فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 #طلاق‼️
اگر در #شرف_طلاق هستید
و یا از #زندگی_متاهلی خسته شده اید
حتما این کلیپ را ببینید عالیه👌
❄️ @haram110
❤️🍃❤️
#همسران_محترم
لطفاً به یکدیگر👇👇
👈❌ #توهین_نکنید❌👉
♨️همه عصبانی می شوند، اما وقتی به همسرتان توهین می کنید یعنی اوضاعتان خوب نیست و باید کاری کنید.
👈❌ #توهین بهترین پیشگویی کنندۀ #طلاق است. 😱😭
👈❌ #توهین
یعنی
👈❌#من از #تو_بهترم!❌👉
‼️اگر روی همسرتان اسم می گذارید(خپل، خنگ، گیج، ساده لوح، زشت، بچه ننه و...)،
‼️اگر او را مسخره می کنید یا طعنه می زنید، یعنی در حال #توهین_کردن به او هستید.
🌸شاید گاهی موقع بازی و شوخی، سر به سر همسرتان بگذارید که خوب است؛
‼️ اما اگر متوجه شدید قصد آزار و اذیت او را دارید و دست روی حساسیت های او می گذارید نشانه ای از تحقیر و توهین است.
#مجردها_بدانند
در دنیایی که #طلاق بسیار رایج و پیشپا افتاده است، #نصیحت متاهلین چیزی نیست که بتوان نادیدهگرفت، زیرا ممکن است یک ازدواج را #نجات بدهد.
در ادامه به #چند درس ارزشمند که متاهلین میخواهند مجردها بدانند، اشاره شده است.
۱. هرگز از #قرارگذاشتن با همسرتان دست نکشید
چند ماه بعد از اینکه من و همسرم ازدواج کردیم، من با ارسال پیامکهای عاشقانه و بامزه شگفتزدهاش کردم و از او خواستم که با هم قرار بگذاریم. ما تمام شب را طوری رفتار کردیم که انگار نخستین قرارمان است و در نهایت اینکار باعث شد که احساس شادابی کنیم و بیشتر به هم وابسته شویم. این درس قدمتی به اندازهی زمان دارد اما همیشه کاملا درست است. وقتی قرارگذاشتن با همسرتان را متوقفکنید، جادو کمکم اثر خود را از دست میدهد. همیشه بابرنامه یا بیبرنامه با همسرتان قرار بگذارید، این کار رابطهی عاشقانه را زنده نگه میدارد!
💞💞💍💍💞💞
#آنچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_اول
❣ازدواج با زنان مطلقه
#نظرات مختلفی درباره ازدواج با دختران و پسرانی که یکبار #طعم طلاق را چشیده اند وجود دارد.
اما باید در این زمنیه به چند نکته مهم توجه کنیم.
1- #تحقیق در این نوع از ازدواج ها باید چند برابر و با #دقت بیشتر باشد.
2- باید از دو طرف #طلاق تحقیق کاملی صورت بگیرد درباره اینکه چرا طلاق #اتفاق افتاده است
.
3- از افرادی که در این ماجرا #ذی نفع نبوده و از همه ماجرا هم خبر دارند نیز #تحقیق جامعی صورت بگیرد.
#ادامه_دارد....
💞💞💍💍💞💞
#آنچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_اول
❣ازدواج با زنان مطلقه
#نظرات مختلفی درباره ازدواج با دختران و پسرانی که یکبار #طعم طلاق را چشیده اند وجود دارد.
اما باید در این زمنیه به چند نکته مهم توجه کنیم.
1- #تحقیق در این نوع از ازدواج ها باید چند برابر و با #دقت بیشتر باشد.
2- باید از دو طرف #طلاق تحقیق کاملی صورت بگیرد درباره اینکه چرا طلاق #اتفاق افتاده است
.
3- از افرادی که در این ماجرا #ذی نفع نبوده و از همه ماجرا هم خبر دارند نیز #تحقیق جامعی صورت بگیرد.
#ادامه_دارد....
📣طبق روایتی که اهل سقیفه از پیامبر صلی الله علیه و آله نقل می کنند عایشه دیگر همسر پیامبر نیست ‼️
⭕️عده ای شبهه وارد می کنند که روایات #طلاق #عایشه تنها در کتب شیعه آمده، غافل از اینکه در کتب اهل سنت عمر (سقیفه) هم روایاتی وجود دارد که طبق آن عایشه بعد از خروجش بر ضد امیرالمومنین علیه السلام دیگر همسر پیامبر صلی الله علیه و آله نیست.
⭕️پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به همسرانش رو کردند و گفتند:
⭕️هرکدام از شماها از خدا ترسید و مرتکب فاحشه مبینه نشد و بر امام زمان خود خروج نکرد ،همسر من خواهد بود در آخرت.
📕کنز العمال ، جلد ۱۲، صفحه ۱۴۲ـ۱۴۳، حدیث ۳۴۴۰۱
📣منظور انداختن از مقام ام المومنینی است.
💛اللهم عجل لولیک الفرج💛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰
خودم را به ترفندی قایم میکنم.بالاخره بعد از تعقیب و گریزی طولانی وارد خانهای کلنگی و قدیمی میشود. تا غروب دم در کشیک میکشم اما خبری نمیشود.
کیوان هم از خانه بیرون نمیآید.ادرس جایی که آمدهام را یادداشت میکنم تا فراموشم نشود. به محض رسیدن تمام ماجرا را برای نرگس تعریف میکنم.نرگس هم مثل من عصبی شد:
_چه کارا! شما دوتا آدم عاقل و بالغ هستین. زندگی دونفرهی شماست به سازمان مربوط نیست! تو کاری نکردی که شوهرتو ازت بگیرن.
در دل جواب نرگس را اینطور میدهم که تنها اشتباه من گفت و گوی باتوست.لبخند تلخی میزنم:
_اینا برای سازمان #اهمیت نداره. با این که منو پیمان بهم علاقه داشتیم که ازدواج کردیم اما از همون اول بهمون گوشزد کردن که این یه ازدواج #تشکیلاتیه. ازدواج تشکیلاتی هم یعنی هروقت سازمان #بخواد میتونه ما رو از هم جدا کنه و حتی پیمانو راضی کنه که منو #طلاق بده.
اخم نرگس پررنگتر میشود.
_چقدر بد! کاش تو و آقاپیمان زودتر ازین تشکیلات جدا بشین.شما ها واقعا حیفید. این تشکیلات اساس درستی نداره.خدا رو نفی میکنه و امام هم قبولشون نداره.
آهی از عمق پشیمانی میکشم...
_نمیشه. بیرون اومدن از تشکیلات سخته مخصوصا وقتی که ما بیشتر راهشو رفتیم.
اگه ذره ای تردید توی ما ببینن #نابودمون میکنن تا اسرارشون #فاش نشه.بعدشم من هرطور بود بیرون میآمدم اما پیمان هم دلباختهی این تشکیلات شده.چشم دوخته به #غنائمی که بعد فروپاشی پهلوی به دست میاره. من می ترسم با این کارا سرشو به باد بده!
دست مهربانی نرگس به شانه ام می نشیند.
سعی دارد دلداری ام دهد.
_نترس خدا بزرگه. تو باید سعی کنی آگاهش کنی.
بلافاصله بعد از پیشنهاد نرگس میگویم. همین الانش هم به من بیاعتماد شدند و اگر به مرز آن برسم نیست میشوم.همین حالا مرا از پیمان جدا میکنند.آن شب نرگس کلی برایم از #اختیار، #عقل و #عاقبت_به_خیری میگوید. میدانم درست است اما انگار پا در گردابی گذاشتهام که حق برگشت از آن را ندارم.کاش ذرهای شهامت در وجودم بود.از این دوراهی حالم بهم میخورد.صبح پیش از اینکه نرگس بیدار شود از خانه بیرون میزنم.
خیابانها پر شده از سرباز و تانک. #مردم هم مهرهی اصلی این روزها هستند که برای باز کردن #فرودگاه به دولت اعتراض میکنند.از دور خانه را میپایم.فردی از خانه بیرون میآید.وقتی خوب با نگاهم در صورتش زل میزنم متوجه میشوم کیوان است.این بار لباس فقرا را پوشیده.بدنبالش به راه میافتم. بعد از سر زدن به کلی مغازه و گشتن وارد کوچهای میشود.که از کوچهی روبرو مردی با قد و قامتی شبیه به پیمان میآید.خوب که در چهرهاش دقیق میشوم یقین میکنم خودش است.مبهوت دیدنش میشوم. حواسش به من نیست.دست روی دهانم میگذارم تا صدای گریهام را نشنود.کیوان بیرون میآید.چیزی به پیمان میگوید و میرود. حال که او رفته میتوانم پیشبروم. صورتم را میپوشانم تا نفهمند من هستم. با صدای تیک در باز میشود
_کسی نیست؟ صابخونه؟
پاسخی نمیشنوم و در را به آرامی باز میکنم.همانکه از پله بالا میروم صدا میکنم که یکهو کسی مرا از پشت میکشد و اسلحه را روی شقیقهام میبینم.نفسم بند میآید و نجوای زیبای پیمان در گوشم میپیچد:
_تو کی هستی؟
_مَ... منم پیمان!
صدایم برایش آشنا میشود.دستش از روی دهانم شل میشود.مرا از خودش فاصله میدهد. برمیگردم
_تو اینجا چیکار میکنی
_اینجا چیکار میکنم؟؟فکر کردم خوشحال میشی.
_خُ... خب شوکه شدم.. آخه تو...
_آره، زندان بودم.آزاد شدم. در به در دنبالت بودم. آدرستو از کیوان خواستم اما بهم نداد.میدونی چی کشیدم تا برسم بهت؟؟؟ میدونی؟؟
چیزی نمیگوید. کاش شادی کند.کاش تنها بگوید آفرین! یا بگوید خوش آمدی اما دریغ...سر پایین میاندازم و قدمی به طرف در برمیدارم.آستین کتم را می کشد.
_کجا میری؟
_هر جا که منو بخوان!
_دیوونه! زندان مغزتو تعطیل کرده؟
بیهیچ حسی نگاهم را در چشمانش تزریق میکنم خواستم بگویم: "بدترین چیز اینه که ماهها زل بزنی به آسمون و با خودت بگی یعنی اونم زیر این آسمونه؟ و دلخوش باشی به همینکه آبی این آسمون روی سرشه.آره! مغزمو تعطیل کرد اما نه زندان... دوری! دلتنگی! اینا منو داغون کرد. روحمو خشکوند..." چیزی نگفتم. گریه امان نداد.جلوی در میایستد و با ترحم میگوید:
_بمون!
_برو کنار. بهتره برم تا تو هم راحت باشی.
_احمق! اگه حرفی میزنم بخاطر خودته.
سازمان بهت مشکوکه.
_مگه من چیکار کردم؟؟؟
_رفت و آمد با فردی که درست نیست. باهاش رفت و آمد داشته باشی.
مطمئنم این زهر را سمیرا ریخته.از کوره در میروم و با خشم به پیمان زل می زنم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛