4_5854973214035280190.mp3
177.7K
🌷دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان با نوای دلنشین استاد موسوی قهار🌷
بسم الله الرّحمن الرّحیم
اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ على کائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقى وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساکین.
خدایا در این روز مرا از پلیدی و کثافات پاک ساز و بر آنچه مقدّر است شدنیها صبر عطا کن و بر تقوی و مصاحبت نیکوکاران موفق دار به یاری خود ای روشنی چشم مسکینان
#دعای روز سیزدهم
#ادعیه_ماه_مبارک_رمضان
🌺😝🌺 روز سیزدهم ماه رمضان، روز هلاکت حجّاج بن یوسف ثقفی، مبارک باد
از همه شیعیان امیرالمؤمنین علیه السلام تقاضا می شود، پس از خواندن متن زیر، به نیابت از مولایمان، حضرت صاحب الزّمان علیه السلام، حجّاج را لعنت کنیم.
مسعودی در «التنبیه و الإشراف»، مرگ حجّاج را در ماه رمضان سال 95 هجری می داند. (التنبيه و الإشراف ،ص296)
به نقل از مرحوم محدّث قمی در «وقایع الایام»، در روز سیزدهم ماه رمضان، حجاج بن یوسف ثقفی به هلاکت رسیده است. (وقایع الایام ، ص32)
پنجمین خلیفه بنی امیه، عبدالملک بن مروان(۲۶-۸۶هجری) خونخوارترین خلیفه اموی بود. وقتیکه عبدالله بن زبیر حاضر به بیعت با عبدالملک بن مروان نشد، عبدالملک فرمان کشتن او را داد، ولی وی برای نجات جان خود به خانه کعبه پناه برد و در آنجا بست نشست. با اطلاع بر این موضوع، عبدالملک، حجاج ابن یوسف ثقفی والی بصره را برگزید و از او خواست که به هر صورت که مقتضی بداند عبدالله را بکشد و سرش را برای او به شام بفرستد و برای انجام این مأموریت سپاه کارآمدی را نیز در اختیار او قرار داد. با دریافت این فرمان حجّاج مردم بصره را برای برگزاری نماز جمعه به مسجد بزرگ شهر فرا خواند، و در خطبه نماز، گفت: دانسته باشید که خلیفه، سفاک ترین والی خودش را برای انجام ماموریتی بزرگ برگزیده است و این برگزیده او منم. هم اکنون میان شما سرهای بسیاری را می بینم که آماده بریده شدنند، اگر نخواهید از جمله آنها باشید، باید بی چون و چرا آماده همکاری با سپاه خلیفه باشید و در غیاب من نیز هوس سرکشی نکنید. چند روز بعد عازم مکه شد و خانه کعبه را به محاصره گرفت، و آن را به منجنیق بست تا سپاهیانش وارد شوند. چند روزِ تمام، دیوار کعبه با منجنیق کوبیده شد تا سرانجام حصار شکست و سپاهیان حجّاج وارد آن شدند و عبدالله بن زبیر را در آنجا سر بریدند؛ و در آنجا تمامی خدّام مسجدالحرام را کشتند و حجرالاسود معروف را چهار پاره کردند و مسجدالحرام را آتش زدند. سپس دامنه کشتارها را به داخل شهر کشاندند و درهای خانه قریشیان را سوزاندند و نقاب از صورت زنان قریش کشیدند و به آنان تجاوز کردند و هرچه را که آنان داشتند به غارت گرفتند؛ و چون کار مکه به پایان رسید به مدینه تاختند و همه غارتگری ها و آتش افروزی ها و کشتارها را در آنجا تکرار کردند. به پاداش این خدمتگزاری، عبدالملک حکومت مکه و مدینه و طائف را به حجّاج داد و عراق را نیز که در آن شورش برخاسته بود، ضمیمه قلمرو حکومتی او کرد.
حجاج به دستور عبدالملک بن مروان، برای ایجاد خفقان و ساکت کردن معترضان، همراه چند جلاد وارد کوفه شد مستقیماً به مسجد شهر رفت و مردم را دعوت کرد و به آنها گفت:
«ای مردم! نه به کودکانتان رحم میکنم و نه به پیرانتان! بیگناهانتان را به جای گناهکار مواخذه خواهم کرد وکافی است به کسی ظنین شوم. تحویل جلادانش خواهم داد، همه اینها از اختیارات من است و هر چه من مصلحت بدانم عین شرع است.»
حجاج به کوچکترین ظنّ و تهمتی، شیعیان را بازداشت میکرد. وی، پیرمرد و بچه و بزرگ و کوچک را به اتهام شیعه بودن میکشت. به فرموده حضرت باقر علیه السلام، در عصر حجاج اگر به کسی کافر و زندیق میگفتند ، بیشتر راضی بود تا اینکه به او شیعه بگویند. در لیست افراد فراوانی که در حکومت حجاج، بی گناه کشته شدند، قنبر، غلام امیرالمؤمنین علیه السلام، کمیل بن زیاد و سعید بن جبیر به چشم میخورد.
حجاج این موارد را از فضائل خود بر می شمرد:
«در مجالس ما هیچگاه از عثمان بدگویی نشده است.
هفتاد نفر از بستگان ما در جنگ صفین به نفع معاویه کشته شدند؛
از طائفه ما هیچکس با زنی که دوستدار علی باشد، ازدواج نکرده است؛
زنان ما نذر کردند اگر حسین علیه السلام کشته شود ده شتر بکشند؛
هر کس از خاندان ما نام علی را بشنود به او و حسن و حسین و مادرشان نیز بد میگوید.»
حجاج پس از عمری جنایت در ۵۴ سالگی مبتلا به دل درد شدیدی شد و پس از پانزده روز دست و پنجه نرم کردن با بیماری و مبتلا شدن به مرض لرزه و سردی اندام _ که هر چه آتش در اطرافش برمی افروختند باز گرم نمی شد - سرانجام به هلاکت رسید. او را در «واسط» (میان راه بصره و کوفه) دفن کردند و بر قبرش آب بستند و آن را از چشم دشمنانش مخفی کردند تا کسی جای قبر او را نداند و نبش قبر نکند. ولید، پسر عبدالملک بن مروان، برایش مجلس عزا به پا کرد.
حجاج ۱۲۰ هزار نفر را در بیرون از میدان جنگ قتل عام کرد. وقتى وی به درک واصل شد، پنجاه هزار مرد و سى هزار زن در زندان او بودند، زندان او سقف نداشت و چيزى نبود كه زندانیان را از گرما و سرما محفوظ دارد. به آن زندانیان، آب آلوده به خاكستر مي دادند. خوراک زندانیان نانی بود از جو که با خاکستر و نمک مخلوط بود و پس از مدت کوتاهی، هر زندانی که از آن می خورد رنگ چهرهاش سیاه می شد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏🏼 نماز شب چهاردهم ماه رمضان
قال امیرُالمؤمنین علیه السلام: مَنْ صَلَّى لَيْلَةَ أَرْبَعَ عَشْرَةَ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ سِتَّ رَكَعَاتٍ، يَقْرَأُ فِي كُلِّ رَكْعَةٍ الْحَمْدَ مَرَّةً وَ إِذَا زُلْزِلَتْ ثَلَاثِينَ مَرَّةً، هَوَّنَ اللَّهُ عَلَيْهِ سَكَرَاتِ الْمَوْتِ وَ مُنْكَراً وَ نَكِيراً. (بحارالأنوار، ج97، ص383 به نقل از اربعین شهید)
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: هرکس در شب چهاردهم ماه رمضان 6 رکعت نماز بخواند، در هر رکعت یک حمد و سی بار سوره زلزال، خداوند سکرات موت و حضور نکیر و منکر را بر او آسان می سازد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏🏼🗣 دعای شب چهاردهم ماه رمضان منقول از رسول خدا صلّی الله علیه و آله
دعای پیامبر صلّی الله علیه وآله در شب چهاردهم ماه رمضان عبارت است از:
يَا أَوَّلَ الْأَوَّلِينَ وَ آخِرَ الْآخِرِينَ، وَ يَا جَبَّارَ الْجَبَابِرَةِ وَ يَا إلَهَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ، أَنْتَ خَلَقْتَنِي وَ لَمْ أَكُ شَيْئاً مَذْكُوراً، وَ أَنْتَ أَمَرْتَنِي بِالطَّاعَةِ فَأَطَعْتُ سَيِّدِي جُهْدِي، وَ إنْ كُنْتُ تَوَانَيْتُ أَوْ أَخْطَأْتُ أَوْ نَسِيتُ، فَتَفَضَّلْ عَلَيَّ يَا سَيِّدِي، وَ لَا تَقْطَعْ رَجَائِي، وَ امْنُنْ عَلَيَّ بِالْجَنَّةِ، وَ اجْمَعْ بَيْنِي وَ بَيْنَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ صلّی الله علیه وآله وَ اغْفِرْ لِي إنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ. (بحارالأنوار، ج98، ص77 به نقل از البلدالامین)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
*آرزوهای_غلط_در_میدان_جهاد*
💠 اگر از فردی که دارد در میدان مبارزه با دشمنان خدا و در رکاب امام زمانش نبرد و #جهاد میکند سوال شود در دنیا چه آرزویی داری و او در جواب بگوید: "آرزو دارم #مدرک تحصیلی دکترا بگیرم یا بگوید آرزو دارم حافظ قرآن شوم و یا فلان شغل را داشتم و یا بگوید کاش درآمد خوب و #ثروت زیادی داشتم!" حتماً به او خواهیم گفت چه ارزشی بالاتر از جهاد در راه خدا چه گوهری نابتر از همین کاری که داری انجام میدهی؟ و اگر بخواهد از موقعیّت خود گلایه کند که چرا به جایی نرسیدهام مورد #سرزنش عقلا قرار میگیرد.
💠 گاه در زندگی مشترک جنس گلایهی زن یا مرد این است که چرا مشغلهی من در زندگی بابت همسرداری، فرزندداری و خانهداری مانع رشد و پیشرفت من شده و نتوانستم از لحاظ تحصیلی، معنوی، شغل و درآمدزایی به جایی برسم.
💠 ریشهی اینگونه توقّعات، ملاک #غلط ما در معنای پیشرفت است و فکر میکنیم #پیشرفت یعنی شغل، درآمد، ثروت، مدرک تحصیلی و جایگاه اجتماعی ویژه در حالیکه ملاک پیشرفت و ارزش در دین (که در روز قیامت نیز همان ملاک مورد بازخواست قرار میگیرد) چیزی جز انجام #تکلیفِ متناسب با شرایط فرد نیست.
💠 وقتی روایت داریم که "جهاد زن، خوب #شوهرداری کردن است" یعنی بالاترین ارزش و پیشرفتی که در نزد خدا برای یک زن خانهدار وجود دارد خوب همسرداری کردن است و ارزش و وظیفهای بالاتر از آن برای او وجود ندارد و مانند یک #مجاهدی است که دارد در وسط معرکه، مبارزه و نبرد میکند و در حال حاضر چیزی باارزشتر و بااولویتتر از این وجود ندارد تا در حسرت آن باشد.
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رسوایی #قسمت_هفتم👈
🚫اعتراف عجیب پسرها به دخترها😳😱😢
«💕🍃دخترای ما خیلی چیزا نمیدونن...»
#حیا
#حجاب
--•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
☎تلفن☎
بابام و خيلی دوست دارم عزيز و دوست داشتنيه
برای ما کار می کنه صورت اون ديدنيه
توی محل کار اون
دستگاههای عجيبيه
سيمهای جور وا جور داره
حال و روز غريبيه
سيمهای رنگ به رنگ اون با تلفن کار می کنه
صدای زنگ تلفن آ د م و بيدار می کنه
تا تلفن زنگ می زنه
دلم براش پر می زنه
فکر می کنم که پشت در
بابا م داره در می زنه
4_5945147710272178385.mp3
11.49M
#دین_زیباست
#دفاع_از_حدیث
مخصوص نوجوانان 👉
مخصوص معلمین مدارس 👉
🔻در پاسخ به این سوال که : از کجا بدانیم احادیثی که به دست ما رسیده است از اهل بیت علیهم السلام رسیده و دروغین و جعلی نیست!
قسمت : 9
نوشتار سیاه بر کاغذ سپید
لطفا برسانید به دست آنکه میشناسید
4_6008071334800656301.mp3
10.9M
✦
#کارگاه_انصاف1️⃣4⃣
#استاد_شجاعی 🎤
▫️چگونه میتوانیم از مراتب مختلف ظلم در حقّ دیگران، دور شده ...
و به مقام اَمنِ انصاف برسیم؟
[همانجا که دیگران، در کنارمان، احساس امنیت کنند!]
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_بیست_و_پنج از روزی که مشغول کار شده بود، کمی آب زیر پوست زهرا و محم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو
#قسمت_بیست_و_شش
گریه هایش که تمام شد، به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشه هایی که با پدرمی آمد. مثل همیشه هایی که ویلچر را با عشق هُل میداد!
مثل همیشه هایی که می آمد و میرفت. دلش زیارتنامه میخواست. دلش دو رکعت نماز زیارت میخواست. دلش سر بر شانه ی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالاسر میخواست. زیارتنامه امین الله میخواست. دلش فقط امامش را میخواست. اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی از بالا نگاهش نمیکرد. اینجا همه یکرنگ میشدند. مثل لباس احرام مکه میشدند.
دلش که سبک شد. دلش سوی مادر پر میکشید! تنها بودن مادر برایش درناک بود... آمدم مادر! آمدم!
به خانه که رسید غذا درست کرد. دلش خواب میخواست. غذای مادر را که داد، سفره را پهن کرد و غذایشان را خوردند. رفت که بخوابد... فردا کلاس داشت. بعدش هم میرفت قنادی حاج یوسفی برای حسابداری!
دیروز حاج یوسفی گفته بود که برود پشت دخل، آخر صندوقدار قبلی را اخراج کرده بودند، گفته بود که بیمه اش میکند. گفته بود حقوق هر کاری که انجام میدهد را جداگانه میدهد؛ میگفت دیگر نمیشود راحت به کسی اعتماد کرد و مال و اموال را دستش سپرد. مریم که کیک های سفارشی را میپخت، حسابرسی سالانه میکرد، حالا صندوقدار هم بود.
حاج یوسفی مرد خوبی بود. زنش هم خانم خوبی بود، چقدر مریم دوستشان داشت!
روزها پشت هم میآمد و میرفت. مریم زیر نگاههای سنگین همسایه ها روزهایش را میگذراند. آنقدر درگیر روزهایش بود که خودش را از خاطر برده بود. به پدرش قول داده بود درس بخواند! به مادرش قول داده بود مواظب خواهر و برادرش باشد. این قولها بسیار سنگین بود روی
شانه های نحیفش!
پشت دخل نشسته بود... باران سختی میبارید. صبح که می آمد لباسهایش خیس شده بود و تا الان با همان لباسهای خیس نشسته بود
درون میلرزید، لرز کرده بود. حرارت بدنش بالا رفته بود. سرش سنگینی میکرد که صدایی آمد:
_ببخشید خانم! حاج یوسفی هستن؟
مریم نگاهش را به مرد روبه رویش دوخت:
_بله! کاری داشتین؟
مرد: اگه امکان داره میخوام ببینمشون، منو میشناسن! میشه بهشون اطلاع بدید؟
مریم سری تکان داد و آرام گفت:
_بفرمایید بشینید من بهشون اطلاع میدم!
مرد روی صندلی نشست و مریم بلند شد. سرش گیج رفت و دستش را روی میز گذاشت که زمین نخورد.
مرد: حالتون خوبه خانم؟
مریم دوباره سر تکان داد و به سمت یکی از کارکنان رفت و چیزی گفت.
چند دقیقه از رفتن آن کارگر و نشستن مریم روی صندلی اش نگذشته بود که حاج یوسفی آمد و سری در میان مشتریان گرداند و نگاهش خیره ی
مرد روی صندلی نشسته افتاد.
لبخند زد و رو به همان کارگر کرد و گفت:
_برو به حاج خانم بگو مهمون داریم!
نویسنده: #سنیه_منصوری