eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_پنجاه_و_یک امیر زنگ زده بود که برای دیدن بچه می آیند. رها لباسهای مهد
"رمان صدرا: من گفتم! رها خیلی وقته اینجاست. شیدا: منظورمون اون دختره نیست! آیه: منو رها جان همکاریم؛ از اوایل دانشگاه بود که همکلاس شدیم. تو کلینیک صدر هم هم دکترامون رو توی یک روز ارائه دادیم؛ البته نمرهی رها جان بهتر از من شد! شیدا اخم کرد: _خانم دکتر... آیه حرفش را برید: _لطفا اینقدر دکتر دکتر نگید، اسمم آیه ست. شیدا تابی به چشمانش داد: _آیه جان شما چقدر هوای رفیقتونو داریدا! آیه: رفاقت معنیش همینه دیگه! شیدا: اما شان و شئونات رو هم باید در نظر گرفت، این دوستی در شان شما نیست! صدرا مداخله کرد: _شیدا درست صحبت کن! رها همسر منه، مادرمهدی و تواین رو باید قبول کنی. امیر: اینو باید رویا قبول کنه که کرده، ما چیکار داریم صدرا. امیر چشم غرهای به شیدا رفت که بحث و جدل راه نیندازد. صدرا: اصلا به رویا ربطی نداره، رویا از زندگی من رفته بیرون و دیگه هیچوقت برنمیگرده! شیدا و امیر متعجب گفتند: _یعنی چی؟ صدرا: رویا از زندگی من رفت بیرون، همینطور که معصومه از زندگی مهدی رفته. شیدا: یعنی حقیقت داره؟ محبوبه خانم: آره حقیقت داره، بچه ها برای شام میمونید؟ احسان هیجان زده شد: _بله... صدرا: خوبه! مادرزنم یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا چیه؛ البته دستپخت خانوم منم عالیه ها، اما مامان زهرا دیگه استاد غذاهای جنوبیه! زهرا خانم در آشپزخانه مشغول بود اما صدای دامادش را شنید و لبخند زد. "خدایا شکرت که دخترکم سپیدبخت شد!" صدرا به رخ میکشید رهایش را... به رخ میکشید دختری را که ساکت و مغموم شده بود. "سرت را بالا بگیر خاتون من! دنیا را برایت پیشکش میکنم، لبخند بزن و سرت را بالا بگیر خاتون!" آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفته اش به سمت مردش میرفت! روی خاک نشست. "سلام مهدی من! تنها خوش میگذرد؟ دلت تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کرده ای؟دل من و دخترکت که تنگ است. حق با تو بود... خدا تو را بیشتر دوست داشت، یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو! خدا منو بیشتر از تو دوست داره! میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!" اما من میگویم خدا تو را بیشتر دوست داشت، اصلا تو را برای خودش برداشت!" انوز سرِ خاک نشسته بود که پاهایی مقابلش قرار گرفت. فخرالسادات بود، سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرف تر هم که خاک مردش بود! فخرالسادات که نشست، سلامی گفت و فاتحه خواند. چشم بالا آورد و گفت: _خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت بود! فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی اذیت کردم، منو ببخش، باشه مادر؟! آیه لبخند زد: _من ازتون نرنجیدم. دست در کیفش کرد و یک پاکت درآورد: _چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود،پشت این اسم شما بود. پاکت را به سمت فخرالسادات گرفت. اشک صورتشان را پر کرده بود نامه را گرفت و بلند شد و به سمت قبر شوهرش رفت... ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_پنجاه_و_یک رها هنوز در حال بحث با صدرا بود. نمیدانست چرا اصلا کارشان
"رمان ارمیا کلافه راه میرفت. تلفن همراه آیه زنگ میخورد و جوابی نبود. ِنگران بود و دلشوره داشت؛ میخواست بگوید از فروشگاه وسایل سفر سر خیابان، یک کیسه خواب دیگر بخرد، چون مال خودش خراب شده بود. حالا آیه جواب نمیداد و دلشوره گرفته بود. بالاخره تماس وصل شد: _چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟ _سلام. شما این خانوم رو میشناسید؟ صدای یک زن بود اما آیه اش نبود. ارمیا: همسرم... همسرم کجاست؟ _ایشون تصادف کردن. ارمیا گوشی به دست سمت در دوید و به صدا زدنهای سید محمد و صدرا جوابی نداد. ارمیا: خانم کجایید؟ الان زنم کجاست؟ زن آدرس را گفت و ارمیا سریعتر دوید. صدرا ماشین را روشن کرد و همراه سید محمد به دنبال ارمیا رفتند. ِ خیابان ترافیک بود. ارمیا از لابه لای ماشینها جلو میرفت. صدرا ماشین را همانجا سر کوچه گذاشت و با سید محمد دویدند. صدای آمبولانس و چراغ گردان ماشین پلیس می آمد. ارمیا زانو زد: _آیه! _از دستش راحت شدیم؛ بیا بریم عزیزم. ارمیا به سمت صدا برگشت: _تو؟! چرا... آخه چرا اینکارو کردی؟! تو دیوونه ای! _اون نمیذاشت ما با هم ازدواج کنیم؛ حالا که منو پیدا کردی، این زن نمیذاشت به هم برسیم. مأمورین اورژانس ارمیا را عقب زدند تا به وضعیت آیه رسیدگی کنند. ارمیا چشم چرخاند تا ماموری پیدا کند. مأموران راهنمایی و رانندگی مشغول باز کردن ترافیک به وجود آمده بودند؛ به سمتشان رفت: _جناب سروان... مرد به سمتش چرخید. _بله؟ _ارمیا: اون خانوم که اونجا ایستاده، کنار اون ماشین، اون خانوم از قصد زده به خودروی همسر من. _سروان: شما از کجا میدونید؟ _ارمیا: لطفا بازداشتش کنید، ممکنه فرار کنه. این خانوم مشکل روانی داره و بستری بوده، حتما فرار کرده. _سروان: باید به بچههای انتظامی خبر بدیم. شما مطمئنید که سوءقصد بود؟ ارمیا: بله، این خانوم فکر میکنه من میخوام باهاش ازدواج کنم، میخواست زنم رو بکشه. صدای جیغ آمد و نگاه ارمیا پی آیه اش رفت. زنی را دید که به آیه ای که روی برانکارد میگذاشتند حمله کرده و سعی در خفه کردنش دارد. ارمیا به سمت آیه اش دوید و همزمان چند نفر سعی در عقب کشیدن زن داشتند. آنها را میشناخت، سید محمد و صدرا بودند که سعی داشتند مهاجم دیوانه را از آیهی شکسته ی این روزها جدا کنند. زنی که جنون قدرتش را چند برابر کرده بود. ارمیا رسید و با یک حرکت دست زن را به عقب و بالای سرش برد و با ضربه ای به پشت پایش، او را روی زمین مهارکرد. سید محمد روی شانه ی او زد و گفت: _خداروشکر رسیدی، نمیشد مهارش کرد، جناب سرگردی دیگه! یه جا به درد آیه خوردیا! ماموران به ارمیا رسیدند: _شما سرگرد هستید؟ ارمیا سری تکان داد: _ارتش. سروان: با مرکز تماس گرفتم، الان مامورای کلانتری میان و این خانوم رو منتقل میکنن. ارمیا تشکری کرد و به سید محمد گفت: _با آیه برو بیمارستان؛ زور برو تاآمبولانس نرفته! سید محمد دوید و در لحظه ی آخر وارد آمبولانس شد. ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_پنجاه_و_یک راست میگویند از هر چه بترسی سرت می آید. آیه به در بسته اتاق
"رمان زینب به یاد آورد... محمدصادق روبرویش، روی تخت ایلیا نشسته بود. زینب دلش به این ازدواج نبود ولی ناچار به حرف های محمدصادق گوش داده و سولاتش را جواب میداد. از خواسته هایش میگفت و میشنید. زینب سادات: من میخوام یک زندگی مثل مامان بابام داشته باشم. محمدصادق: بابات؟ زینب سادات سرش را به تایید تکان داد: بابا ارمیا. محمدصادق پوزخند زد و زینب سادات از این واکنش او دلگیر شده و اخم کرد: بابام عاشق مامانم بود. با همه سختی و مخالفتا، عاشقش موند و مامانم رو هم عاشق کرد. خیلی سختی کشیدن،بخصوص این چند سال. اما نگاهشون به هم... زینب حرفش را برید. حجب و حیای دختر آیه ذاتی بود. محمدصادق: پدر خودت چی؟ زینب سادات: متوجه نمیشم. پدر خودم؟ محمدصادق: سیدمهدی!بابات!اون عاشق مامانت نبود؟ زینب سادات: بود. محمدصادق: پس چرا مامانت دوباره ازدواج کرد؟ زینب سادات با اخم به چشمانش نگاه کرد: مامانم حق زندگی داشت محمدصادق که جبهه گیری زینب سادات را دید، بحث را عوض کرد: تو دوست داری چطور زندگی کنی؟ زینب سادات نفس عمیقی کشید و سرش را به زیر انداخت: دوست دارم کار کنم و مستقل باشم.فعالیت اجتماعی رو دوست دارم. چند وقتیه اردوهای جهادی هم میرم. مامان بخاطر حال بابا نمیتونه بره، من با خاله رها و عمو محمد اینا میرم. محمدصادق لب به دهان کشید تا مخالفتش را صریحا اعلام نکند. بعد از چند ثانیه سکوت گفت: شرایط زندگی من یکم فرق داره. اگه بتونی انجامشون بدی خوبه. اما معلوم نیست ما کجا زندگی کنیم. شهر های مختلف، آدمای غریبه و فرهنگ ها و زبونهای مختلف. زینب سادات لبخند زد: من اینارو دوست دارم. دوست دارم جاهای مختلف برم و با آدمای مختلف معاشرت کنم. محمدصادق: قول میدم خوشبختت کنم. قول میدم کاری کنم همیشه لبخند بزنی. بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم خوشبختی یعنی چی!بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم چقدر ارزشت بالاست. زینب سادات دستخوش احساسات شده بود: من میترسم. محمدصادق: از چی؟ یک مدت منو بشناس، اگه نخواستی میرم. فقط بهم فرصت بده!خواهش میکنم! سالهاست آرزوی داشتنت رویای منه. یکم فرصت میخوام تا عاشقت کنم. زینب سادات نگاه اشک آلودش را به آیه دوخت: قول داده بود خوشبختم کنه. قول داده بود عاشقم کنه. قول داده بود مامان! آیه زینب را در آغوش کشید و نوازشش کرد. دخترکش به هق هق افتاده بود. آیه: بگو چی شده قشنگم؟چه کار کرد که دل قشنگت اینجوری نالان شده؟ زینب سادات سرش را از سینه آیه برداشت و نگاه خیسش را به مادر دوخت: دلم شکسته مامان. آیه با بغض، پیشانی یادگار سیدمهدی را بوسید و منتظر ماند زینبش لب باز کند. زینب سادات به یاد آورد... تا دو ماه همه چیز عالی بود. محمدصادق دوبار دیگر به قم آمد و صحبت های تلفنیشان به زینب سادات امید زندگی پر سعادتی را میداد. مردی که نگاهش شبیه نگاه ارمیا به آیه اش باشد. شبیه لبخند سید محمد به سایه اش. شبیه دلواپسی های صدرا برای رها. زینب میان این عاشقانه ها زیسته بود. دعواهایشان را دیده بود، قهرهای کوچک و بزرگشان، اختلاف نظرهایشان را اما همیشه عشق و احترامی که میانشان بود، حرف اول و آخر را میزد. زینب ناز بودن را خوب بلد بود و محمدصادق این روزها عجیب شبیه ارمیا بود. با اصرار های فراوان محمدصادق که به زینب سادات فشار می آورد، تاریخ عقد تعیین شد. از آن روز زینب رفتارهای عجیب محمدصادق را دید... آن روز زینب در راه خانه مشغول صحبت با محمدصادق بود. کوله اش روی دوش و گوشی را با دست دیگر گرفته و چادرش را با دست دیگر گرفته بود. زینب سادات: امروز مامان کلاس نداشت، باید با اتوبوس برم. محمدصادق:عمو چطور اجازه میده؟ زینب سادات متعجب پرسید: اجازه چی؟ محمدصادق: اینکه زنش بیرون کار کنه. زینب سادات خنده آرامی کرد: همونطور که تو اجازه دادی. محمدصادق: خب من تو رو جایی میذارم که تایید شده باشه. هر جایی اجازه نمیدم. زینب سادات حرفش را به شوخی گرفت و گفت: حتما بابا هم تایید کرده دیگه. محمدصادق: کار مامانت خیلی در ارتباط با مرداست. این با شرایط فعلی عمو جالب نیست. زینب سادات از مادرش دفاع کرد: کار منم در ارتباطه. حتی بیشتر از مادرم! تازه مامان همیشه میدونه چطور با مردها رفتار کنه. محمدصادق: عمو خیلی بی خیاله. بهتره یکم زندگیشو سفت بچسبه. زینب سادات: منظورت چیه صادق؟ محمدصادق: آخه مامانت زود میتونه یکی رو جای شوهرش بذاره. بعد ازبابات، با عمو ازدواج کرد. با این شرایط عمو، ممکنه به زودی به فکر طلاق و ازدواج مجدد بیفتد. زینب سادات برآشفت: درباره مامان من درست حرف بزن محمدصادق: چرا ناراحت میشی؟مادرت اگه عاشق پدرت بود، بعد از مرگش ازدواج نمیکرد. مثل مادر من. اما مادرت خیلی راحت ازدواج کرد و برات یک برادر ناتنی هم آورد. حتما ارثیه پدریت هم با ایلیا شریک شدی. زینب سادات: تو از هیچی خبر نداری.
"رمان زینب سادات برای پدر زمزمه کرد: پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی ما رو داشته باش! احسان گفت: سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی، دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید! شما که حق پدری گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعا کنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم... تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد. احسان جواب داد: جانم بابا! صدرا: سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟ احسان: سالم. ممنون. ما هم خوبیم. صدرا: زینب جان پیش تو هست؟ احسان: بله. کاری باهاش دارید؟ صدرا: گوشی رو بذار رو آیفون؟ احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید: سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه خیالت راحت... زینب سادات گفت: ممنون عمو. احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید: خبر نداشتی؟ زینب سادات :میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن تا تموم بشه! درسته که حق ما بودقصاص کنیم و از قصاصش راضی هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان رو بشمرم! احسان: چرا نبخشیدی؟ زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید: اول اینکه فقط ما نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون نبود و محق میدونست خودش رو و سوم هم به دلیل اینکه جرم های دیگه هم داشت و در هر حال بخاطر هر کدوم از جرایمش اعدام میشد. احسان: دلت آروم شد؟ زینب سادات: دل من هیچ وقت آروم نمیشه! هر روز مادری، هر روز پدری، هر وقت پدری دست نوازش رو سر دخترش بکشه، هر مادری که زخم زانوی پسرش رو ببوسه، هر وقت خنده جمع خانواده ای رو ببینم، هر وقت دختری عروس بشه و بگه با اجازه پدر و مادرم، و هر پسری که پدرش کت دامادیش رو تنش کنه، وقتی بچه دار بشم و پدر و مادرم نباشن تا برای بچه ام اذان بگن و با لذت بغلش کنن، و هر لحظه از عمرم دلم میسوزه و غم همخونه چشمهام میشه! هیچ وقت دلم آروم نمیشه! احسان گفت: و من هر کاری میکنم تا دلت رو آروم کنم! قول میدم هیچ وقت کاری نکنم که ته دلت بگی اگه پدر و مادرم بودن، این کار رو با من نمیکرد! زینب سادات لبخند زد. از همان لبخند های آیه وار. همانهایی که دل احسان را میبرد. در کنار هم قدم زدند. زینب سادات گفت: همیشه دوست داشتم مثل مادرم باشم. مادرم رو از من گرفتن! احسان: پس مادرت اسطوره بود برات؟ زینب سادات سری به تایید تکان داد: آره! سالها اسطوره ام مادرم بود. اما یک روز از مادرم پرسیدم الگوی تو کیه؟ مادرم گفت حضرت زهرا! پرسیدم چرا؟ گفت چون الگوی ما باید بهترین باشه و بهترین الگو دختر نبی اکرم (ص) هستن! از اون روز الگوی من مادرم حضرت زهرا س هستن. کاش میشد کمی شبیه ایشون بشم! احسان با خود اندیشید: اسطوره! اسطوره من چه کسی هست؟ بعد لبخند زد و زمزمه کرد: اسطوره ام باش پدر... من الله توفیق رهبر انقالب: اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند، به بهانه ی داشتن فرزندان، زبان شکوه باز میکردند، باب شهادت و مجاهدت بسته میشد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید. ۸۰/۱۱/۲ "نویسنده "
"رمان ــ نه اتفاق بدی نیفتاده سمانه نفس راحتی کشید و گفت: ــ پس چی شده؟ کمیل نفس عمیقی کشید و گفت: ــ اون شب ــ کدوم شب؟ ــ اون شرط ازدواجو گفتم سمانه چشمانش را روی هم فشرد: ــ لطفا این موضوعو باز نکنید ــ باید بگم ــ لطفا ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید،من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم،به ولاب علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم سمانه با حیرت به او خیره شد. ــ وقتی صغری و مادرم بحث ازدواج و خواستگاری از شمارو وسط کشیدند،اول قبول کردم اما وقتی به خودم اومدم دیدم نمیتونم جلو بیام و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم. دستی به صورتش کشید گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت: ــ واقعیتش میترسیدم سمانه ارام زمزمه مرد: ــ از چی؟ ــ از اینکه به خاطر انتقام از من سراغ شما بیان،اونشب پشیمون شدم و نخواستم این حرفارو بزنم ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب ببینید فکر کردم... نتوانست ادامه بدهد،سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد،بود. ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟ ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید شک دومی بود که در این چند لحظه به سمانه وارد شد،سمانه دهن باز می کرد تا حرفی بزند اما صدایی بیرون نمی آمد.باورش نمی شد کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد ازش دوری کرد و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟ ــ یعنی .. یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن ــ غلط کردند غرش کمیل ،لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت. ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن،حاضرم از جونم بگذرم اما آسیبی بهتون زده نشه،جوابتون هر چیزی باشه،اگر قراره همسرم بشید یا همون دختر خالم بمونید بدونید اگه بخوام کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون سمانه سرش را پایین انداخت،قلبش تند می زد ،احساس می کرد صدایش در فضا میپچید،فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد: ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟؟ ابروان کمیل در هم گره خوردند،با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت: ــ از شما بعید بود این حرف،فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم،من میتونستم مثل روز هایی که گذشت مواظبتون باشم،پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید