🥀بسم رب الحیدر کرار علیه السلام🥀
#قصهشب
#قسمتپنجاهوپنجم
✍حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام در خانه نشسته است که به او خبر میدهند عمر لعنة الله علیه میخواهد قبرها را بشکافد تا پیکر حضرت فاطمه سلام الله علیها را پیدا نماید .
حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام برمیخیزد .
شمشیرِ ذو الفقار را در دست میگیرد و از خانه بیرون میآید
نگاه کن ! او چقدر خشمگین است ، رگهای گردن او پر از خون شده است
عُمَر لعنة الله علیه جلو میآید و میگوید: «ای علی ! این چه کاری بود که تو کردی ؟ ما پیکر فاطمه را از قبر بیرون میآوریم تا خلیفه بر آن نماز بخواند»
حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام دست میبرد و عُمَر لعنة الله علیه را با یک ضربه بر زمین میزند و روی سینه او مینشیند و میگوید: «تا امروز هر کاری کردید من صبر کردم ، امّا به خدا قسم ، اگر دست به این قبرها بزنید با شمشیر به جنگ شما میآیم، به خدا ، زمین را از خون شما سیراب خواهم نمود»
همه حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام را میشناسند ، اگر حضرت علی علیه السلام قسم بخورد به قسم خود عمل میکند . چه کسی میتوند در مقابل شمشیر حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام ایستادگی کند ؟
ابوبکر لعنة الله علیه در فکر نجات عُمَر لعنة الله علیه است ، چه کند ، چگونه حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام را آرام کند ؟ جلو میآید و به حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام میگوید: «تو را به حقّ پیامبر قسم میدهم عُمَر را رها کن ، ما از تصمیم خود منصرف شدیم ، ما هرگز این کار را انجام نمیدهیم»
حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام ، عُمَر لعنة الله علیه را رها میکند و مردم متفرّق میشوند . آری ، حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام به حضرت فاطمه سلام الله علیها قول داده بود که قبر او برای همیشه مخفی بماند . حضرت امیرالمومنین علی علیه السلامخیلی دلش میخواهد کنار قبر حضرت فاطمه سلام الله علیها برود
حضرت فاطمه سلام الله علیها از او خواسته است که حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام بر سر قبر او برود و قرآن بخواند .
اشک در چشم حضرت علی علیه السلام حلقه زده است، او دلش میخواهد به کنار قبر حضرت فاطمه سلام الله علیها برود .
امّا باید تا شب صبر کرد ، وقتی که هوا تاریک تاریک شود حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام به دیدار حضرت فاطمه سلام الله علیها خواهد رفت و در خلوت شب با او سخن خواهد گفت .
به راستی او با همسر سفر کردهاش چه خواهد گفت ؟
جا دارد او اینگونه با او سخن گوید:
فاطمه جانم !
سرانجام دیشب ، نیمه شب ، من از همه چیز باخبر شدم .
وقتی در تاریکی شب ، پیکر تو را غسل میدادم ، دستم به زخم بازوی تو رسید . دلم میسوزد . چرا هرگز از زخم بازویت به من چیزی نگفتی ؟
#پایان
السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
بانوی من!
تو خود میدانی که هنگام نوشتن این کتاب، چقدر بر مظلومیّت تو گریستم، این قلم، نیازمند نگاه توست، عشق تو در دلم زبانه میکشد... به راستی چه کسی جز تو شایستگی مقام شفاعت را دارد؟ آن روزی که ندا دهندهای در آسمان ندا میدهد که چشمان خویش را فرو گیرید تا حضرت فاطمه سلام الله علیها دختر حضرت محمّد صلی الله علیه و آله گذر کند! چگونه باور کنم که در آن روز، مرا و خوانندگان این قصه را فراموش میکنی و ما را در غربت و تنهایی رها میکنی؟ هرگز! هرگز! تو مادر مهربانیها هستی! همه ما منتظر آن روز باشکوه هستیم! روزی که تو دست ما را بگیری و...
کتاب: فریاد مهتاب
نویسنده: مهدی خدامیان
#گزارشتحلیلیهجوم به بیت وحی🥀
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
🌷#خاطرات_شهید_محسن_حججی🌷
#قسمت_سیزدهم_آخر
🌹بعد از شهادت🌹
تا مدتها #پیکرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد #حزب_الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.😕
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای #داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.😌
به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را #شناسایی کنی?"
می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها #اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.
اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.😢💙
قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف #مقرداعش.😯💪🏻
※※※※
توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.😏😤 پیکری #متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"😯
میخکوب شدم از درون #آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن #اربا_اربا شده. این بدن قطعه قطعه شده!"😭
😠بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را #مسلح کرد و کشید طرفم.😈🔫
داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!"
حاج سعید حرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.☹️
داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده."
دوباره فریاد زدم: "کجای #شریعت_محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?"
داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"😫
هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."😮
اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.😥
توی دلم #متوسل شدن به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻
یکهو چشمم افتاد به تکه #استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.😮
خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😌😔
بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر #حزب_الله.😶
از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.😌
وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی #جسمی و هم #روحی.
راقعا به استراحت نیاز داشتم😥
فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی #حضرت_زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد پیشم و گفت: "#پدر و #همسر شهید حججی اومدهان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."😇
من را برد پیش پدر محسن که کنار #ضریح ایستاده بود.
پدر محسن می دانست که من برای #شناسایی پسرش رفته بودم.😓 تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی?"😢
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر #اربا_اربا را تحویل دادهاند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند?😭😫
گفتم: "حاجآقا، #پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."
گفت: "قسمت میدم به بیبی که بگو."
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭😢
دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام."😌💝
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"♥️😭
.
.
.
#پایان....🌹
حرم
💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰بلوغ روانی چیست؟ - بلوغ یعنی آنکه تلاش برای تغییر دیگران را متوقف
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_دوم
🔰بلوغ روانی چیست؟
- بلوغ فهم این واقعیت ست که هر آنچه کرده اید؛ فقط از برای خود و آرامش تان بوده ست.
- بلوغ متوقف کردن مسیری ست که در آن بکوشید که خود را برتر نشان بدهید و به جای ان بر نقاط مثبت دیگران متمرکز بشوید.
- بلوغ یعنی انکه بدنبال تایید دیگران نباشید و خودتان را با کسی مقایسه نکنید.
بالندگی پذیرش خویشتن ست، همانگونه که هستید و درک این نکته که تا هنگامی که خود را نپذیریم هیچ تغییری رخ نخواهد داد.
#پایان
#قسمت_نهم
من و سبحان هیچ وقت نمی تونستم با هم ازدواج کنیم💑.سخت بود فاصله گرفتن از کسی که برای اولین بار 1️⃣ وارد زندگی من شده بود ولی من تصمیمم رو گرفته بودم حداقل دیگه عذاب وجدان نداشتم
بهش پیام دادم :
سبحان ممنون که این مدت حال و هوای منو عوض کردی🧡، ممنون که کنارم بودی💛، ممنون که بهم محبت کردی💚، لطف کردی💙 مهربونی کردی🤍،اماخودت خیلی بهتر میدونی که من و تو مال هم نیستیم خودت خیلی بهتر از من میدونی که راه من و تو از هم جداست😞 کاش از همون اول وارد رابطه نمیشدیم .کاش نه من عاشقت❤ می شدم نه تو از من استفاده میکردی و هزارتا کاش و ای کاش دیگه که شاید الان دیگه دیر باشه برای گفتنش .مراقب خودت باش اینو بدون که هیچ دختری که توی خیابون یا تو فضای مجازی باهاش👧 آشنا میشی هیچ وقت نمیتونه همسر خوبی برات باشه مثل اینکه هیچ پسری👦 که توی خیابون هست نمیتونه همسر درستی باشه .تو پسر خوبی هستی برات بهترین ها رو آرزو می کنم حلالم کن خداحافظ.✋🏻
بعد از چند دقیقه پیامش اومد :
فکر نمیکردم همچین آدمی باشی فکر نمیکردم من رو عاشق❤ خودت بکنی و بری تو که میخواستی بری پس چرا همون اول به من نگفتی و خلاصه یک پیام بلند بالا از ناراحتی و ناله هاش گفت.
گفت نه حلالت میکنم نه میبخشمت و منو به خدا میسپاره.
حالم خیلی بد بود😞 جدا شدن از سبحان حالمو خراب کرده بود و این حرفاش ۱۰ برابر حالمو بد کرده بود😓 از بدترین اتفاقات این بودکه متوجه شدم من چقدر از خط قرمزهامو زیر پا گذاشتم🤦🏻♀️ چقدر از حال و هوای معنوی خودم کم کردم😓 چقدر خودم را در معرض گناه قرار دادم😭 چقدر و چقدر چقدر😞
دختری که همه او مریم مقدس می دونستند دختری که همه به پاکیش قسم می خوردند حالا یه کسی بودمثل خیلی ازدخترای بی حیاو...😭
احساس عذاب وجدان داشتن احساس گناه پشیمونی احساس یه دختر هرزه داشتم که مثل خیلی از دختر خیابونی دچار اشتباهات زیاد شده بود اما دیگه الان پشیمونی سودی نداشت😞
فقط خدا رو شکر کردم که این رابطه دیگه برای من تموم شده. سخت بود شبهایی که گریه میکردم😭 روزا که حرف نمی زدم آشفته بودم بیقرار غذا نمیخوردم، حرف نمی زدم، خیلی لاغر شده بودم ،دیگه جونی نداشتم. فقط به امید اینکه خدا هست و میبینه که من توبه کردم دوباره زندگیم شروع کردم اما هیچ وقت یادم نمیره اشتباه بزرگی که تو زندگیم کردم امیدوارم این اشتباه بزرگ من در زندگی آینده تاثیری نداشته باشه .🙏
چند ماهی گذشت تا من بتونم به حالت عادی برگردم سخت اما گذشت متوجه شدم سبحان قبل از من با کسی بوده و بعد من هم قطعاً ادامه میده این کار رو. برای اینکه حال و هوام عوض بشه دوستم بهم پیشنهاد داد که کلا اینستا رو پاک کنم📵
برای بهترکردن حالم به قرآن، نماز ،دلبستگی به چیزای دیگه، ارتباطم با خونواده👨👩👧👦 و خیلی چیزهای دیگه رودوباره تجربه کردم وفهمیدم من چه نعمت هایی داشتم ونمیدونستم.
بدبینی نسبت به مردا ،آشفتگی ذهنی، افت تحصیلی، مشکلات جسمی ،احساس گناه، تاثیرگذاری در زندگی آینده و هزار تا مشکل فردی دیگه کمترین مسائل روحی وروانی وجسمی بودکه برای من پیش اومد.
من به توبه پذیربودن خدااطمینان دارم وتنهابه همین امیدزندگیمو دوباره ازنو ساختم
ازهمتون میخوام برام دعاکنید❤
#پایان
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت171
✍ #میم_مشکات
مدتی طول کشید تا شرایط برای مراسم مهیا شود. خرید ها انجام شد، خواهر ها از فرانسه آمدند و بالاخره، بعد از یک ماه و نیم، در یکی از شب های سرد پاییزی، در حالیکه بیرون برف میبارید، درون سالن گرم هتل، سرنوشت دو نفر، در میان صدای صلوات و کف و هلهله به یکدیگر پیوند خورد.
سید همان طور که کادو را به سیاوش میداد گفت:
-یادم تورا فراموش! اینم اخرین جناق مجردیت که طبق معمول، باختیش!
و همانطور که داشت گره کراوات سیاوش را مرتب میکرد ادامه داد:
-اخه تو که حافظه ت عین حافظه ماهی گلی نیم ساعته ست، چرا شرط میبندی اخوی؟
خب همینجوری به ما شام بده دیگه!
سیاوش کادو را گرفت و خندید.
*
چهار سال بعد، وقتی راحله موجود کوچک و ظریفی را در دستان سیاوش گذاشت ذوق زده گفت:
-بگیرش بابا سیاوش!
بابا! چه کلمه دلپذیری!
کاش میتوانست چهره این فرشته کوچک را ببیند. چشم هایش را کمی به هم فشار داد اما فایده ای نداشت! عمل هایی که انجام داده بود نتوانسته بودند کمک چندانی به بینایی اش کنند. آن تاریکی مطلق از بین رفته بود اما صرفا فضایی تاریک و روشن جلویش می دید.
حالا هم، جز همان تصویر مات و مبهم چیز دیگری پیدا نبود.
به آرامی نوزاد کوچک را، که داشت دست هایش را می مکید، بالا آورد و صورت نرم و لطیفش را به صورت خودش، که حالا با محاسن پوشیده شده بود، چسباند! گرمای خوشی زیر پوستش دوید.
بوسه ای نرم به پیشانی اش زد و دوباره چشم دوخت به چهره اش! احساس کرد رگه هایی از نور جلوی چشمانش میبیند. کم کم همه چیز سفید شد و بعد تصویری تقریبا واضح، جلوی چشمش نقش بست.
هنوز جزییات را نمیدید اما آنقدر میدید که بتواند فرشته معصومی را ببیند که در لحاف پشمی و ظریف سفیدی پیچیده شده و با چشم های روشنش که نشانه ای از پدر بود، زل زده بود به چشم های پدرش که حالا پر از اشک بود...
ریحانه ای که به برکت وجود و مهرش، چشمان پدر نوری گرفت و برای همین آلاء نامیده شد.
و سیاوش جملات آن سال های راحله در ذهنش مرور شد:
-کسی که پدر فضل و بخشش باشه، اگه نذر یکی رو قبول کنه، امکان نداره حاجتش رو نصفه نیمه بده...
#پایان...
▫️◽️#تبری_نشانه_کمال_دین – قسمت 🔖 سی ام✔️ #پایان
☀️ حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله ، خطاب به حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام فرمودند:
يا علي ! أنتَ مَولي المُؤمنينَ والحُجَّةَ بَعدي عَلي النّاسِ أجمَعينَ ، إستَوجَبَ الجَنّةَ مَن تَوَلّاكَ و استَوجَبَ دُخولَ النّارِ مَن عاداكَ . يا علي ! والّذي بَعَثَني بِالنُّبُوَّةِ و اصطَفاني عَلي جَميعِ البَريَّةِ لَو أنَّ عَبداً عَبَدَ اللّهَ ألفَ عامٍ ما قُبِلَ ذلكَ مِنهُ إلّا بِوِلايَتِكَ و ولايَةِ الأئِمّةِ مِن وُلدِكَ ، و إنَّ وِلايَتَكَ لاتُقبَلُ إلّا بِالبَرائةِ مِن أعدائكَ و أعداءِ الأئمَّةِ مِن وُلدِك . بِذلكَ أخبَرني جَبرَئيلُ ، فَمَن شاءَ فَليُؤمِن و مَن شاءَ فَليَكفُر .
📚 بحارالانوار ج۲۷ص۶۳
• 🔝لطفا در نشر آن کوشا باشیم ✔️
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
🌸🍃✨✨🕯✨✨🍃🌸🍃✨✨🕯✨
#خلاصه_زندگینامه_حضرت_رقیه(س)📜
#قسمت_چهارم(آخر)
▪️#سوگواری▪️
🥀بسیاری از شیعیان شب و روز سوم محرم را به روضه رقیه اختصاص دادهاند.در برخی تقویمهای شیعی ۵ صفر سالروز درگذشت وی ثبت شده است. برخی از هیئتهای عزاداری و مساجد شیعیان به نام وی نامگذاری شده است.
🌼 نوحهها و اشعار زیادی در رثاء وی سروده شده و در برخی نوحهها به کسانی که وجود ایشان را منکر میشوند، طعنه و کنایه زده شده است.[نیازمند منبع]
🌺 روضهخوانان معمولا عباراتی را که شیخ عباس قمی در نفس المهموم از زبان او خطاب به پدرش نقل کرده در سوگش میخوانند:
✨ای پدر چه کسی تو را به خونت خضاب کرده است؟
✨ای پدر چه کسی رگ گردنت را بریده است؟
✨ای پدر چه کسی مرا در این سنِ کم یتیم کرده است؟
✨ای پدر پس از تو به چه کسی امیدوار باشیم؟
✨ای پدر این دختر یتیم را چه کسی بزرگ کند؟
#تکنگاری🍃
📚آثار زیادی به فارسی و عربی پیرامون رقیه نوشته شده؛ این آثار در نیمه دوم قرن چهاردهم شمسی نگارش شدهاند و به مباحثی نظیر زندگی، اسارت، اشعار و مراثی درباره وی پرداختهاند. حدود صد کتاب به زبان فارسی نوشته شده است. از جمله آثار فارسی کتاب «رقیه بنتالحسین در انساب و تاریخ» نوشته محمد حسن پاکدامن است. نویسنده این کتاب به دنبال اثبات وجودی رقیه، دختر امام حسین، حضور او در کربلا، بررسی صحت و سقم ماجرای خرابه شام و زمان وفات وی بر اساس منابع تاریخی و انساب است.
#پـایـان
📗ارجستانی، محمدحسین، اَنوار المجالس.
📕سید ابن طاووس، علی بن موسی بن جعفر، اللهوف علی قتلی الطفوف، جهان، تهران، ۱۳۴۸ش.
* 💞﷽💞
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
قسمت آخر
بخش آخر
تموم کردن این داستان کار من نیست.شروعش هم نبود.شروعش با دعوت بود و پایانش....
بزاریم آخر داستان رضوان سادات ما باز بمونه.یعنی چی باز بمونه؟
توی بین الحرمین بهترین جای دنیا...
چه جوری آدم دلش میاد تموم بشه این لحظات.لحظات با حسین بودن.لحظاتی که کنار پسر فاطمه میگذره انقدر قشنگه که حتی توی داستان نمیشه تصور کرد که برگشتی هم درکار باشه چه برسه به وداع با حسین...کاری که زینب کرد و کمرش خم شد.وداع با حسین بن علی کار من نیست...
هممون از بچگی با بوی سیب بزرگ شدیم.
مادرهامون یاد دادن وقتی می خوری زمین بلند شو بگو یاعلی.وقتی کمرت درد میکنه پهلوت رو بگیر بگو یا زهرا.
ولی وقتی همه جونت درد میکنه کسی جز حسین به دادت نمیرسه...
ما از بچگی با این خانواده بزرگ شدیم.حب و عشق این خانواده تو قلب ما جا خوش کرده.بعضی ها هم مثل گلی داستان ما...توبه نامه گلی هارو خود حسین امضا می کنه
گناهاکاریم...درست...
ولی مگه حرم برای گناهکار جا نداره؟
آخر قصه ما دست خود امام زمان.
رضوان سادات هم بمونه تو بهترین دوراهی دنیا.
براتون آرزو میکنم هیچ وقت تو دوراهی نمونین جز دوراهی بین الحرمین...
که ندونی حرم سقای بی دست بری یا سردار بی سر...
رضوان میم
۹۵/۱/۲۰ نجف اشرف
بامــــاهمـــراه باشــید
#پـــــایــــــــان
هدایت شده از سلامتکده مشکات | ارگانیک
4_6019431424514328453.mp3
5.38M
💠 قسمت آخر (۴۰)
✅ عوامل معنوی موثر در بیماری و راه های مقابله با آن
❌ #پایان بحث #مزاج_شناسی_تخصصی ❌
🔊 استاد #نظری_زاده
@meshkatqom
* 💞﷽💞
❣هوالمحبوب...
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️ #قسمت_بیست_و_دوم
♦️غروب شلمچه
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ...
"خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ..."
.
.
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ...
هنوز باورم نمی شد ...
صداش کردم ...
"نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ..."
برگشت سمت من ...
با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ...
جا خورده بود، ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ...
"همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو، برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ...
هیچ جا نبودی"
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد
اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ...
دعوت شده بودیم ...
دعوت مون کرده بودن ...
#پایان
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای ✨
#قسمت_صد_وچهل_ودوم (آخر)
بچه ها خواب بودن.
نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟
-قابل توصیف نیست.
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..
تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..
یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب...
یه پاکت بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟
منم لبخند زدم.
اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.
بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟
خنده م گرفت.
-بله عزیزم.
-بازهم دوقلو؟
-بله.
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف...
وحید گفت:
_کجایی؟
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.
خندید.
تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن و فاطمه سادات با کتابش مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا
نگاهش کردم.
-جانم؟
جدی گفت:
_خیلی خانومی.
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.
-یعنی چی؟!
-فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.
وحید هم خندید.
جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.
-یعنی چی؟!
-ما نمیتونیم بگیم #حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از #پختگی میرسیدن.وحید موحد #باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...همه ی اتفاقات زندگی ما رو #حساب_کتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی #خدا همه چیزش رو حسابه.
اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
اینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
اینکه پیکرش کی برگرده،
اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو #حساب_کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این #جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما..
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه #بنده_های_خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی #بدهکاریم.همه ی زندگی ما #لطف خداست،حتی #سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم #بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.
-زهرا،زندگیمون بازهم #سخت_تر میشه...کار من تغییر کرده. #مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به #مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به #آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق #پشت_سنگر نیروها مو تقویت کنی.
بالبخند گفتم:
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.
-این کارو که الانم دارم میکنم..
من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.
باهم خندیدیم.
وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.
-ما بیشتر.
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و #نمازشکر خوندم بخاطر داشتن وحید.
بعد نماز گفتم
خدایا هر چی تو بخوای.
تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...
🌷#پایان🌷
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🌺🍃رمـــان #ازمن_تافاطمه.. 🌺🍃
قسمت آخر ۴۲
#هوالعشق
به خانه که میرسم، در را باز میکنم زینب به سمتم می اید و با لبخند در اغوشش میگیرم ، نرگس با دو به بغلم میپرد و بوسه بارانم میکند. موهایش را نوازش میکنم و نوک بینی اش را میگیرم،
- نرگس خانوم من چطورره؟؟ نیگا بستنی شکلاتی گرفتم بخوریم خانوم کوچولو من
-مُمانی من اوچولو نیسم، بزرت شدم دیه. نیگا، عمه میگه من از نی نیش بزرت ترم، دیدی حالا!
امان از دست تووووو روبه مامان ملیحه میکنم و میگویم:
_سلام مامانی گل خودم، چه بو برنگی را انداختیا.
– سلام دختر برو زود لباساتو عوض کن بیا غذا تو بخور سرد نشه.
_چششششششششششششششم ملیحه خاتون.
با زبان درازی برای زینب به طبقه بالا میروم، خانه من و علی هنوز همانطور مانده، دست به وسایلی که تزیین کرده بود نزدم،چادرم را در میاورم،
به عکسمان نگاه میکنم، 5 سال است که ندارمت عزیز دل. هنوز هم عاشقم .... عاشق.
بعد 5 سال زندگی تازه روی روال عادیش افتاده، هنوز شب ها با تصویر علی میخوابم و برای نرگس سادات از بابای قهرمانش میگویم، پدری که از همه عشقش کذشت تا دین بماند تا نرگسی که ندید راحت بخوابد،
موقعی که نرگس به دنیا آمد در کنار خودم احساسش کردم، بود اما در میان ما نبود... تمام سعیم را کردم که نرگسمان کمبود نبیند، اما هرچه باشد دلش برای پدرش تنگ میشود،
در نامه ات نوشته بودی:
اگر نبودم تو باش، تو زینب گونه زندگی کن، صبور باش، من بدون تو به بهشت هم نمیروم...
💝از اولش هم گفته بودم که سری از من
دیدی که من حق داشتم؟! عاشق تری از من
دلبستهات بودم من و دلبسته ام بودی
اما رهایت کرد عشق دیگری از من
آتش شدی، رفتی و گفتی: «عشق سوزان است
باقی نماند کاش جز خاکستری از من»
رفتی و جا مانده فقط مُشت پَری از تو
رفتی و باقیمانده چشمان تری از من
فالله خیر حافظا خواندم که برگردی
برگشته ای با حال و روز بهتری از من
من عاشق لبخندهایت بودم و حالا...
با خنده های زخمیات دل می بری از من
عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من
#پایان
#من_کجا_حضرت_زینب
#از_من_تا_فاطمه_شدن_راهی_بود_سخت_اما_شرین______
#امیدوارم_خوشتون_اومده_باشه