حرم
* 💞﷽💞 💗رمان کابوس رویایی 💗 قسمت164 کمی فکر می کنم تا آدرس خانه را به یاد آورم. تاکسی می ایستد
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۶۶ و ۱۶۵
برادر کوچکش بعد از سلام دادن از اتاق خارج میشود.میرود تا چای بیاورد و من هم جلویخ بخاری نفتی میایستم تا یخ وجودم آب شود.در که باز میشود کنارم مینشیند و سینی را وسط میگذارد.همان عطر و طعم را دارد.
_بخور که گرم شی.
_ممنون که هستی. اگه تو نبودی نمیدونستم چیکار کنم. من کسی رو جز پیمان ندارم و اونم که نیست.
لبخند شیرینی میزند و میگوید:
_تو #خدا رو داری.باید از خدا تشکر کنیم که ما رو بهم رسوند.
حس خوبی نسبت به خدایی که میگوید دارم.نامش را در سختیهای زندگی شنیدم.
نمیدانم این خدا کیست اما حضورش سراسر زندگیام را احاطه کرده.تقی به در میخورد و نرگس برمیخیزد.در باز میشود و زنی که بسیار به نرگس شباهت دارد با سینی وارد میشود.برمیخیزم و با مادرش دست میدهم.
_خوش اومدی دخترم. قدمت رو چشم.
بعد رو به نرگس میکند:
_خوب از مهمونت پذیرایی کن. مهمون حبیب خداست.
با شنیدن چشم نرگس خیالش جمع میشود. و میرود.نرگس میان غذا از دستپخت مادرش میگوید:
_مامان نسرین آشپزیش فوقالعادهس.کلا زنای فامیل مامانم آشپزی شون خوبه. مادربزرگم که به کدبانویی مشهور بود.
_پس خوش به حال اون مردی که میخواد با تو ازدواج کنه.
_چرا؟ چه ربطی داره؟
_برای این که یک عمر شکم از عزا درمیاره!
تو هم دست پروردهی همین مادری!
نرگس خنده ریزی میکند.و سینی را میبرد.
برمیخیزم و نگاهی به اتاق نرگس میکنم.
یک میز تحریر کوچک که روی طبقههایش کتاب چیده شده.کتابهای مذهبی از نهجالبلاغه و تفسیر المیزان تا داستانهای پیامبران و...دست می رم و کتاب داستانی برمیدارم.در حال ورق زدن هستم که عکسی پایین میپرد.خم میشوم.به کلمات پشت عکس نگاه میکنم که نوشته: "دست خدا بر سر ماست، خمینی رهبر ماست." بعد هم عکس را برمیگردانم. عکس یک روحانی است خوب که دقت میکنم میفهمم این همان روحانی مبارزه است که بارها نامش را شنیده ام. "روح الله خمینی..."صدای پا که میشود عکس را لای کتاب گذاشته و به قفسه برمیگردانم.
_خسته نیستی؟
_خسته؟ تو بگو کوفته!
میخندد:
_پس چرا جاها رو ننداختی؟
_گفتم خودت باشی بهتره.
نرگس می گوید:
_برنامت برای فردا چیه؟
کمی فکر میکنم و میگویم نمیدانم.
_بهتره سراغ دوستاش و آشناهاش بری.
فامیلی اینجا نداره؟
_چرا مادر و پدرش توی روستاهای اطراف تهرانن اما سال تا سال از هم خبر ندارن.
مادرشم با من خوب نیست. فکر میکنه من پیمانو توی این وادیا کشیدم.
_آها... دوست چطور؟
_دوست... اعضای سازمان چرا!
یکهو فکری به ذهنم میرسد و داد میزنم:
_فهمیدم! کیوان! آره اون حتما میدونه کجاست.
_کیوان؟
_آره! فردا باید برم ببینمش.صبح زود بلند میشم.
به هول بودنم میخندد:
_میخوای خروس خون موقع اذون بیدارت کنم؟ اصلا آدرسی ازش داری.
کافی است به یکی از اعضا متصل شوم آن وقت پیدا کردن کیوان خیلی راحت است.
خیال میبافم که فردا پیمان را میبینم.
صبح گوشهی پلکم را حرکت میدهم. هنوز هوا تاریک است.به جای نرگس نگاه میکنم اما او نیست!صدای آب را از حیاط میشنوم.از پنجره به بیرون نگاه میکنم و نرگس را در هوای سرد بهمن ماه در حال وضو گرفتن میبینم.به خدای نرگس حسودیام میشود.عجب دلدادهای دارد..
وقتی به طرف اتاق میآید خودم را به سر جایم میرسانم و وانمود میکنم خوابم.
نرگس چادر به سر میکند و سجادهای پهن میکند.وقتی نمازش تمام میشود با خود میگویم زشت نیست که مهمان او شدهام نماز نخوانم؟همهی اینها بهانه است تا من سر به سجده بگذارم.نرگس وقتی میبیند بیدار شدهام میپرسد:
_بیدار شدی؟ ای وای! نکنه من بلند خوندم؟
_نه! خودم بیدار شدم.میخواستم نماز بخونم.
میداند من اهل نماز نیستم اما به رویم نمیآورد.برمیخیزد:
_وایستا برم آب گرم کنم برات.
_نه! من با آب سرد مشکل ندارم. اتفاقا سرحالترم میشم.
_نه اصلا... سرما میخوری.
به حیاط میروم و #مثل_او وضو میگیرم.چه حس خوبیست. سردی پوستم را اذیت میکند اما به وضوح میتوانم این را حس کنم که #روحم شاداب میشود. نرگس چادر را برایم درست میکند و از او میخواهم موهایم را #بپوشاند.خجالت میکشم که به نرگس بگویم من سورهای یاد ندارم.اصلا چیزی از ذکرهای نماز هم نمیدانم.مانده ام بین دوراهی...
_نَ... نرگس؟
_جانم؟
_من یاد ندارم نماز بخونم. یعنی ذکرو سورهها رو نمیدونم.
شماتتم نمیکند. برخلاف تصور لبخند میزند.
_اینکه اشکال نداره! همه که از اول چیزی رو یاد ندارن. تو رکوع، سجود و حرکاتش رو برو من ذکراشو میگم.
ذوق میکنم و میپذیرم. بعد از نیت،با همان لحن زیبا حمد را برایم شمرده شمرده میخواند...چه نمازی شد...یاد اولین نماز خواندنم افتادم. وقتی که با پری در هتل بودیم.برخورد زشت پری با برخورد نرگس قابل نیست.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛