* 💞﷽💞
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_بیستم
🌸در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم .روزها و شب ها با دوستانمان با هم بودیم . شب های جمعه همگی در پایگاه بسیج دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن،فعالیت نظامی و گشت و بازرسی و .... داشتیم .
🌸در پشت محل پایگاه بسیج،قبرستان شهرستان ما قرار داشت . ما هم بعضی وقت ها، دوستان خودمان را اذیت می کردیم! البته تاوان تمام این اذیت ها را در آنجا دادم .
🌸برخی شبهای جمعه تا صبح در پایگاه حضور داشتیم . یک شب زمستانی،برف سنگینی آمده بود . یکی از رفقا گفت:کی جرات داره الان بره تا ته قبرستون و برگرده؟! گفتم:این که کاری نداره . من الان می رم . او هم به من گفت:باید یک لباس سفید بپوشی!
🌸من سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم . خس خس صدای پای من بر روی برف،از دور هم شنیده می شد . من به سمت انتهای قبرستان رفتم!اواخر قبرستان که رسیدم،صوت قرآن شخصی را از دور شنیدم! یک پیرمرد روحانی که از سادات بود،شب های جمعه تا سحر،در انتهای قبرستان و در داخل یک قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن می شد .
🌸فهمیدم که رفقا می خواستند با این کار،با سید شوخی کنند . می خواستم برگردم اما با خودم گفتم:اگه الان برگردم،رفقا من رو متهم به ترسیدن می کنند . برای همین تاانتهای قبرستان رفتم