حرم
* 💞﷽💞 [در پاسخ به ⌈🌱دَُلَُمَُ آسَُمَُوَُنَُ مَُیَُخادُِ 🌙⌋] بسم الله الرحمان الرحیم 💎♥️🌱 #سه_دقیق
* 💞﷽💞
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_نونزدهم
🌸همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند . دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام، بنده چندین بار توفیق یافتم که به سفر کربلا بروم . در یکی از این سفرها، یک پیرمرد کر و لال در کاروان ما بود .
🌸مدیر کاروان به من گفت: میتوانی نید این پیرمرد را مراقبت کنی و همراه او باشی؟ من هم مثل خیلی های دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خود خلوت داشته باشم، اما با اکراه قبول کردم .
🌸کار از آنچه فکر می کردم سخت تر بود . پیرمرد هوش و حواست درست و حسابی نداشت . او را باید کاملا مراقبت میکردم . اگر لحظه ای او را رها می کردم می شد . خلاصه تمام سفر کربلای ما تحت الشعاع حضور این پیرمرد شد .
🌸 این پیرمرد هر روز روز با من به حرم می آمد و بر می گشت . حضور قلب من کم شده بود . چون باید مراقب این پیرمرد میبودم .
🌸روز آخر قصد خرید یک لباس داشت . فروشنده وقتی فهمید که او متوجه نمی شود، قیمت را چند برابر گفت . من جلو آمدم و گفتم: چی داری می گی ؟ این آقا زائر مولاست . چرا اینطوری قیمت می دی ؟ این لباس قیمتش خیلی کمتره .
🌸 خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزان تر برای این پیرمرد خریدم . با هم از مغازه بیرون آمدیم . من عصبانی و پیرمرد خوشحال بود . با خودم گفتم: عجب دردسری برای خودمون درست کردیم .
🌸این دفعه کربلا اصلا به ما حال نداد . یکباره دیدم پیرمرد ایستاد . روبه حرم کرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد . جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد، پیرمرد آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان پنج سال تو را بخشیدند . باید در آن شرایط قرار می گرفتید تا فهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم .
🌸 صدها برگه در کتاب اعمال من جلو رفت . اعمال خوب این سال ها همگی ثبت و گناهانش محو شده بود