*همه بخونن*
📌۳چیز از همسرت رو به کسی نگو
۱.عیب های همسرت
۲.کم و کسری های خونه
۳.بدهی های همسرت
📌۳چیز رو با همسرت شریک شو
۱.شادی هات
۲.دردو دلات
۳.ثروت و پولت رو
📌۳کار رو بعد از ازدواج نکن
۱.خبربردن برای خانوادت
۲.توهین و فحاشی
۳.زیر قول های دوران عقد زدن
📌۳چیز شما و همسرتان را از هم دور خواهد کرد
۱.موبایل
۲.تلوزیون
۳.رفیق بازی
#طنز_مجردان
قانون هست که میگه :
.
.
.
.
.
.
.
.
.
وقتی مجردی همه متاهل اند و خوشحال
.
اما وقتی متاهل میشی همه مجردن و خوشحال
عجب به نیوتن!😐
چه غلطی می کردی پس؟!!
ببین چه قانونای مهمی رو ول کردی رفتی چه چرت و پرتایی رو کشف کردی!!!!🤪😜
🍃🌸
#فرزند_پروری
اجازه بدهید حسّ کنجکاوی کودکانِ با خراب کردن اسباببازی ها یشان، پاسخ داده شود تا آرام آرام، جذّابیت این کار برای آنها از بین برود.
برخی معتقدند باید مراقبت از وسایل شخصی را از همان ابتدا به فرزند یاد داد؛ امّا این دسته از دو نکته غافلاند که
اوّلاً کودک، بویژه در سنین دو یا سه سالگی و پایینتر از آن، مراقبت از اشیای شخصی را در سالم نگهداشتن آنها نمیداند. او دوست دارد از وسایلش استفاده کند و خراب کردن اسباببازی را هم نوعی استفاده از آن میداند
ثانیاً کودکان هر اندازه به هفت سالگی نزدیکتر میشوند، حسّ مراقبت از وسایل در درونشان قویتر میشود.
4_5825949001869952979.mp3
12.88M
❤️ #دین_زیباست
❤️ #امام_شناسی
قسمت 51
جن ها و اهل بیت
سلام الله علیهم
مخصوص نوجوانان 👉
مخصوص معلمین 👉
✅ مخاطب اصلی مجموعه #دین_زیباست نوجوانان هستند؛
لطفا برسانید به دست نوجوانِ شیعه
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💽 اهمیت #صلوات👌
🎤 #استاد_عالی
💜 اللهم عجل لولیک الفرج💜
4_5897495550634231911.mp3
10.9M
"❁"
#کارگاه_انصاف 4⃣2⃣
#استاد_شجاعی 🎤
☜ انصاف دلبخواهی نیست 💥
▪️اگر نوع زندگی بعد از تولدمان به برزخ، برایمان مهم است؛
ناگزیریم به تمرین برای بدست آوردن انصاف...
زیرا؛
[ وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ]
5_6088942644111606472.m4a
13.28M
🔹 سخنان دکتر امیر اشرفی
پاتولوژیست و متخصص آسیب شناسی، مدیر گروه آناتومیکال پاتولوژی سیدنی استرالیا
استادیار دانشگاه سیدنی
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_پنجاه_و_چهار ارمیا: قصه ی سیدمهدی چیه؟ حاج علی: یعنی چی؟ ارمیا: چرا
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_پنجاه_و_پنج
سال نو که آمد، احساسات جدید در قلبها روییده بود. صدرا دنبال بهانه بود برای پیدا کردن فرصتی برای بودن با زن و فرزندش. محبوبه خانم هم از افسردگی درآمده و مهدی بهانه ی خنده هایش شده بود؛ انگار سینا بار دیگر به خانه اش آمده بود...
شب کنار هم جمع شده و تلویزیون میدیدند که محبوبه خانم حرفی را
وسط کشید:
_میدونم رسمش اینجوری نیست و لیاقت رها بیشتر از این حرفهاست؛ اما شرایطی پیش اومد که هر چند اشتباه بود اما گذشت و الان تو این شرایط قرار گرفتیم. هنوز هم ما عزاداریم و هم شما، اما میدونم که باید از یه جایی شروع بشه، رها جان مادر، پسرم دوستت داره؛ قبولش میکنی؟ اگه نه هر وقت که بخوای میتونی ازش جدا شی!
اگه قبول کنی و عروسم بمونی منت سرمون گذاشتی و مدیونت هستیم.
حق توئه که زندگیتو انتخاب کنی، اگه جوابت مثبت باشه بعد از سالگردسینا یه جشن براتون میگیریم و زندگیتون رو شروع میکنید؛ اگه نه که بازم خونه ی بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید.
معصومه تا چند روز دیگه برای بردن جهازش میاد و اونجا خالی میشه، فکراتو بکن،
عروسم میشی؟ چراغ خونه ی پسرم میشی؟ صدرا خیلی دوستت داره!
اول فکر کردم به خاطر بچه ست، اما دیدم نه... صدرا با دیدن تو لبخند
میزنه، برای دیدن تو زود میاد خونه؛ پسرم بهت دل بسته، امیدوارم دلش نشکنه!
رها سرش را پایین انداخت. قند در دل صدرا آب میکردند!
" چه خوب راز دلم را دانستی مادر! نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل خاتوِن من بود؟"
رها بلند شد و به سمت اتاقش رفت. زهرا خانم وسط راه گفت:
_بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن! برای هردوشون ناگهانی بود این ازدواج.
محبوبه خانم: عجله ای نیست. تا هر وقت لازم میدونه فکر کنه، اونقدر خانم و نجیب هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم!
"فکر دل مرا نکردی مادر؟ چگونه دوری خاتونم را تاب بیاورم مادر؟"
صدرا نفس کم آورده بود، حتی زمان خواستگاری از رویا هم حالش اینگونه نبود!"چه کردهای با این دلم خاتون؟ چه کردهای که خود رهایی و
من دربند تو!"
رها کودکش را در آغوش داشت و نوازشش میکرد. به هر اتفاقی در زندگی اش فکر میکرد جز همسر شدن برای صدرا! عروس خانواده ی صدر شدن!
مهدی را مقابلش قرار داد." بزرگ شوی چه میشود طفلک من؟ چه میشود بدانی کسی برایت مادری کرده که برادرش پدرت را از تو گرفته است؟ چه بر سرت میآید وقتی بدانی مادرت تو را نخواست؟ من تو را میخواهم! مادرانه هایم را آن روز هم خواهی دید؟ دلنگرانی هایم رامیبینی؟ من عاشقانه هایم راخرجت میکنم! تو فرزند میشوی برایم؟
دل زدن هایم را برای دیر آمدنهایت را میبینی؟بزرگ که شوی پسر میشوی برای مادرانه هایم؟ به این پدرت چه بگویم؟ به این پدر که گاهی پشت میشد و پناه، که توجه کردن را بلد است، که محبتهایش زیر پوستی ست!
چه بگویم به مردی ک می خواهد یک شبه شوهر شود، پدر شود!
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_پنجاه_و_پنج سال نو که آمد، احساسات جدید در قلبها روییده بود. صدرا دنب
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قیمت_پنجاه_و_شش
دست کوچک پسرش را بوسه میزد که درباز شد. رها از گوشه ی چشم قامت مرد خانه را دید.
برای چه آمده ای مرد؟ به دنبال چه آمده ای؟ طلب چه داری از من که دنبالم می آیی؟
صدرا: خوابید؟
رها: آره، خیلی ناز میخوابه، از نگاه کردن بهش سیر نمیشم!
صدرا: شبیه پدرشه!
رها: نه! شبیه تو نیست!
صدرا لبخندی زد.
"پدر بودنم را برای طفلت باور کردی خاتون؟ همسر بودنم را چه؟ همسر بودنم برای خودت را هم قبول داری؟"
صدرا: منظورم سینا بود.
رها آهی کشید و بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
_شما ازدواج کنید آیه باید بره؟!
"به بودِن من و تو در آن خانه می دل؟ می اندیشی عزیزدل؟می توانم دل خوش کنم به بله گفتنت از سر عشق؟ میتوانم دل خوش کنم که تو بله بگویی و بانوی خانه ام شوی؟"
صدرا: نه؛ میمونن! خونه ی معصومه که خالی بشه، تمیزش میکنم و جوری که دوست داری آماده ش میکنیم!
آیه خانم هم میشه همسایه ی دیوار به دیوارت، تا هر وقت خودش و تو بخواید هم میمونه!
رها:باخونبس بودن من چیکار میکنید؟جواب فامیلتون رو چی میدی؟
صدرا: فعلا فقط به جواب تو فکر میکنم! جواب مثبت گرفتن از تو سختتر از روبه رو شدن با اوناست!
رها: رویا چی؟!
صدرا: رویا تموم شده رها، باورکن! ازوقتی اومدی به این خونه، همه رو کمرنگ کردی، تو رنگ زندگی من شدی، تو با اون قلب مهربونت!
رها منو ببخش و قبولم کن، به این فکر کن اگه این اتفاقات نمی افتاد، هیچ وقت سر راه هم قرار نگرفته بودیم؛
خدا بهم نگاه کرده که تو رو برام فرستاده!
رها: شما، چطور بگم... نماز، روزه، محرم، نامحرم!
صدرا: یه روزی گفتم از جنس تو نیستم و بهت فکر نمیکنم اما دروغ گفتم، همونموقع هم میخواستم شبیه تو باشم و تو رو برای خودم داشته باشم.
رها: فرصت بدید باورتون کنم!
صدرا: تو فرصت نمیخوای، آیه میخوای! تا آیه خانم بهت نگه، تو راضی نمیشی!
َ "چقدر خوب ناگفته های قلبم را میدانی!"
صدرا تلفنش را به سمت رها گرفت:
_بهش زنگ بزن! الان دل میزنی برای بودنش!
رها تلفن را گرفت و شماره گرفت. صدرا از اتاق بیرون رفت.
رها: آیه! سلام!
آیه: سلام! چی شده تو هی یاِد من میکنی؟
رها: کی میای؟
آیه: چی شده که اینجوری بی تاب شدی؟ به خاطر آقا صدراست؟
رها: تو از کجا میدونی؟
آیه: فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش، رفتارش، اصلا از اون بچه ای که به تو سپرد معلوم بود که یک دله شده، تو هم که میدونم هنوز بهش شک داری!
رها: من نمیشناسمش!
آیه: بشناسش، اما بدون اون شوهرته؛ تو قلب مهربونی داری، شوهرتو ببخش برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته،ببخش تا زندگی کنی!
مرد خوبیه... به تو نیاز داره تا بهترین آدم دنیا بشه! کمکش کن رها!
رها: کاش بودی آیه!
آیه: هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس شدی و من باید از اون خونه برم!
رها: نه؛ معصومه داره جهازشو میبره! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی!
آیه: پس تمومه دیگه، تصمیماتون رو گرفتین؟
رها: نه آیه، گفتن که اگه نخوام میتونم طلاق بگیرم و با مادرم تو همون واحد زندگی کنم!
آیه:میدونی طلاق منفورترین حلالهخداست؟!رها فکر طلاق رو نکن
رها: ما خیلی با هم فرق داریم!
آیه: فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم
باشن، باید مکمل هم باشن!
رها: اعتقاداتمون چی؟
آیه: اون داره شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با بابام حرف زد.
فهمیدم که داره تغییر عقیده میده
پسر مردم از دست رفت..
هر دو خندیدند. رها دلش آرام شده بود... خوب است که آیه را دارد!
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری