💠 #سبک_خرید_طبی🤓
🗓با توجه به نزدیکی به روزهای پایانی سال و خریدهای عید ذکر چند نکته طبی ضروری است:
1⃣ 👟از خرید کفش های #مشکی که عامل ضعف بینایی و مشکل عدم نعوظ در مردان هست، خودداری نمایید. با خرید طیف رنگ های #زرد و شبیه آن، سنت پیامبر را زنده کنیم!!!
2⃣ 👕 لباسهای با الیاف مصنوعی و پلاستیکی #نخریم، کمی وقت بگذاریم تا لباسهای #نخی پیدا کنیم
3⃣ 👖لباسهای #تنگ، که موجب #واریکوسل در مردان و ناراحتی های اعصاب و تحریک شهوت هست نخریم
لباس باید در تن انسان #راحت و گشاد باشد.
4⃣ 🌈رنگ #سفید، #زرد و #سبز در خرید لباس اولویت دارد، از خرید لباس های #قرمز که موجب آسیب از شیطان هست، بپرهیزیم
5⃣ 🍃جنس #ایرانی بخریم و از تولید کننده #داخلی حمایت کنیم!!!
6⃣ 🌺محرومان و کسانی که نیازمند لباس هستند را فراموش نکنیم!!!
🍏 @haram110
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۲۹ و ۳۰
اتاقی که تو اون بودم اتاق عمل بود ولی هنوز عملی روی من انجام نشده بود. دکتر که صدا کرده بودن به اتاق من اومد، و به پرستار اونجا گفت:
_سریع دستگاه شوک بیارید..
دستگاه شوک را برداشت و با دستورهایی که به پرستار میداد شروع به شوک زدن کرد.نمیدونم چرا دلم نمیخواست به جسمم برگردم.آخ یه #آرامش وصف ناشدنی داشت.
دوباره به سالن توجه کردم.بابا با یک لیوان آب از انتهای سالن میآمد. لیوان آب را به مامان داد.
محمد:_همش تقصیر من اگه خودم زود رسونده بودم این اتفاق نیافتد بود
ضربه به دیوار میزنه به سمت در بیرونی حرکت کرد.به چهره بابا نگاه کردم پر از غم بود.جلوتر رفتم.هیچوقت غمگین ندیده بودمش همش لبخند برچهره داشت مدتی روبرویش ماندم و نگاش کردم.ولی او اصلا من رو نمیدید.
به طرف دیگه نگاه کردم حاج حسین کنار بابا ایستاده بود ...
حاج حسین:_توکل به خدا داشته باشید، راضی باشید و بهش اعتماد کنید.
نظری به خودم انداختم #سفید و #درخشان بودم.نگاه حاج حسین انگار به من افتاد چشمهاش گرد شده بود
من زود از آنجا دور شدم.اما نه به اختیار خودم. یک حس درونی مرا وادار به این کار کرد.نوری از قسمت از سالن به بالا میرفت، از دیدن این نور دل نشین لذت میبردم.
اراده کردم که به طرف نور بروم. البته میتوانستم توجه هم کنم و منشا آن نور را ببینم. ولی خواستم که تغییر مکان بدهم.
انگار یک کسی در درون من بود که این اجازه را به من میداد و مرا راهنمایی میکرد. نمیدانم در درونم بود یا همراهم، من کسی را نمیدیدم ولی صدایش را میشنیدم. دقیقا نمیدانم چه کسی بود یا چطور ولی او بود.
از بودنش احساس فوقالعاده خوبی داشتم.بسیار مهربان بود و همراهیام میکرد. صدای درونم انگار پیشنهاد داد که به طرف محمد بروم.من هم فورا قبول کردم.
محمد روی یک نیمکت در پشت حیاط بیمارستان که جای کم رفت و آمدی بود نشسته بود و قرآن میخواند هم زمان اشک از چشمهایش جاری میشد.صوت زیبا و سوزناکی داشت...
نور از دهان محمد و از قلبش به طرف بالا میرفت. باد درختهایی که در باغچهی پشت سر محمد در یک ردیف قرار داشتند را تکان میداد ولی من باد را حس نمیکردم.
رنگ برگ درختها مثل قبل نبود. سبز رنگ بودند ولی نه آن رنگ سبزی که قبلا دیده بودم. بسیار درخشانتر و زیباتر. انگار قدرت چشمهایم بیشتر شده بود به نظرم قبلا رنگها را خیلی کدر و تار میدیدم. نه فقط رنگ درختها، همهی رنگها زیباتر شده بودند.
دست به طرف محمد درازکردم که دستش بگیرم و او را متوجهی خودم کنم اما نتوانستم. من کالبد مادی نداشتم و دیگر ناتوان بودم از کارهایی که جسمم میتوانست انجام دهد.ولی در آن حال حس خوبی داشتم.
انگار پس از جدا شدن از جسم چشمهایم بازتر شده بود و شاید ذرهایی خدا را میفهمیدم و دلم نمیخواست از این فهمیدن دور بشم. درست مثل نوزادی که متولد میشود و فقط در آغوش مادرش آرام میشه چقدر خوب میشد کاش میشد این حس ها رو از همون اول درک کنیم.
در آن لحظه بوی بسیار بدی توجهم را جلب کرد. #بو از پشت دیوار بیمارستان میآمد.نظری به آنجا کردم.
کوچهی خلوت بود که در هر دو طرفش درختان بلندی داشت.داخل کوچه موجوداتی بودند که با دیدنشان ترسیدم، موجوداتی سیاه رنگ که نه میتوانستم بگم انسان هستند نه حیوان.چیزی مثل موجوداتی که در فیلمهای نشون میدن البته سیاهتر و مخوفتر و زشت تر از اونا. صدایی داخل سرم گفت:آنها شیاطین هستند.
در کنار اونا یه مردی داشت با گوشی حرف میزد میتونستم صدای هر دو نفر بشنوم...اون نفر پشت گوشی بود :
_تو چه آدم شیطان صفتی هستی با اعضا پدر زنت میخوای معامله کنی.
مرد:_اون مرگ مغزی شده بده میخوام چند نفر رو از مرگ نجات بدم.
_آره جون خودت پولش میگری دلم برای اون زن بدبخت میسوزه
مرد:_حالا برای من آدم شدی.مشتری جور کن پولت بگیر
_واقعا نمیدونم چطور این خانواده دخترشون به تو دادن
مرده:_خفه بابا هر وقت مشتری جور کردی زنگ بزن.
گوشی رو قطع میکنه..دوباره گوشیش زنگ خورد..این بار یه زن با ناز کرشمه میگه
🔥_سلام عزیزم کی میای پیشم خسته شدم. از موندن کنار اون زن عوضی خسته نشدی؟
👹_سلام جونم قربون اون صدات برم.فرداشب میام مگه میشه تو رو با اون عوض کنم اون چیزی میخواستی برات خریدم...
دیگه نمیتونستم اون مکان رو تحمل کنم این مرد خود شیطان بود...چقدر میتونست پست باشه...از اون مکان دور شدم...
✨ادامه دارد....
💎
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
🛑 #یعقوب برای یک پسرش #کور شد ؛ چه انتظاری از من دارید⁉️
🖇 ایام شهادت حضرت زین العباد علی السجاد صلواتاللهعلیه تسلیت
🌸امام صادق صلواتاللهعلیه فرمودند: از امام سجاد پرسیدند چرا شما اینقدر گریه می کتید؛ امام سجاد فرمودند:
✅... قَالَ لاَ تَلُومُونِي فَإِنَّ يَعْقُوبَ فَقَدَ سِبْطاً مِنْ وُلْدِهِ فَبَكَى حَتَّى اِبْيَضَّتْ عَيْنٰاهُ وَ لَمْ يَعْلَمْ أَنَّهُ مَاتَ وَ قَدْ نَظَرْتُ إِلَى أَرْبَعَةَ عَشَرَ رَجُلاً مِنْ أَهْلِ بَيْتِي فِي غَدَاةٍ وَاحِدَةٍ قَتْلَى فَتَرْوَن حُزْنَهُمْ يَذْهَبُ مِنْ قَلْبِي؟!
🔰 مرا #ملامت نکنيد. حضرت يعقوب يک فرزند خودش را از دست داده بود و به قدري در فراق او #گريه کرد تا چشمانش #سفيد شد و #نورش را از دست داد. حال آنکه نميدانست او مرده است يا نه.
ولي من، ۱۴ تن از عزيزانم را ديدم که جلوي چشمم در يک صبح گاه همه را #ذبح کردند. آيا ميخواهيد #حزن و #اندوه آنها تا ابد از قلب من بيرون برود⁉️
📚کشف الغمة ج 2، ص 102
📚تهذيب الكمال، ج20، ص399
📚البداية و النهاية، ج9، ص 284
💠چنانچه ماهم در بحث دفاع از تطبیر استشهاد به فعل حضرت يعقوب کردیم در اینجا هم حضرت سجاد علیهالسلام در پاسخ عده ای استناد به فعل حضرت يعقوب کردند
💠وقتی حضرت یعقوب برای فرزندش که حتی نمیدانست کشته شده یا نه آنقدر گریه کرد که نابینا شد! چه طور ما برای سیدالشهدا و اهلبیت شان خون نریزیم!!
حالا یک عدا حمار بگویند افراط افراط....