حرم
* 💞﷽💞 بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_سیزدهم 🌸بعد،بدون اینکه حرفی🤫 بزند، آیه س
* 💞﷽💞
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهاردهم
{نیت}
🌸[و کتاب📚اعمال آنان در آنجا گذارده میشود . پس گناهکاران را می بینی در حالی که از آنچه درآن است ترسان😧 و هراسان 😰هستند و می گویند: وای بر ما😱، این چه کتابی است است که هیچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته، مگر اینکه ثبت کرده است📝 . اعمال خود را حاضر می بیند👀 و پروردگار✨ از به هیچ کس ستم نمی کند. ] [کهف49]
🌸صفحات را که ورق میزدم ، وقتی عملی بسیار ارزشمند 💎بود، آن عمل درشت در بالای صفحه نوشته شده بود . در یکی از صفحات، به صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود: کمک به یک خانواده فقیر
🌸شرح جزئیات و فیلم🎬 آن موجود بود ، ولی راستش را بخواهید من هرچه فکر کردم🧐 به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم ! یعنی دوست داشتم ،اما توان مالی نداشتم☹️ که به آنها کمک کنم . آن خانواده را میشناختم . آنها در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی💰 خوبی نداشتند .
🌸خیلی دلم♥️می خواست به آنها کمک کنم، برای همین یک روز از خانه خارج شدم🚶🏻♂ و به بازار رفتم . به دو نفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم . من شرح حال آن خانواده را گفتم و این که چقدر در مشکلات🤦🏻♂ هستند ،اما آنها اعتنایی نکردند 🙁. حتی یکی از آنها به من گفت: بچه، این کارا به تو نیومده . این کار بزرگترهاست .
🌸 آن زمان من 15 سال بیشتر نداشتم ، وقتی این برخورد را با من داشتند، من هم دیگر پیگیری نکردم . اما عجیب😳 بود که در نامه عمل من، کمک به آن خانواده فقیر ثبت شده بود! به جوان پشت میز گفتم:من که کاری برای آنها نکردم🤷🏻♂؟
🌸او هم گفت: تو نیت✨ این کار را داشتی و در این راه تلاش🌱 کردی، اما به نتیجه نرسیدی . برای همین ،نیت و حرکتی که کردی، در نامه عملت ثبت شده😊 .
🌸 یاد حدیث رسول گرامی اسلام😍 در نهج الفصاحه، ص 593افتادم: خدای والا میفرماید: وقتی بنده من کار نیکی💛 را اراده کند و نکند [یا نتواند انجام دهد] آن را یک کار نیک برای وی ثبت می کنم .....😇
* 🍀﷽🍀
🌺🌸🌺🌸🌺
🌸🌺🌸
🌺
❤️﷽❤️
💞 #پارت_چهــاردهــم
دنبال چیزی میگشتم که بزنم توی سرش
که چشمم به یه ملاقه روی میز افتاد
ملاقه رو برداشتم زدم تو سرش
امیر : دیونه چیکار میکنی
- آهااا..الان همین حرف و به سارا هم میزنی دیگههههه😏
امیر : خدا نکنه اون مثل تو باشه
- دقیقن راست گفتی مثل من نیست مثل خودته یه تختش کمه
امیر: عع آیه ،،میگم به دوستت این حرف و زدیااا
- جنابعالی اول راهکار پیدا کن واسه حرف زدن باهاش بعد هر چی دوست داشتی بهش بگو
از آشپز خونه داشتم میرفتم بیرون که گفتم: راستی ،جلوش مثل عزاییل ظاهر نشو که همیشه یه سلاح سرد همراهشه خدای نکرده دخلتو نیاره 😂
رفتم توی اتاقم دیدم مامان یه لاحافم روی زمین نزدیک تختم پهن کرده بود
لباسمو عوض کردم یه لباس راحتی پوشیدم موهامو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم
چند لحظه بعد بی بی وارد اتاقم شدم
که نشستم روی تختم و نگاهش میکردم
بی بی کنار تختم دراز کشید و منم به یاد قدیم رفتم کنارش دراز کشیدم
بی بی هم مشغول نوازش کردن موهام شد
بی بی: تو و رضا خیلی بهم میاین
با شنیدن این حرف قندی توی دلم آب شد
بی بی : دختر جان میدونی چشمات خیلی چیزا رو لو میده
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم
- چیو؟
بی بی: عشقو
چیزی نگفتم و بی بی هم یه بوسه ای به موهام زد
بی بی: امشب که شما ها توی حیاط بودین ،با عموت و بابات صحبت کردم ،قرار شده تا قبل عید بیان خاستگاری تا هر چه زودتر محرم هم بشین ،تو هم اینقدر عذاب نکشی واسه دیدنش
لبخندی زدمو و چیزی نگفتم
یه ساعتی گذشت و بی بی خوابید
من توی رویاهام غرق شده بودم
که صدای پیامک گوشیم و شنیدم
نگاه کردم امیر بود ،نوشته بود اگه بیداری بیا داخل حیاط
آروم از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون
از پله ها پایین رفتم و دیدم امیر
روی تخت دراز کشیده و به آسمون زل زده
رفتم کنارش نشستم
- به چی نگاه میکنی
امیر: آیه ،با سارا صحبت میکنی؟
- در باره چی؟
امیر برگشت با کلافگی نگاهم کرد : انیشتین ،در باره لایه اوزون باهاش صحبت کن ببین نظرش چیه
با حرفش بلند زدم زیر خنده که دستشو گذاشت روی صورتم
امیر: هیییسسس میخوای همه رو خبردار کنی
- آخرش که چی ،همه باید بفهمن دیگه
امیر: تا قبل از اینکه نظر سارا رو راجبه خودم ندونستم دلم نمیخواد کسی چیزی بفهمه
- باشه
امیر: صحبت میکنی دیگه؟
- باید ببینم فردا چه جوری از خجالتم در میای 😅
امیر: یعنی باج گیر خوبی هستیااااا
یه دفعه صدای باز شدن در حیاط خونه عمو اینا رو شنیدم
صدای خوندن مداحی رضا به گوشم میرسید
که یه دفعه امیر موهامو کشید و جیغ کشیدم
با مشتم زدم به بازوش
- این چه کاری بود کردی 😠
امیرم زد زیر خنده
- کوفت ،عاشق شدی این نصفه عقلی هم که داشتی پرید
یه دفعه صدای رضا اومد: امیر چی شده ؟
امیر : چیزی نشده داداش ،برو بخواب
رضا: باشه شب بخیر
امیر : شب تو هم بخیر
یه پوفی کشیدمو از جام بلند شدمو رفتم سمت خونه ،آروم در اتاقمو باز کردمو روی تختم دراز کشیدم
توی دلم به امیر فوحش میدادم که نزاشت گوش بدم به صدای رضا
اینقدر حرص خوردم که خوابم برد
💕 #ادامه_دارد...
🌸
🌺🌸🌺
🌸🌺🌸🌺🌸