👈ادامه قسمت ۲۲
سنگینی #نگاه_نامحرم_سهیلا را حس میکرد. نگاهش را بسمت خاله شهین برد. باید کمی رک تر بود.
_ممنونم ازتون
رو به مادرش گفت:
_شما که #میدونین مادر من، چرا دیگه به خاله زحمت دادین.!
خاله شهین_وا... خاله چه زحمتی!! سهیلا دوستت داره!!
اخم کرد. با عذرخواهی مختصری از اتاق بیرون آمد...
به نوعی از حرف زدن حتی با محارمش فراری بود.
کتاب حافظ در دست به حیاط رفت. گوشه ای از حیاط چند صندلی و یک میز بود.روی صندلی نشست. چشمانش را بست. خواست تفعلی به حضرت حافظ بزند.
باز یاد آن شب خاطرش نوازش داد.
چشمانش را باز کرد. #فکری_عمیق بسرش بود...
خدایا این حس چه بود که #ناگهانی آمد؟!
او را میخواست؟!
با خودش دو دوتا چهارتا میکرد!!
#بهترین و #منطقی_ترینش همین بود که #قدمی بردارد...برای خواستنش، برای رسیدن به وصلش.
اما #شکی بزرگ مثل خوره روح و ذهنش را میخورد..
نکنه این حس غلط باشه؟!
نکنه ریحانه منو نخاد؟!
شاید اون اصلا ب من فکر نمیکنه!!
نکنه کلا جوابش منفی باشه!!
#ترس، #شک ثانیه ای ذهنش را آرام نمیگذاشت.
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚