتاب حافظ در دست به حیاط رفت. گوشه ای از حیاط چند صندلی و یک میز بود.روی صندلی نشست. چشمانش را بست. خواست تفعلی به حضرت حافظ بزند. باز یاد آن شب خاطرش نوازش داد. چشمانش را باز کرد. بسرش بود... خدایا این حس چه بود که آمد؟! او را میخواست؟! با خودش دو دوتا چهارتا میکرد!! و همین بود که بردارد...برای خواستنش، برای رسیدن به وصلش. اما بزرگ مثل خوره روح و ذهنش را میخورد.. نکنه این حس غلط باشه؟! نکنه ریحانه منو نخاد؟! شاید اون اصلا ب من فکر نمیکنه!! نکنه کلا جوابش منفی باشه!! ، ثانیه ای ذهنش را آرام نمیگذاشت. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚