eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
638 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
10.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩▫️ قسمت — دوم ✔️ 📜.. پیغامی از محبوب دور از نظر .. ▪️◾️🌅◾️▪️ قَالَ مولانا و سیدنا و مقتدانا و صاحبنا ولي امر مسلمین کل جهان آیت الله العظمي صاحب العصر و الزمان عجل الله فرجه : 🌅 أنا خاتَمُ الاؤصياءِ وَ بي يَدفَعُ اللّهُ عزّوجلّ البلاءَ عَن أهلي وَ شيعَتي I am to conclude the Testament and God will protect my believers and my shiites from afflictions through me. من ختم کننده ی اوصیاء هستم ؛ خداوند به وسیله ی "من" بلا را از اهل من و شیعیانم دور میکند. Ich soll das Testament abschließen und Gott wird durch mich meine Gläubigen und meine Schiiten vor Bedrängnissen bewahren. 📚غیبت , شیخ طوسی ص۱۴۸ کشف الغمة ٢٨٩/٣ ينابيع المودة ١٢٦/٣ يوم الخلاص ص۵۶۷ 🔴 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🔴 |
‍ ┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ ✅ حکمت عدم اجبار در دین ←سوال مهم مأمون حرامزاده از تفسیر یکی از آیات قرآن و پاسخ بسیار کاربردی حضرت سلطان اباالحسن علی بن موسی الرضا علیه‌السلام 🔸حَدَّثَنَا تَمِيمُ بْنُ عَبْدِ اَللَّهِ بْنِ تَمِيمٍ اَلْقُرَشِيُّ ره قَالَ حَدَّثَنَا أَبِي عَنْ أَحْمَدَ بْنِ عَلِيٍّ اَلْأَنْصَارِيِّ عَنْ أَبِي اَلصَّلْتِ عَبْدِ اَلسَّلاَمِ بْنِ صَالِحٍ اَلْهَرَوِيِّ قَالَ: سَأَلَ المَأمونُ یوما عَلِی بنَ موسَی الرِّضا علیه السلام فَقالَ لَهُ: یا بنَ رَسولِ اللّهِ، ما مَعنی قَولِ اللّهِ عز و جل:«وَ لَوْ شَاءَ رَبُّک لَأَمَنَ مَن فِی الْأَرْضِ کلُّهُمْ جَمِیعًا أَفَأَنتَ تُکرِهُ النَّاسَ حَتَّی یکونُواْ مُؤْمِنِینَ»؟ فَقالَ الرِّضا علیه السلام: حَدَّثَنی أبی موسَی بنُ جَعفَرٍ، عَن أبیهِ جَعفَرِ بنِ مُحَمَّدٍ، عَن أبیهِ مُحَمَّدِ بنِ عَلِی، عَن أبیهِ عَلِی بنِ الحُسَینِ، عَن أبیهِ الحُسَینِ بنِ عَلِی، عَن أبیهِ عَلِی بنِ أبی طالِبٍ علیه السلام : أنَّ المُسلِمینَ قالوا لِرَسولِ اللّهِ صلی الله علیه واله : لَو أکرَهتَ ـ یا رَسولَ اللّهِ ـ مَن قَدَرتَ عَلَیهِ مِنَ النّاسِ عَلَی الإِسلامِ کثُرَ عَدَدُنا وقَوینا عَلی عَدُوِّنا! فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلی الله علیه واله : ما کنتُ لِأَلقَی اللّهَ عز و جل بِبِدعَةٍ لَم یحدِث إلَی فیها شَیئا، وما أنَا مِنَ المُتَکلِّفینَ. فَأَنزَلَ اللّهُ تَبارَک وتَعالی: یا مُحَمَّدُ«وَ لَوْ شَاءَ رَبُّک لَأَمَنَ مَن فِی الْأَرْضِ کلُّهُمْ جَمِیعًا»عَلی سَبیلِ الإِلجاءِ وَالاِضطِرارِ فِی الدُّنیا کما یؤمِنونَ عِندَ المُعاینَةِ ورُؤیةِ البَأسِ فِی الآخِرَةِ، ولَو فَعَلتُ ذلِک بِهِم لَم یستَحِقّوا مِنّی ثَوابا ولا مَدحا، لکنّی اُریدُ مِنهُم أن یؤمِنوا مُختارینَ غَیرَ مُضطَرّینَ؛ لِیستَحِقّوا مِنِّی الزُّلفی وَالکرامَةَ ودَوامَ الخُلودِ فی جَنَّةِ الخُلدِ. 📚 کتاب التوحيد صفحه ۳۳۳ : به نقل از ابو صَلت، عبد السلام بن صالح هروی : روزی مأمون از امام رئوف حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) پرسید: ای فرزند پیامبر خدا! معنای این آیه شریف: «و اگر پروردگار تو می‌خواست، قطعا همه آنان که در زمین اند، ایمان می‌آوردند. پس آیا تو مردم را ناگزیر می‌کنی که بگروند؟» چیست؟ فرمودند: «پدرم موسی بن جعفر، به نقل از پدرش جعفر بن محمّد، به نقل از پدرش محمّد بن علی، به نقل از پدرش علی بن الحسین، به نقل از پدرش حسین بن علی، به نقل از پدرش علی بن ابی طالب(علیهم‌السلام) برایم روایت کرد که مسلمانان به پیامبر خدا گفتند: ای پیامبر خدا! اگر هر تعداد از مردم را که می‌توانستی به اسلام وادار کنی، وادار می‌کردی، شمارِ ما فراوان می‌شد و بر دشمنانمان قوّت می‌یافتیم. ←پیامبر خدا فرمودند : من خداوند عز و جل را با بدعتی که برایم بنیان نگذاشته، ملاقات نخواهم کرد و من از کسانی نیستم که از پیش خود، چیزی می‌سازند. در پی آن، خداوند متعال، این آیه را فرو فرستاد: ای محمّد! «و اگر پروردگار تو می‌خواست، همه آنان که در زمین‌اند، ایمان می‌آوردند»، امّا به شیوه وادار ساختن و از روی ناچاری در دنیا، همان گونه که در آخرت با مشاهده عذاب، ایمان می‌آورند؛ ولی اگر با آنان چنین کنم، استحقاق پاداش یا ستایش ندارند؛ امّا من خواسته‌ام تا آنان از روی اختیار، بدون ناچاری، ایمان بیاورند تا از سوی من، استحقاق قربت، کرامت و جاودانگی در بهشت جاوید را پیدا کنند. ✍ پی‌نوشت: این روایت، بر اساس اصل اصیل قرآنی، ملاک ارزش عمل و استحقاق پاداش در قیامت را انتخاب از روی اختیار می‌داند و اصولا هدف خلقت انسان نیل به درجات قرب الهی از روی «انتخاب» است و به همین جهت اولیای دین، هرگز مردم را در پذیرش نبوت و امامت خود الزام نمی‌کردند تا نظام تشریع نیز همسو با هدف خلقت، جریان یابد "انلزمکموها و انتم لها کرهون" 🟢ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🟢 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
حرم
* 💞﷽💞 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت2 به میز چوبی و بزرگی که همیشه پدر روی آن کارهایش را انجام می داد،
* 💞﷽💞 💗کابوس رویایی💗 قسمت3 خانم صبوری از پشت در جواب می دهد و می گویم وارد شود. مرا از دید خود می گذارند و بعد به پاکت توی دستش اشاره می کند. _خانم اینو آقا دادن. روزای آخر برای شما نوشتن. جلو می آید و نامه را از دستش می گیرم. انگار هنوز حرف دارد برای همین می پرسم: _کار دیگه ام هست؟ با انگشت های دستش ور می رود و با تردید می گوید: _رویا خانم از شما که پنهون نیست. ما خیلی وقته اینجاییم واقعا جدایی از اینجا سخته! شما میخواین ما رو اخراج کنین؟ لب هایم آویزان می شود. نمی دانم چطور به او بگویم که ناراحت نشود. _خب... میدونم شما خیلی سال شده اینجایین اما هر اومدنی رفتنی داره. شما نگران مکان و کار بعدیتون نباشین من نمیزارم بیکار بشین. خودم باید برگردم فرانسه کلی کار دارن اونجا. گوشه‌ی لبش را به عنوان لبخند می کشد و بیرون می رود. در پاکت را باز می کنم و نامه را در می آورم. با دیدن دست خط او اشکم جاری می شود و آن را روی قلبم می گذارم. بعد هم شروع می کنم به خواندن نامه:" رویای عزیزم سلام! با این که میدانم سرت خیلی شلوغ است ولی دلم برات تنگ شده. کاش می توانستم باری دیگر صورت مهربانت را ببینم. افسوس که وقت جدایی فرا رسیده. من در زندگی سعی کردم هم پدرت باشم و هم مادرت، تا تو نبودش را حس نکنی. امیدوارم موفق بوده باشم. میدانم برای تو پول ارزش زیادی ندارد و تو دلباخته بوم و قلمویت هستی اما قبل از مرگم به وکیل مان گفتم تمام دارایی ام را به نامت بزند. سندها و پول ها هم توی گاوصندوق است. رمزش را هم که خودت میدانی! رویای عزیزم این تنها کاریست که می توانم برایت انجام دهم. در نبود من هیچ چیز وجودت را خدشه دار نکند! دوست دار تو پدرت... از تک تک کلمات این را می توان فهمید که در لحظات واپسین هم پدر نگران من است. بیشتر از خودم متنفر می شوم که چرا دیر رسیدم! فردا مراسم تشییع پدر است. به اصرار خانم صبوری چند لقمه ای صبحانه در دهانم می گذارم. به اتاق می روم و از بین چمدان دامن و پیراهن مشکی ام را در می اورم. کلاه پهلوی ام را سرم می گذارم و موهایم را از زیرش بیرون می دهم. کیف دستی ام را هم برمی دارم و از پله ها پایین رفته و سوار ماشین می شوم‌. توی آینه به قیافه‌ی ماتم زده ام نگاه می اندازم. زیر چشمانم گود شده و چهره ام بدون آرایش جلوه ای ندارد. سفیدی پوستم آن قدر زیاد است که مثل مرده ها به نظر می رسم! توی قبرستان هستیم که تابوت پدر را می آورند. دنبال تابوت راه می افتم و همگی نگاه شان به من است. دانه های اشک بر روی گونه ام می لغزند و شوری شان را حس می کنم. وقتی پدر را می خواهند داخل قبر بگذارند جلو می روم و می گویم: _لطفا دست نگهدارید! میخوام برای آخرین بار چهره‌ی پدرمو ببینم. خانم صبوری دستم را می کشد و دلداری ام می دهد. دستش را پس می زنم و تکرار می کنم: _میخوام ببینم پدرمو! آقا رحمت بهشان اشاره می کند تا کفن را کنار بزنند. پیش می روم و بدون توجه به خاک ها روی زمین می نشینم. از این که چهره‌ی همیشه شاداب پدر را سفید و سرد می بینم شوکه هستم. دست لرزانم را به گونه اش می چسبانم که سردی اش تا مغز استخوانم می رود. خانم صبوری کنارم نشسته و نگران است دق کنم. اما من حتی اشکی برای ریختن ندارم. مات و مبهوت به پدر زل می زنم که کارگرها چهره‌ی پدر را می پوشانند. ستاره‌ی امید در آسمان دلم محو می شود و انگار باید باور کنم دیگر پدر نیست! بی حرکت بالای قبر می ایستم. کارگر ها روی پدر خاک می پاشند و من گنگ نگاه شان می کنم. آخرین مشت خاک را که می ریزند تازه متوجه ماجرا می شوم. تمام شد! چشمه‌ی چشمانم جوشیدن می گیرد و سرم را روی قبر می گذارم. قطرات اشک قل می خورند و روی خاک های بی روح می ریزند. کاش پدر اینجا بود و مثل همیشه با دیدن اشک هایم آنها را همانند شکوفه می چید و می گفت:" وقتی گریه می کنی زیبایی تو از دست میدی." بعد هم مجبورم می کرد تا بخندم و با دیدن لبخندم برایم شعر های زیبا می خواند. نمی دانم چقدر می گذرد که خانم صبورس به بازویم چنگ می زند و با غم نهفته در گلویش می گوید: _رویا خانم پاشین! جگرمون کباب شد. بی حال و مثل درخت تبر خورده روی زمین نشسته ام. ⭕️کپے ‌بدون نام نویسنده حرام است⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* 💞﷽💞 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت4 با کمک خانم صبوری از جا برمی خیزم و به سختی چند قدمی برمی دارم. چشمم به کیانوش می خورد که با کت و کراوات مشکی نگاهم می کند. سرم را پایین می اندازم و از کنارش رد می شوم که اسمم را صدا می زند. سر جایم می ایستم و با جدیت جواب می دهم: _خانم توللی بگید لطفا، آقای رستمی! پوزخندی تحویلم می دهد و پیش می آید. _خانم توللی میشه باهاتون حرف بزنم؟ به خانم صبوری اشاره می کنم برود. وقتی که دور می شود به کیانوش می گویم: _مثل این که متوجه نشدین شرایطم چه شکلیه! پس حوصله‌ی حرف زدن ندارم. بعدا حرفی دارین بگید. اخمی به صورتش می دهد: _من کار زیادی ندارم. میخواستم بگم اگه کاری دارین روی من حساب کنین‌. پا روی خط قرمزم، یعنی غرور می گذارد. با خودش چه فکری کرده! در همین احوالات هستم که یاد چیزی می افتم. سرفه ای می کنم تا صدایم صاف شود و از او می خواهم: _راستش به حرمت پدرم میخوام یه کاری انجام بدین. _چی؟ _نمیخوام این پیرمرد و پیرزن سر پیری الاخون والاخون بشن. اگه ممکنه بخاطر سلام و علیکی که با پدر داشتین براشون سر پناه و کار پیدا کنین. _اونوقت خونه‌ی خودتون چی؟ تنهایی که سخته کاراتونو انجام بدین. _شما نگران نباشین. من زیاد توی اون خونه نمیمونم که سختم باشه. بعد از اتمام جمله ام راه می افتم تا بروم. چند قدمی که فاصله می گیرم به عنوان خداحافظی برایش دست تکان می دهم. آقا رحمت پشت فرمان می نشیند و صدای استارت ماشین و خِر خِر لاستیک هایش بلند می شود. هنوز آتش دلم زبانه می کشد و دلتنگی از پدر روحم را خش می اندازد. در فکر چهره‌ی سرد پدر هستم که توقف ماشین مرا از خیال بیرون می کشد. نگاهن را از شیشه بیرون می دهم. به اعتراضات خورده ایم! حرصم می گیرد موهایم را از جلوی چشمانم کنار می زنم و با غیض می پرسم: _اینا اینجا چیکار میکنن؟ آقارحمت من حال ندارم پشت این جمعیت بایستم تا راه باز بشه. آقا رحمت دستش را روی سینه اش می گذارد و می گوید: _چشم خانم، الان از یه راه دیگه میرم. تا ماشین راهی پیدا کند ناخواسته چشمم به جمعیت می افتد. توی فرانسه خبرهایی در مورد اعتراضات مردم ایران شنیده می شد اما تصاویری که از معترضان پخش می شد فرق داشت. رسانه ها از بمب گذاری و ترور گزارش می کردند. افراد معترضی که مردم را می کشتند اما این مردم با آن معترضان فرق دارند. آن ها تنها شعار می دهند. هنوز دارم این تفاوت را در ذهنم حلاجی می کنم که صدای تیر هوایی پرده‌ی گوشم را می خراشد. بی اختیار از ماشین پیاده می شوم. جمعیت برمی گردند و هر کس به طرفی می رود. پسرکی را می بینم که زیر دست و پا دارد له می شود. هول می شوم و به طرفش می دوم. مردها را کنار می زنم و دستم را دراز می کنم تا بچه دستم را بگیرد. پسر دست کمکم را می بیند اما پس می زند. عصبی می شوم و داد می زنم: _دستمو بگیر! نگاهش را از من می گیرد و با لحنی همراه با حیا می گوید: _نه! خواهش می کنم برین. الان گاز اشک آور میزنن. چند نفری که میان مان فاصله انداخته اند را کنار می زنم. _دستمو بگیر! الان خفه میشی! لبش را می گزد و در حالی که سعی دارد خودش را از زیر تن ها نجات دهد، می گوید: _من معذرت میخوام ولی شما نامحرمید! به قیافه اش نگاه می کنم و با شنیدن حرفش آتش می گیرم. وقتی راضی نمی شود خودم را از لای جمعیت بیرون می کشم و به طرف ماشین می دوم. آقا رحمت دور و بر را نگاه می کند و مرا صدا می زند. وقتی چشمش به من می افتد جلو می آید و با نگرانی می پرسد: _کجا بودین خانم؟ نفسم بریده بریده بالا می آید و به سختی به او می فهمانم که آن بچه را نجات دهد. آقا رحمت با عجله می رود. خانم صبوری دستم را می گیرد و شانه هایم را ماساژ می دهد. هر آنچه در ذهنم می گذرد را به او می گویم: _آخه پسر تو هنوز بچه ای! دستمو دراز کردم تا کمکش کنم. داشت خفه می شد میگه شما نامحرمی! واقعا که مزخرفه! آقا رحمت که می آید مقابلم می ایستد. _خانم پسره رفت. گفت ازتون تشکر کنم. سری تکان می دهم و سوار ماشین می شویم. آن روز همه اش فکرم پیش آن پسر است. فهمش برایم سخت بود، او داشت خفه می شد ولی راضی نشد دستم را بگیرد! تقی به در اتاق می خورد و قامت خانم صبوری میان در آشکار می شود. _رویا خانم، آقای وکیل اومدن. سری تکان می دهم. جلوی آینه می ایستم و دستی به موهایم می کشم. آقای افشارمنش با دیدن من از روی مبل برمی خیزد. _سلام خانم. تسلیت میگم. سرم را تکان می دهم و می گویم: _سلام. ممنون. اشاره می کنم بنشیند و من هم مبل رو به رویش می نشینم. ⭕️کپے بدون نام ‌نویسنده حرام است⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 سه شنبه 🔸 ۱۰ بهمن / دلو ۱۴۰۲ 🔸 ۱۸ رجب ۱۴۴۵ 🔸 ۳۰ ژانویه ۲۰۲۴ 🌎🔭👀 🌗 امروز قمر در «برج سنبله» است. ✔️ برای امور زیر خوب است: امور مشارکت امور تجاری امور زراعی بنایی و ساخت و ساز خرید مغازه، باغ، منزل ارسال کالا نوشتن سند و قباله و قرارداد ⛔️ ممنوعات امور ازدواجی 👶‌ ‌زایمان خوب است. 🚙 مسافرت خوب است. 🌎🔭👀 💑 انعقاد نطفه شهادت در راه خدا نصیب چنین فرزندی گردد. ان‌شاءالله 💇 اصلاح سر و صورت باعث غم می‌شود. 🩸حجامت، خون دادن، فصد و زالو انداختن باعث مشکلات مغزی می‌شود. ✂️ ناخن گرفتن روز مناسبی نیست. باید بر هلاکت خود بترسد. 👕 بریدن پارچه روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. به روایتی آن لباس یا در آتش می‌سوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد. خرید لباس اشکال ندارد. کسانی که شغلشان خیاطی است می‌توانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر آن را تکمیل کنند. 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب سه شنبه) دیده شود، تعبیرش در آیه ۱۸ سوره مبارکه "کهف" است. ﴿﷽ و تحسبهم ایقاظا و هم رقود﴾ و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که چیزی از دوست یا دشمن خواب بیننده، به وی برسد. چیزی همانند آن قیاس گردد. 🌎🔭👀 📿 وقت استخاره از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ از ساعت ۱۶ تاعشای آخر (وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز سه شنبه یا ارحم الراحمین  ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه «یا قابض» که موجب رسیدن به آرزوها می‌گردد. ☀️ امروز متعلق است به علیه‌السلام علیه‌السلام علیه‌السلام اعمال نیک خود را پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌎🔭👀 ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز بعد پایان می‌یابد. 🌺 🌎🌺🍃
🙏🏼🙏🏼 نماز شب نوزدهم ماه رجب عَنْ سَلْمَانَ الْفَارِسِيِّ عَنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله قَالَ: مَنْ صَلَّى فِي لَيْلَةِ التَّاسِعَةَ عَشْرَةَ أَرْبَعاً بِالْحَمْدِ وَ آيَةِ الْكُرْسِيِّ خَمْسَ عَشْرَةَ مَرَّةً وَ التَّوْحِيدِ كَذَلِكَ، أُعْطِيَ كَثَوَابِ مُوسَى علیه السَّلام، وَ كانَ لَهُ بِكُلِّ حَرْفٍ ثَوابُ شَهيدٍ، وَ يَبْعَثُ اللهُ تَعَالَى إلَيْهِ مَعَ مَلائِكَتِهِ ثَلاثَ بَشاراتٍ أنْ لا يَفْضَحَهُ اللهُ فِي الْمَوْقِفِ، وَ أنْ لا يُحاسِبَهُ، وَ أنْ يُقالَ لَهُ ادْخُلِ الْجَنَّةَ بِغَيْرِ حِسابٍ. (البلدالأمين، ص169) جناب سلمان از رسول خدا صلّی الله علیه وآله نقل می کند که فرمود: هرکس در شب نوزدهم ماه رجب 4 رکعت نماز بخواند؛ در هر رکعت یک بار سوره حمد، پانزده بار آیۀالکرسی، و پانزده بار سوره توحید؛ ثواب هایی که به حضرت موسی علیه السلام اعطا شده است به او داده می شود، و به ازای هر حرف ، ثوابِ یک شهید به وی می دهند؛ و خداوند از طریق فرشتگانش سه بشارت به او می دهد: نخست آنکه او را در موقف قیامت رسوا نسازد، دوم آنکه از او حساب نکشد، و سوم آنکه به او گفته می شود بدون حساب وارد بهشت شود. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
حرم
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ 🚩▫️#علائم_ظهور قسمت • دوم ✔️ 🔻- در این حدیث، از هر نوع قیام تا قبل از ماه رجب نهی
‍ ┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ 🚩▫️ قسمت • سوم ✔️ ✅ تذکری درباره ✅ نقش علائم ظهور در تشخیص اصل ظهور حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف ♦️ که به طور کلی نشانه‌هایی که در احادیثِ ما برای ظهور امام عصر ارواحنافداه ذکر شده، هیچکدام قطعی الوقوع نیستند. یعنی ممکن است ظهور آن حضرت، بدونِ آن که هیچیک از آن علائم ظاهر گردد، واقع شود و از این جهت است که علائم بداء پذیر (*) هستند؛ به این معنا که تا قبل از وقوعشان، احتمال و در موردِ آنها منتفی . هر یک از این نشانه‌ها، یا 👈 وقتی برای وقوعش معین نشده (اصطلاحا مرحله تقدیر در آن صورت نگرفته) یا 👈 اگر معین شده، خداوند حکم به وقوعِ آن نکرده است (اصطلاحا مرحله قضا در آن صورت نگرفته) و در صورتِ حکمِ به وقوع آن، تا وقتی که تحقق خارجی پیدا نکرده، باز هم خداوند ممکن است وقوع آن را منتفی گرداند که این قسمِ اخیر در مورد علائمی است که تصریح به حتمی بودن‌ِ آنها شده است؛ مانند خروج سفیانی که از علائم حتمی ظهور شمرده شده است. ✔️ محتوم بودن این گونه علائم، به معنای بداء ناپذیر بودن آنها نیست، بلکه به معنای اینست که غیر از تقدیر الهی، قضای خداوند هم به وقوع آن تعلق گرفته، یعنی قرارِ قطعی بر انجام آن است. ولی باز هم تا وقتی واقع نشده، احتمال بداء در آن وجود دارد که این مرحله را در احادیث ما تعبیر به قضا کرده‌اند و فرموده‌اند:: 💠 فَإذا وَقَعَ القَضاءُ بِالإمضاءَ فَلابَداءَ پس وقتی قضاء به امضاء برسد، دیگر بداء در آن راه ندارد. 🔚امضای قضا همان وقوع خارجی یافتنِ آن است، این مسله در نوعِ مقدرات الهی جاری است. مثلا ممکن است خداوند عمر محدودی را برای کسی تقدیر کرده باشد و به فرشته مأمور قبض روح هم ابلاغ کرده باشد که در وقت معینی جان او را قبض نماید، این ابلاغ همان قضای الهی است. پس مرگ چنین شخصی طبق این اصطلاحات از امور محتوم است؛ ولی چه بسا با انجام کار خیری از ناحیه او (مانند دادن یا صله رحم) خداوند با اینکه حکم به قبض روح او فرموده، ولی در آن بداء کند و بر عمر او بیفزاید، این کار چون به مرحله امضاء نرسیده، قابل بداء بوده است. در مورد خروج سفیانی هم، در عین محتوم دانسته شدنش ، در روایات به بداء پذیر بودن آن تصریح شده است؛ 👤ابوهاشم جعفری از حضرت جوادالائمه علیه السلام سوال می‌کند که با توجه به حتمی بودن خروج سفیانی در روایات، آیا ممکن است خداوند در آن بداء کند( هل یَبدو لله في المحتوم ) حضرت می‌فرمایند: نَعَم ؛ بعد ابوهاشم اضافه می‌کند که : پس می‌ترسیم در اصل قیام قائم علیه السلام هم بداء شود! حضرت امام جوادالائمه علیه السلام میفرمایند: 💠 إنَّ القائِمَ مِنَ الميعادِ، واللهُ لايُخلِفُ الميعادَ همانا (قیام) قائم از وعده‌هاست، و خداوند خلف وعده نمی‌کند. 📚غیبت نعمانی ب۱۸ح۱۰ (📸 اسکن آن پیوست خواهد شد.) 🔻پس اصل ظهور بداء نمی‌پذیرد ولی علائم حتمیِ آن هم قابل بداء است، چه برسد به سایر علایم؛ ولی البته وقت ظهور امام علیه‌السلام هم بداء پذیر است و احتمال تقدیم یا تاخیر در آن تا قبل از وقوع وجود دارد. ☑️ پس نشانه‌هایی که برای ظهور حضرت در احادیث آمده نباید قطعی تلقی شود. اگر به صورت غیر قطعی در نظر گرفته شوند، اشکالی ندارد ؛ چه بسا بعضی از این علائم به عنوان هشدار به مومنان برای آمادگی بیشتر نسبت به ظهور امام علیه السلام بیان شده باشد یا حکمتهای دیگری داشته باشد که ما آنها را ندانیم، ولی آنچه مسلم است در تشخیص اصل ظهور حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله فرجه نیازی به دیدن این نشانه‌ها نیست؛ زیرا در احادیث ما خروج ایشان یک امر آشکار و عیان دانسته شده است. چنانکه در بعضی روایات قیام آن حضرت به قیام حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله تشبیه شده است که در کمال روشنی و وضوح بود؛ حضرت امام محمد الباقر علیه السلام می‌فرمایند: 💠 مَثَلُ خُروجِ القائِمِ مِنّا أهل البيتِ كَخُروجِ رَسولِ ‌الله قیام قائم ما اهل بیت علیه السلام همانند قیام حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله است. 📚غیبت نعمانی ب۱۱ح۱۴ پی‌نوشت: (*) بَداء اصطلاحی در کلام شیعه است به‌ معنای آشکار شدن امری از ناحیه خداوند برخلاف آن‌چه مورد انتظار بندگان بوده است. در بداء خداوند در واقع آن چه مورد انتظار بوده را محو و امری جدید را اثبات می‌کند در حالی که به هر دو حادثه آگاه است. 🟢ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🟢 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 🔴 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🔴 |
◻️▫️☀️ 🎉 26 روز مانده تا میلاد حضرت اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💚 کسی که خوشحال می‌شود که از یاران حضرت قائم عجل‌الله‌فرجه باشد، باید انتظار بکشد و در حالی که منتظر است، پرهیزکار و به اخلاق نیک پایبند باشد. پس اگر او بمیرد و حضرت بعد از او قیام کند؛ اجر او مانند کسی است که حضرتش را درک کرده باشد. پس بکوشید و انتظار بکشید. گوارایتان باد، ای گروه مورد رحمت! 🔹 حدیثی از حضرت الصادق علیه السلام 🎤 گروه همخوانی 🟢 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟢
10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩▫️ قسمت — سوم ✔️ 📜.. پیغامی از محبوب دور از نظر .. ▪️◾️🌅◾️▪️ قال مولانا و سیدنا و مقتدانا و صاحبنا ولی امر مسلمین کل جهان آیت الله العظمی صاحب العصر و الزمان عجل الله فرجه: 🌅 إنّا أهلُ بَيتِ النُبُوَّةِ وَ مَعدِنُ الرِّسالَةِ وَ الخِلافةِ و نَحنُ ذُرّيَةُ مَحَمّدٍ وَ سُلالَةُ النَّبيّن. We are a member of prophethood family , prophetry source and caliphate . We are the kins of Muhammed and the prophet (peace be upon him and his family) and of prophet's offsprings. 🌅 ما اهل بیت نبوت و معدن رسالت و خلافت هستیم ، ما عترت محمد (صلی الله علیه و آله) و سلاله ی پیامبرانیم. Wir sind ein Mitglied der Familie des Prophetentums, der Quelle der Prophetie und des Kalifats. Wir sind die Sippen von Muhammed und dem Propheten (Friede sei mit ihm und seiner Familie) und von den Nachkommen des Propheten. 📚یوم الخلاص ص۵۶۸ بشارة الاسلام ص٢٢٤ الزام الناصب ص٢٢٦ بحارالانوار ٢٠٧/٥٢ 🔴 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🔴 |
حرم
* 💞﷽💞 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت4 با کمک خانم صبوری از جا برمی خیزم و به سختی چند قدمی برمی دارم. چش
* 💞﷽💞 💗کابوس رویایی💗 قسمت5 از توی کیفش برگه ای در می آورد و روی میز می گذارد. _این مدرکِ که پدرتون تموم اموال شونو به نامتون کردن. _بله، گفته بودن. من نمیتونم ایران بمونم. اینجا خاطرات زیادی هست که بدون پدر واقعا تحملش سخته. میخوام تمام داراییم رو بفروشم و برگردم فرانسه. پ افشار منش کمی سکوت می کند و بعد لب هایش را به سخن حرکت می دهد: _باشه... من آدمشو دارم که به قیمت خوبی اموالتونو بفروشه. میان همین حرف ها خانم صبوری با دستان لرزان پیش می آید و سینی را می گذارد. به آقای وکیل اشاره می کنم: _بفرمایید چای، در ضمن ممنونم. سود شما هم محفوظه. _میدونستم مثل پدرتون با معرفت هستین. بعد از خوردن چای کیفش را به دست می گیرد و می رود. تا دم در همراهی اش می کنم. حوصله‌ی خانه را ندارم برای همین بعد از ناهار، لباس عوض می کنم تا به دوست قدیمی ام سر بزنم. به موهایم شانه می زنم و آنها را روی لباسم پخش می کنم. گوشواره های گرد ام را گوشم می کنم و با آرایش ساده ای رنگ به رخسارم برمی گردانم. از خانم صبوری خداحافظی می کنم. مرسدس نوک مدادی را سوار می شوم و به راه می افتم‌. از قنادی دو کیلو شیرینی زبان می خرم. جلوی آپارتمان سیما پارک می کنم و پیاده می شوم. عینک آفتابی ام را برمی دارم و از پله ها بالا می روم. زنگ خانه‌ی سیما را می زنم. مادر سیما در را باز می کند و من را راهنمایی می کند. با صدا زدن مادرش، سیما به پذیرایی می آید و با دیدن من جیغ می کشد. به طرفش می روم و او مرا در آغوشش غرق می کند. دستم را می گیرد و به اتاقش می برد. چشمانش را مثل بادام ریز می کند و می پرسد: _خانم فرانسوی، یادی از فقیر فقرا کردی؟ ظاهراً از مرگ پدر با خبر نبود. سرم را پایین می اندازم و جواب می دهم: _این چه حرفیه. فقیر و فقرا ماییم. بخاطر بابا برگشتم. قیافه اش در هم می رود. _آها... شنیدم پدرت مریض هستن. _نه دیگه... _خوب شدن؟ خب خدا رو شکر. بغض در گلویم سر سره بازی می کند. به سختی کلمات را ادا می کنم:" آره راحت شد. همین امروز دفنش کردن." حسابی جا می خورد. از روی صندلی بلند می شود و روی تخت، کنار من می نشیند. مرا بغل می گیرد و دلداری ام می دهد. از این که فضا را سنگین کرده ام حس خوبی ندارم. _سیما، من اومدم پیش تو تا حالم خوب بشه. نمیدونی چقدر عذاب وجدان دارم که چرا زود تر نیومدم! بابا توی زندگی برام هیچی کم نزاشت و من بی معرفتی کردم! دستم را میان دستان گرمش می گیرد و اینگونه آرامش را به وجودم تزریق می کند. _این چه حرفیه! مگه تو میدونستی پدر فوت میشه؟ مطمئناً اگه میدونستی هرجور شده برمی گشتی. خیلی اتفاقا توی زندگی آدم میوفته که نمیشه پیش بینی اش کرد! تو نباید خودتو سرزنش کنی. قطره اشک سمجی از چشمم می افتد. سیما روی گونه ام دست می کشد و اشک را پاک می کند. لبخندی روی لبش می نشاند و می گوید: _اصلا نظر چیه بریم دربند؟ سرم را به علامت نه تکان می دهم. سیما پیشنهاد دیگری می دهد و می گوید: _من امشب مهمونی دعوتم. ازون مهمونی ها که توی خونتون می گرفتی. نمیای؟ با یادآوری پسرهای لوده و سمج حالم بهم می خورد و این را هم رد می کنم. سیما لب و لوچه اش آویزان می شود و یکهو قیافه‌ی شیطانی به خود می گیرد‌. اخم ابروهایم را بهم گره می زند و می پرسم: _چرا اینجوری نگام میکنی؟ لبخند تبدیل به خنده می شود و شروع می کند به قلقلک دادن من. قهقهه ام هوا می رود و سیما را التماس می کنم تا دست از این کارها بردارد. سیما همانطور که خودش هم خنده اش گرفته، بریده می گوید: _یه شرط داره! از خدا خواسته قبول می کنم. _شرطش اینکه دیگه غمگین نبینمت. مدام سر تکان می دهم تا دست از سرم بردارد. چند بار نفس عمیق می کشم تا خون به مغزم برسد‌. خدمتکار شان وارد می شود و برایمان شربت و میوه می آورد‌. از بس تشنه شده ام؛ شربت را یک نفس سر می کشم. هوا رو به خنکی که می رود به سیما پیشنهاد می دهم تا به سینما برویم. او هم که اهل خوشگذرانی است، پیشنهادم را روی هوا می قاپد. لباس می پوشد و باهم پایین می رویم‌. با دیدن مرسدس پدر تعجب می کند. دستی به ماشین می کشد: _اوه! چقدر خوشگله. _قابلتو نداره. _نه بیش تر به خودت میاد. توی ماشین که می نشینیم سیما کلید های ماشین را بالا و پایین می کند. بعد از اکتشافاتش می گوید: _رویا میدونستی علاحضرتم ازین ماشینا داره! شانه ام را بالا می اندازم:" خب معلومه! علاحضرت هر چی بخواد داره. تعجبی نداره که! ⭕️کپے بدون نام نویسنده حرام است⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌