eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.3هزار ویدیو
625 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
"رمان از روزی که مشغول کار شده بود، کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلی ها از همه ی لذت های دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود. -آبجی مریم! صدای زهرایش بود. خواهرکش! ِ -جان آبجی؟ زهرا: امروز میریم حرم؟ مریم به فکر رفت. مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید: _مامان که خوابید میریم. زهرا با شوق کودکانه اش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت. باآن چادرسیاهی که به سرداشت مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد. زهرا کنارش نشست. محمد صادق پشت سرشان ایستاده بود. مرد که باشی، سن و سالت مهم نیست دیگر! غیرت داشت روی ناموسش! در هر سنی که باشی، غیرتی میشویروی خواهر هایت! مرد ک باشی شش دنگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد! نگاه مریم به گنبد طلایی امام رضا(ع) دوخته شد در دل زمزمه کرد "السلام علیک یا غریب الغربا! سلام آقا!. سلام پناه بی پناه ها! سلام انیس جان! اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمده ام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته پر امده ام سوی گنبدت! آقای شهر بی سروسامان روزگار! آقای خسته تر ز من و همرهان من! ای صحن تو شده سامان قلب من! آقا نگاه میکنی که چگونه شکسته ام؟ آقا نگاه میکنی که مرا زخم میزنند؟ در شهر تو روی دلم پنجه میکشند؟ آقای ضامن آهو مرا ببین! آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بی سروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت حرمت شکن نبوده به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم! ام که مرا هجمه کرده اند! بی آبرو نبودم و رسوای عالم و آدم نموده اند! آقای خستگی من و اهل خانه ام! دردانه‌ی صدیقه کبری، دلم شکست! من آمدم که حق بستانم به دست تو! ضربی زنم به طبل انوشیروانی ات!" صدای نقاره ها بلند شد. مریم چشم های خیسش را گرداند. لبخند بر لبش آمد! یکی دیگر شفا گرفت! این صدای نقاره ها ندای شفا یافتن بود؛ شاید هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود! "آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این هم آوایی ات! آقا به من خسته اشاره میکنی؟ حقم بگیر ای تو تمنای بی کسان! حقم بگیر ای که نوایت مرا نشان! آقای خسته تر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو سیه گذر!" مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد.محمدصادق اخم کرده و برای امام، از امروز مریم میگفت، از دردهای مادر میگفت، از اشکها و هق هق های زهرا میگفت! امروز جمعه بود... جمعه های دلگیر! امروز جمعه بود... جمعه ای که بوی انتظار میداد؛ جمعه ای که بود درد میداد، بوی درد بی کسی! بوی درد نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بیایی دیگر زخم زبان نمیزنند! تویی که بیایی دیگر تهمت نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی معنا ندارد؛ مگر تو پدرهمه ی امت پدرت نیستی؟ مگر تو درمان درد کل جهان نیستی؟ پس بیا... مگر تو درمان دردبی درمان امت جدت نیستی؟ مگر تومصلح کل جهان نیستی! بیا که حرف های زیادی با تو دارم اگر بیایی! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان گریه هایش که تمام شد، به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشه هایی که با پدرمی آمد. مثل همیشه هایی که ویلچر را با عشق هُل میداد! مثل همیشه هایی که می آمد و میرفت. دلش زیارتنامه میخواست. دلش دو رکعت نماز زیارت میخواست. دلش سر بر شانه ی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالاسر میخواست. زیارتنامه امین الله میخواست. دلش فقط امامش را میخواست. اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی از بالا نگاهش نمیکرد. اینجا همه یکرنگ میشدند. مثل لباس احرام مکه میشدند. دلش که سبک شد. دلش سوی مادر پر میکشید! تنها بودن مادر برایش درناک بود... آمدم مادر! آمدم! به خانه که رسید غذا درست کرد. دلش خواب میخواست. غذای مادر را که داد، سفره را پهن کرد و غذایشان را خوردند. رفت که بخوابد... فردا کلاس داشت. بعدش هم میرفت قنادی حاج یوسفی برای حسابداری! دیروز حاج یوسفی گفته بود که برود پشت دخل، آخر صندوقدار قبلی را اخراج کرده بودند، گفته بود که بیمه اش میکند. گفته بود حقوق هر کاری که انجام میدهد را جداگانه میدهد؛ میگفت دیگر نمیشود راحت به کسی اعتماد کرد و مال و اموال را دستش سپرد. مریم که کیک های سفارشی را میپخت، حسابرسی سالانه میکرد، حالا صندوقدار هم بود. حاج یوسفی مرد خوبی بود. زنش هم خانم خوبی بود، چقدر مریم دوستشان داشت! روزها پشت هم میآمد و میرفت. مریم زیر نگاههای سنگین همسایه ها روزهایش را میگذراند. آنقدر درگیر روزهایش بود که خودش را از خاطر برده بود. به پدرش قول داده بود درس بخواند! به مادرش قول داده بود مواظب خواهر و برادرش باشد. این قولها بسیار سنگین بود روی شانه های نحیفش! پشت دخل نشسته بود... باران سختی میبارید. صبح که می آمد لباسهایش خیس شده بود و تا الان با همان لباسهای خیس نشسته بود درون میلرزید، لرز کرده بود. حرارت بدنش بالا رفته بود. سرش سنگینی میکرد که صدایی آمد: _ببخشید خانم! حاج یوسفی هستن؟ مریم نگاهش را به مرد روبه رویش دوخت: _بله! کاری داشتین؟ مرد: اگه امکان داره میخوام ببینمشون، منو میشناسن! میشه بهشون اطلاع بدید؟ مریم سری تکان داد و آرام گفت: _بفرمایید بشینید من بهشون اطلاع میدم! مرد روی صندلی نشست و مریم بلند شد. سرش گیج رفت و دستش را روی میز گذاشت که زمین نخورد. مرد: حالتون خوبه خانم؟ مریم دوباره سر تکان داد و به سمت یکی از کارکنان رفت و چیزی گفت. چند دقیقه از رفتن آن کارگر و نشستن مریم روی صندلی اش نگذشته بود که حاج یوسفی آمد و سری در میان مشتریان گرداند و نگاهش خیره ی مرد روی صندلی نشسته افتاد. لبخند زد و رو به همان کارگر کرد و گفت: _برو به حاج خانم بگو مهمون داریم! نویسنده:
"رمان به سمت مرد جوان رفت و آغوش گشود: _به به! ببین کی اینجاست؟! چطوری ارمیا خان؟ ارمیا در آغوش حاج یوسفی رفت و گفت: _سلام مرد خدا! حاج یوسفی خندید: مرد خدا که تویی مومن، چه عجب از اینورا؟ باز هوای امام زد به سرت و راهت اینوری افتاد؟ ارمیا: حاجت روا شدم و اومدم دستبوس آقا! حاج یوسفی هیجان زده شد و دوباره ارمیا را در آغوش گرفت: _مبارک باشه، واقعا تونستی راضیش کنی؟ ارمیا: من نه، کار خود سید مهدی بود! حاج خانم که رسید لبخند روی لبانش نشست: _خوش اومدی پسرم، ایندفعه عروس قشنگتو آوردی ببینیم یا هنوز باید صبر کنیم؟ ارمیا شرمگین سرش را به زیر انداخت: _آوردمش با خودم حاج خانم، بالاخره تاج سرم شد! حاج خانم: خب خدا رو شکر؛ مبارکه!مریم از حال رفت، از روی صندلی به زمین افتاد و صدای بلندی در فضاپیچید. حاج خانم به صورتش زد و به سمت او دوید. ارمیا تلفنش را درآورد و تماس گرفت. حاج یوسفی و کارکنان و چند مشتری دور مریم بودند که صدایی آمد: _برید کنار لطفا، راه رو باز کنید ببینم چی شده؛ آقا برو کنار، من دکترم! َمرد گفت: جمعیت کنار رفت و زن و مردی جلو آمدند. ارمیا رو به مرد گفت: _بیا اینجا محمد، یکدفعه از حال رفت، حالش خوب نبود؛ انگار سرگیجه داشت، نمیتونست خوب حرف بزنه. محمد جلو آمد و کیفش را باز کرد. دماسنج را در دهان دختر گذاشت. از برافروختگی صورتش مشخص بود که تب دارد: _لباساش خیسه، احتمالابا همین لباسا چند ساعت مونده و سرما خورده، تبش رفته بالا! فشارش را که گرفت رو به ارمیا کرد: _براش نسخه مینویسم سریع برو بگیر بیار! محمد مشغول نوشتن نسخه بود، دختری که همراهش وارد شده بود گفت: _حالش خیلی بده محمد؟ محمد با لبخند به او نگاه کرد: نه سایه جان، چیزی نیست؛ فشارش افتاده که با یه سرم خوب میشه، تبشم الان میاریم پایین؛ فقط خانوما کمک کنن ببریمش یه جای مناسب! نویسنده:
"رمان ارمیا: چون امون نمیدید، یک ریز حرف میزنید. گلوله خورده تو کتفم البته نزدیک گردنم، گلوله رو در آوردن؛ سه روزم بیمارستان بستری بودم، تازه مرخص شدم! صدرا: پس چرا بهمون زنگ نزدی؟ ارمیا: نمیخواستم آیه رو نگران کنم، اون تحمل این اضطرابا رو نداره! محمد: خوبه میدونی و اینطوری اومدی! ارمیا: باید یه دفعه میومدم، هر نوع زمینه چینی باعث ترس بیشترش میشد! اینطوری دید که سالمم و رو پای خودم ایستادم. راستی الان یوسف و مسیح هم میرسن، غذای اضافی برای سه تا رزمنده ی گرسنه دارید؟ صدرا: نگران نباش، برای ده تای شما هم داریم! ارمیا: خوبه! خیلی وقته غذای خونگی نخوردن، روشون نمیشد بیان وگرنه همه ی آخر هفته ها اینجا بودن! صدرا: ما که اهل تعارف نیستیم، چرانیومدن؟! ارمیا: عادت نداریم خودمونو به کسی یا جایی تحمیل کنیم؛ مهم نیست چند سالمون باشه اما همیشه اون حس تنها گذاشته شدن توی وجود ما باقیمیمونه، برای آدمایی که توی خانواده بزرگ شدن، شاید راحت باشه که جایی برن اما ما فرق داریم، ما میترسیم از اینکه باز هم خواسته نشیم! محمد دستی به پشت ارمیا زد و گفت: _قرار بود همگی برادر باشیم؛ قرار بود خانواده بشیم، قرار بود برای هم پشت باشیم،خجالت تو کارما نیست. صدرا: بریم که منتظر مائن، الان هم پسرا میرسن. همانطور که از پله ها پایین میرفتند محمد گفت: _صبح با من میای بریم بیمارستان تا ببینم چه باایی سر خودت آوردی! ارمیا خنده ای کرد و گفت: _تخصصت قلبه آقای دکتر، قلب من الان در بهترین وضعیته؛ توی کارهمکارات سرک نکش که کلاهتون میره تو هم ها! در خانه ی محبوبه خانم را که بازمیکردند، صدای زنگ خانه هم آمد. صدرا از همانجا گفت: _من میرم در رو باز میکنم. ارمیا که وارد شد آیه هنوز همانجانشسته بود. زینب روی پایش نشسته و با دستهای کوچکش صورت مادر را نوازش میکرد. ارمیا که عاشقانه های مادری دختری را تماشامیکرد، قند در دلش آب میشد. نگاه آیه که بالا آمد به چشمان ارمیا که رسید، موجی از نگرانی به سمت ارمیا پاشیده شد. ارمیا بیصدا لب زد: _خوبم، نگران نباش! به سمت آیه رفت و تا کنارش روی مبل نشست، در باز شد و مسیح و یوسف وارد شدند. صدای سر و صدای پسرها که در خانه پیچید محبوبه خانم گفت: _خدایا شکرت که توی این خونه هم صدای شادی پیچید! صدرا رو به مادرش کرد و گفت: _بیا مامان، بیا گوش اینا رو بپیچون که پسرای ناخلف شدن! ُیوسف صدرا را نمایشی هل داد و گفت: _مگه چیکار کردیم، چرا بهتون میزنی!؟ صدرا:_بهتون کجا بود؟ شما چرا توی این مدت اینجا نمیومدید؟ مامان، اینا خجالت میکشیدن بیان اینجا، خودت بیا گوششون رو بپیچون! محبوبه خانم که غم در چشمانش نشسته بود با لحن غم انگیزی گفت: ِ_شما که هستید زندگی رنگ زنده بودن میگیره، شما که میرید، روح زندگی میره؛ هر وقت تونستید بیایید، شما هم برام مثل سینا و صدرا هستید! آه کشید و ادامه داد: _حالا هم بیایید سر سفره غذا سرد شد! مسیح و یوسف به سمت محبوبه خانم رفتند و کنارش قرار گرفتند. مسیح گفت: _ببخشید، دیگه ناراحت نباشید! یوسف ادامه داد: _اصلا ما هر روز میایم اینجا! صدرا اعتراض کرد: _دیگه پررو نشید، یه تعارف کردیما! محبوبه خانم لبخندی زد و گفت: _چیکار به پسرای من داری صدراکلاهمون میره تو هم ها! همه خندیدند؛ شاید نیاز بود که فضا از غم خارج شود. لبخندی که روی لبهای آیه نشست دل مردی را آرام کرد که درد در تمام تنش نشسته بود ادامه دارد... نویسنده:
"رمان سایه به کمک حاج خانم و دو تا از کارکنان ز فروشی، مریم را به سمت راه پله بردند. طبقه ی بالا خانه ی حاج یوسفی بود که از درون قنادی هم پله میخورد به درون خانه راه داشت. حاج یوسفی نسخه را از دست محمد گرفت و به یکی از کارگران داد و مقداری پول هم دستش داد تا نسخه را بگیرد. بعد رو کرد به ارمیا: _شرمنده شدیم، دوستاتن؟ _یه جورایی برادرمن! محمد با حاج یوسفی دست داد: _خوشوقتم حاج آقا، تعریف شما رو زیاد شنیدم! ارمیا: ارمیاخان به من لطف داره؛ حالا خانومت کو پسرم؟ محمد ناگهان گفت: _آخ یادم رفت بهت بگم... زینب بیدار شده و گریه میکنه، فکر کرده بازم رفتی؛ برو که فکر کنم تا حالا خودشو کشته. ارمیا ابرو در هم کشید: _خدانکنه، این چه حرفیه! رو کرد به حاج یوسفی: _برم ببینم چی شده، با اجازه! سایه به محمد نزدیک شد: _تبش خیلی بالاست محمد چیکار کنیم؟ محمد گوشه ی چادر سایه را در دست گرفت: _الان داروها رو میارن؛ سرمشو آماده میکنم تو براش وصل کن. چندتا آمپول داره که باید تو سرم بریزم. َ حاج خانم با سینی شربت وارد پذیرایی شد. مریم را در اتاق خواب خوابانده بودند. شربت را روی میز گذاشت و دوباره رفت. حاج یوسفی شربت را تعارف میکرد که حاج خانم با ظرف شیرینی وارد شد. پشت سرش ارمیا همراه با زنی جوان ودخترکی که در آغوش داشت وارد خانه شدند: _اینم همسرم آیه خانوم و دختر خوشگلم زینب سادات! حاج یوسفی ابرو در هم کشید اما حاج خانم با خوشرویی آیه را در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت و تعارف کرد. شیرینی را مقابل زینب سادات کوچک گرفت و بوسهای روی گونه اش گذاشت. حاج یوسفی هم به خود مسلط شد و تبریک گفت. ارمیا همانطور که کنار آیه با فاصله مینشست، رو به محمد گفت: _بچه ها میگن اگه کارت زیاد طول میکشه برن دنبال پیدا کردن یه خونه برای شب، اگه که زود تموم میشه، منتظر بمونن! حاج یوسفی بلند شد: _پاشو پسر، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ رو به حاج خانم کرد و گفت: _خانم، بساط شام رو حاضر کن؛ اتاقا رو هم آماده کن! حاج خانوم بلند شد. مهمان نوازی در خون مردم این کشور است. آیه مداخله کرد: _ما زحمت نمیدیم، تعدادمون یه کمی زیاده! سایه تایید کرد: _راست میگه، زحمت نمیدیم! آقا ارمیا گفت میخواست شما رو ببینه، این شد که اومدیم تا بعدش بریم دنبال کارای دیگه! حاج یوسف به دنبال مهمانان رفت و ارمیا همراه زینبش به دنبالش رفت تا مانع شود. حاج خانوم دست آیه را گرفت: _خوشحالم که اومدی، خوشحالم که این پسر بالاخره تونست دلتو نرم کنه؛ خیلی میومد اینجا، تو رو از امام رضا (ع) میخواست. همیشه دلش گرفته بود، امروز دلش شاد بود. امروز چشماش میخندید؛ پیشمون بمونید، من و حاجی هیچوقت بچه دار نشدیم، تنهاییم، بذارید یکبار هم خونه ی ما رنگ و بوی زندگی بگیره، بذارید ما هم صدای خنده ی بچه توی خونه مون بپیچه؛ دوتا اتاق هست، یکی برای خانوما یکی برای آقایون، اگه تعدادتون خیلی هم زیاد باشه، زنا تواتاقا، مردا تو پذیرایی! خونه ی ما رو قابل بدونید! نویسنده:
" رمان آیه لبخند زد به روی زن مقابلش: _نمیخوایم مزاحمتون بشیم! حاج خانم: شما مراحمید، بمونید! سایه مداخله کرد: _به شرطی که ما رو مثل دخترتون بدونید، نمیخوایم سربار باشیم! آیه توبیخگرانه صدایش کرد: _سایه! سایه: حاج خانوم نمیذاره ما بریم، بهتره تعارف نکنیم! آیه: اونوقت تو از کجا فهمیدی؟ سایه پشت چشم نازک کرد: _ایش... جاریبازی در نیار! آیه: مثل اینکه باید به دکتر صدر بگم،زیادی دکتر شدی و پیش بینی میکنی؟! سایه: نه بابا... پیشبینی کجا بود؟ آیه از سایه رو برگرداند و به حاج خانم گفت: _ببخشیدش، خیلی رُکه وتعارف هم سرش نمیشه، آخه با تنها کسایی که معاشرت داره ما هستیم که با هم بی تعارفیم، اینه که عادت کرده! حاج خانم: پس خوبه، بی تعارف آشپزخونه مال سایه جان! سایه آه از نهادش بلند شد: _زحمت نمیدیما، بریم هتلی جایی... نه آیه؟ آیه و حاج خانوم به قیافه ی سایه میخندیدند که صدای یاالله گفتن محمد آمد. سایه به سمت شوهرش دوید: _چیشد؟ داروها رو آوردن؟ محمد: آره؛ بیا سرم رو براش وصل کن! محمد به همراه سایه به اتاقی که مریم در آن بود رفتند. حاج خانوم: سایه جان پرستاره؟ آیه: نه... کارشناسی ارشد روانشناسی داره، از وقتی با محمد نامزد کرد، به خواسته ی محمد رفت دوره ی تزریقات آموزش دید! حاج خانوم: خدا حفظشون کنه،خوشبخت بشن الهی! آیه: انشاءالله! ارمیا به دنبال حاج یوسفی میرفت: _حاج آقا صبر کنید، به خدا من فقط میخواستم خانواده م رو نشونتون بدم و برم؛ قرار نیست که مزاحم شما و خانواده بشیم! حاج یوسفی: این کارت زشت بود ارمیا، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ خدا رو خوش میاد؟ ارمیا: ما رو شرمنده نکنید حاجی! حاج یوسفی: شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونه م مونده! دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود. سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیاده رو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و نگاهشان را به او دوختند. حاج یوسفی به سمتشان رفت: _سلام؛ به خدا شرمنده ام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید بالا... بفرمایید. همه یک به یک سلام کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانه اش گذاشتند. حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد و ارمیا مشغول معرفی خانواده اش شد: _حاجی، مسیح و یوسف روکه میشناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون رها خانم، خواهر زنم؛ این آقا کوچولو هم مهدی پسرشون محمد هم برادرمه و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون! حاج یوسفی و همسرش به همه خوش آمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند. صدرا رو به ارمیا پرسید: _چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟ ارمیا: یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر! حاج یوسفی: آقا محمد خیلی به ما لطف کردین! مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار خیره حاجی! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان حاج یوسفی: خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه پدرش رو ،شیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار میگرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الانم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر! همه ی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن. غم در چهره ها نشست. این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد یتیمی، درد شهادت. کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهانها بسته بود. چه میگفتند وقتی همه این درد مشترک را میشناختند؟ زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت. آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت: _برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن! حاج خانوم خودش زودتر بلند شد و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در گوشه ی اتاق پهن شده بود خواباند. رویش پتو کشید و آرام موهایش را نوازش کرد. آیه دم در اتاق ایستاده بود و به این پدرانه ها نگاه میکرد. دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکن ها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟ آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد: _خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهره اش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست! آیه هنوز هم شما بود! گاهی میشد که صمیمی تر میشدند اما دوباره از هم دور میشدند. یک جاذبه و دافعه داشتندانگار... چیزی شبیه جزر و مد. _مهدی همه ش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد. ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند: َ_وقتی یه مرداصرار کنه که بچهش شبیه همسرش باشه، به خاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هر جای خونه چهره ی زیبای همسرش رو ببینه! آیه: اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود! ارمیا دلش گرفت، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد و با صدای آرامی گفت: _شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچه دار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه! آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان مریم به سختی نشست،سر حالش بهتر بود. اینجا را میشناخت، خانه ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، نه شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و سرم آویزان رابرداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود بر سرش کشید ودراتاق را باز کرد. صدای قاشق چنگال و صحبت می آمد. وارد پذیرایی که شد تعداد زیادی سر سفره نشسته بودند ِ زهرا به سمتش دوید: _آبجی مریم، خوب شدی؟ ِ خواهرش دست کشید: _آره عزیزم، خوبم؛ با دست آزادش روی سر ش کشید و گفت اینجا چیکار میکنید؟ حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت: _خوب شد بیدار شدی؛ بیا بشین برات سوپ بیارم بخوری، حاجی رفت دنبالشون؛ نگران مادرتم نباش، خواهرم مواظبشه! بهش زنگ زدم و گفتم چی شده، اونم گفت مواظب مادرت هست تا تو خوب بشی؛ میدونی که با این حالت نمیتونی بری خونه، مادرت نباید سرما بخوره، برای قلبش بده! مریم: اما بی بی با اون پا دردش چطور هی به مادرم سر بزنه؟ حاج یوسفی: نترس، گفت همونجامیمونه. سید هم حواسش بهشون هست؛ بیا بشین بابا جان! مریم به جمعیت نگاه کرد و آرام سلام کرد. همه با خوشرویی جوابش را میدادند انگار همه او را میشناختند. محمدصادق هم بود، در میان مردها نشسته بود. دختری که لبخند عمیقی داشت بلند شد و به سمتش آمد، دستش را گرفت و کنار خودش نشاند: _من سایه ام... اینم جاریم آیه، اینم خواهر جاریم رها؛ البته قبلش همه با هم دوست بودیما، یکهو همه فامیل شدیم؛ اون آقاهه که از همه خوشتیپ تره محمد همسر منه، بغلیشم آقاارمیابرادرشوهرم و آقایوسف و آقامسیح دوستای آقاارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛ این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این از ما... حالا غریبی نکن عزیزم! مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفته اش اظهار خوشوقتی کرد که محمد رو به سایه گفت: ُ _سایه جان، عزیزم! نمیخوای سرم رو از دست مریم خانم در بیاری؟ سرمشون تموم شده ها! سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دست مریم را گرفت و بلند کرد و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر... گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد! مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دختر آرام عحیب جذاب شده بود. نگاهش را به دنبال خود میکشید؛ نامش را در ذهن تکرار کرد "مریم!" نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش هم نفس میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد... به دختری که پدر بود، مادر بود، همه کس بود برای خواهر و برادر کوچکش. نگاهش را به محمدصادق دوخت... دوست داشت بیشتر بشناسد این خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟ بعد از اینهمه سال که نتوانسته بود کسی را شریک زندگی اش کند، این دختر عجیب به دلش نشسته بود. ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت... برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده بودند، خط نگاه برادر را میشناخت... رد نگاه مانده بر راه آن دخترک، شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست... ادامه دارد... نویسنده:
"رمان چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد است. ترس های مسیح را خوب میشناخت. خیلی به خودش شباهت داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛ انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چراغ خانه و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانه ای پر از صدا و لبخند میخواست؛ انگار دلش خانواده میخواست؛ مگر خود یوسف دلش نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟! حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش گفت: _نگفته بودی بچه داره! ارمیا با تعجب گفت: _مگه فرقی داره؟ حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود: _فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟ ارمیا: اگه من بچه داشتم چی؟! اونموقع اشکال نداشت؟ حاج یوسفی: اینا رو با هم مقایسه نکن! ارمیا: چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظارنداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من از زندگی ان! حاج یوسفی: خیلی زود پشیمون میشی! ارمیا: پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که سرش کلاه رفته، مگه من چی دارم؟ به جز یک قلب عاشق چی براش دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به چادرش کن حاجی... یه روزی بود که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با اون دختر ازدواج کنم، اما خدا به جای قهر بهم هدیه ی باارزشتری داد. خدا بهم آیه ای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیه ای که نمازش تماشا داره، آیه ای که لبخندش محجوبانه ست و صدای قهقهه هاش گوش فلک رو کر نمیکنه؛ آیه و زینب همه آرزوی منن! حاج یوسفی: دوست داشتن و بی تابی هاتو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای زنی که بچه داره؟ ارمیا کلافه شد: بچه داره، جذام که نداره حاجی! حاج یوسفی: یه روزی همین بچه پشیمونت میکنه! ارمیا: همین بچه باعث شد دل مادرش با دل من راه بیاد، من آیه رو از زینب دارم و اینو میدونم که اگه زینب نباشه دنیا رو نمیخوام؛ من عاشق این مادر ودخترم! زینب خودش را بیشتر به ارمیا چسباند و توجه ارمیا را خود جلب کرد. زینب لب ورچیده بود و او را نگاه میکرد. ارمیا سرش را بلند کرد و دید همه ساکت نشسته و بدون توجه به غذاهایشان به آنها نگاه میکنند. تنها آیه بود که چشمانش به بشقابش میخ شده بود؛ انگار بدون توجه صدایش بالا رفته بود و همه متوجه شده بودند. ارمیا لب به دندان گرفت و با دردچشمهایش را بست و دقایقی بعد گفت: _آیه! آیه تکان نخورد... زینب هق هق کرد، طفلکش ترسیده بود. صدای هق هق زینب که بلند شد، آیه نگاهش را تادخترش بالا آورد. دستانش را برای دخترش باز کرد و زینب از روی پای ارمیا بلند شد و از روی سفره گذر کرد و خود را در آغوش مادر انداخت، آیه دخترش را نوازش میکرد. حاج خانم گفت: _حاج یوسفی منظوری نداشت؛ تو رو خدا ببخشید! ارمیا بلند شد و سفره را دور زد. رها از کنار آیه بلند شد و ارمیا جایش نشست. مریم با تعجب نگاهشان میکرد. ارمیا آرام گفت: ادامه دارد... نویسنده:
"رمان _تو و زینب آرزوی من بودید و هستید؛ اینجوری بغض نکن، منو شرمنده‌ی سیدمهدی نکن! دستش را روی موهای زینب کشید و گفت: _گریه نکن عزیز بابا... گریه نکن دردونه؛ بیا بغل بابا! زینب بیشتر به آیه چسبید. صدای ارمیا را بغض گرفت: _آیه ببخش؛ آیه بغض نکن... زینب دخترمه! از روزی که به دنیا اومد همه ی دنیام شده... آیه... بانو! این گریه های زینب منو میکشه؛ من بغض یتیمی روخوب میشناسم! من بی پناهی رو خوب میشناسم؛ آیه... تقصیر من چیه که اینجوری نگاه ازم میگیری و لب میگزی؟ نگاه آیه که بالا آمد... اشک چشمانش که جوشید، دستهای ارمیامشت شد. درد دارد مرد باشی وبی پناهی را در چشمان همسرت ببینی و دلت مرگ نخواهد... آیه غریب مانده بود! آیه هوای سیدمهدی را کرده بود؛ گاه آیه بودن سخت است و گاه آیه ماندن سختتر. بغضش را فروخورد... آیه بود دیگر؛ دوست داشت که کوه باشد برای دخترکش! حاج علی محکم بودن را یادش داده بود. سیدمهدی محکم بودن را یادش داده بود. آیه بلد بود که پشت دخترکش باشد. لبخند زد و گفت: _غذا سرد شد، چرا همه منو نگاه میکنید! حاج آقا یه حرف حقی زده؛ هرکس دیگه هم بفهمه همینو میگه، چرا تعجب کردید؟ و دست برد و قاشقش را برداشت و کمی غذا در دهان زینبش گذاشت و صورتش را بوسید و گفت: _تو چرا گریه میکنی مامان جان؟ با تو نبودن که! زینب چشمان آیه وارش را به ارمیادوخت و معصومانه با بغض سوال کرد: _بابا؟! ارمیا با بغضش لبخند زد: _آره عزیزم... آره قربون چشمات بشم، گریه نکن نفس بابا! زینب به آغوشش رفت و خود را به آغوش پدر انداخت. حاج یوسفی گفت: _شرمنده دخترم، نمیخواستم ناراحتت کنم؛ فقط برام عجیب بود و ناگهانی! آیه با سری پایین گفت: _شما حرف بدی نزدید، چرا شرمنده باشید؟ سکوت بدی بود. آیه غذایش را با بغض میخورد. نگاه از همه گرفته بود... ارمیا به زینب غذا میداد و راه گلوی خودش بسته بود. محمد کلافه بود، صدرا عصبانی بود، مسیح چیزی ته دلش میسوخت، یوسف از درد ارمیا درد داشت، رها با بغض آیه بغض کرده بود، سایه اشک چشمانش را پس میزد، مریم معذب شده بود... مهدی از آغوش پدرش بیرون آمد و به سمت زینب رفت و آبنبات چوبی اش را به سمت زینب گرفت، همان آبنباتی که صبح خریده بودند و زینب سهم خودش را خورده بود و با زور میخواست مال مهدی را بگیرد؛ همان که از صبح چندبار سرش با هم دعوا کرده بودند. به سمت زینب گرفت و گفت: _گریه نکن؛ مال تو... من نمیخوام! زینب دستش را دراز کرد که آن را بگیرد، مهدی آن را عقب کشید و گفت: _دیگه گریه نمیکنی؟ زینب گفت: _نه! و اشکهایش را پاک کرد؛ مهدی آبنبات چوبی را به دست زینب داد و دوید و خود را در آغوش رها انداخت. رها صورت پسرک مهربانش را بوسید... پسری که طاقت گریه های همبازی اش را نداشت؛ شاید مهدی هم درد زینب را حس کرده بود. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان غذا در سکوت سردی به پایان رسید. سفره را جمع کرده، ظرفها را شسته و جابه جایی ها انجام شد. محترم خانم، زن حاج یوسفی، در تدارک میوه و چای بود که آیه ای که از آنموقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت: _به محمد میگی بریم حرم؟ سایه سری تکان داد و به سمت محمد رفت... محمد نگاه نگرانی به زن برادرش انداخت و به همسرش گفت: _باشه، آماده بشید بریم. بعد رو به صدرا کرد و گفت: _ما داریم میریم حرم! صدرا گفت: _ما یعنی کیا؟ محمد: من و همسرم و زنداداشم! زنداداشم را که میگفت نگاهش را به ارمیا دوخت. درد بدی در سینه ی ارمیا پیچید. هرچه سعی میکرد به آیه نزدیکتر شود، بدتر میشد. حالاحتی نگاهش را از همه دریغ میکرد؛ حتی با او سخن نمیگفت. درد داشت اما گفت: _بدون من زنمو کجا میخوای ببری؟ بدون رضایت شوهر؟ تا جایی که من میدونم اسلام روی رضایت شوهر خیلی تاکید داره برادر شوهر! برادر شوهر را در جواب زنداداش گفتن محمد گفته بود. محمد هنوز هم عموی زینبش بود... محمد هنوز هم به آیه وصل بود... محمد هنوز هم همان کسی بود که باید با آیه ازدواج میکرد و جای برادرش را میگرفت و اینها هنوزهایی بود که روح ارمیا را میخورد. آیه چادر سیاهش را سرش کرد و چادر گلدارش را تا کرد و روی چمدانش گذاشت. لباسهای زینب را عوض کرد و چادر عربی کوچکش را روی سرش گذاشت. وقتی از اتاق خارج میشدند ارمیا مقابلشان بود: _کجا میرید؟ آیه خودش را با درست کردن مقنعه ی زینب مشغول کرد: _حرم! ارمیا: تنها؟ آیه: با محمد و سایه! ارمیا: نباید به من بگی؟ آیه: شنیدی دیگه! ارمیا: چرا با من قهری؟ گناه من چیه؟ آیه: گناه من چی بود که سیدمهدی رفت؟ گناه من چی بود که دختر یتیم دارم؟ ارمیا: من نباشم مشکلات تموم میشه؟ آیه: با اومدنت تموم شد؟ ارمیا: میخوای برم؟ آیه: مگه خواسته ی من فرقی ام داره؟ ارمیا: بی انصاف نبودی زن سیدمهدی شدی ، بی انصاف شدی... سه سال منتظرت نموندم؟ آیه: به خواست دلت موندی! ارمیا: به خواست قلب و عقلم موندم، پی هوس نرفتم که سهمم از تو این شده! آیه: سهم من از سیدمهدی دو متر خاکه! ارمیا: مگه تقصیر منه؟ آیه: بیوه شدن منم تقصیر خودم نیست! ارمیا: چرا از هر طرف که میری به اینجا میرسی؟ آیه چی میخوای؟ آیه: آرامش! ارمیا: منم میخوام! آیه: پس منو ببر حرم! ارمیا: بریم! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان همه آماده شدند که به حرم بروند. همه شوق حرم داشتند ولی حس معذب بودن در وجود همه شان بود؛ با بحثی که سر شام شده بود فضا سنگین بود. محترم خانم هنوز هم معذرت خواهی میکرد. گاهی حاج یوسفی که نگران دل شکسته ی مریم بود هم میتوانست دل بشکند؛ مگر آدمهایی که دل میشکنند شاخ و دم دارند؟ همه شان نگران ناموسشان هستند، همه شان نگران دوستداشتنی هایشان هستند، همه شان پشت هستند و پناه اما گاهی زیر پای کسانی را خالی میکنند که کسی را ندارند تا دستهایشان را بگیرد. آیه که مقابل حرم ایستاد، زینب را در بغل داشت. هرچه ارمیا خواست زینب را از آغوشش بگیرد، آیه سرسختانه مخالفت میکرد. زینب همه ی پناهش بود؛ زینب همه ی داشته اش بود؛ ارمیا حس غربت داشت؛ شبیه روزهای کودکی در پرورشگاه... شبیه روزهای تنهایی اش! نگاهش را به گنبد زرد رنگ دوخت "نگاهم میکنی؟ چرا سرنوشتم تنهایی است؟ نگاهت با من است؟ در این شلوغیها مرا هم میبینی؟ میبینی که چقدر درد دارم؟ مگر چه از دنیا خواستم؟ همه ی خواسته ی من این زن و کودک است. گناهم این میان چه بود که محکوم شدم؟ من هنوز توجهش را به دست نیاورده، از دست دادمش... نگاهم میکنی؟ بس نیست اینهمه سال تنهایی؟ بس نیست اینکه نمیدانم از کجا آمده ام؟ بس نیست یتیمی ام؟ خواستم همسر باشم، پدر باشم... محروم ماندم... نگاهم میکنی؟" همان لحظه زینب صدایش زد: _بابا... بغل! ارمیا به پهنای صورت خندید. دستش را به سمت زینب برد و او را از آیه گرفت و بوسید و نگاهش را به گنبد دوخت: "نگاهم میکنی!" آیه آه کشید: _ببخشید! ارمیا به سمت آیه که کنارش نشسته بود سر چرخاند: _با منی؟ آیه سری به تایید تکان داد: _آره؛ تقصیر شما که نبود، اما دلم شکسته بود و کسی جز شما نبود که تقاص ازش بگیرم. کارم اشتباه بود، میبخشید؟ ارمیا: باید محکمتر از خانواده م دفاع میکردم؛ اما حاج یوسفی رو سالهاست میشناسم! آیه: احترام موی سفیدش واجبه. ارمیا: منو میبخشی آیه؟ آیه: من چرا باید ببخشم؟ شما که کاری نکردید! ارمیا: میشه اینقدر جمع و مفرد نکنیم؟ گاهی گیج میشم که چطور خطابت کنم؛ الان بیشتر از دو ماه و نیمه که ازدواج کردیم! آیه: بیشترشو که سوریه بودی. ارمیا: خب تو نخواستی باشم. آیه: بمون! ارمیا: میمونم! آیه: تنهایی سخته. ارمیا: میدونم، خیلی خیلی سخته! آیه: حالا ما یه خانواده ایم! ارمیا: چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم. تا نماز صبح به گنبد خیره ماندند و گاهی در دل با امام صحبت میکردند و گاهی با هم... زینب در آغوش پدر به خواب رفته بود، سایه و محمد کمی آنطرف تر و صدرا و رها آنطرف تر و کمی دورتر مسیح و صدرا نشسته بودند. چقدر آرزوهایشان شبیه هم بود. کمی آرامش برای آیه و ارمیا خواسته ی زیادی بود؟ ادامه دارد... نویسنده:
"رمان قبل از نماز صبح زیارت کردند و نماز خواندند. وقتی خورشید طلوع کردهلیم خریدند و به خانه ی حاج یوسفی رفتند. اشکال دارد که آیه دلش نخواهد دیگر اینجا بماند؟ اشکال دارد دلش گرفته باشد؟ اشکال دارد نخواهد ببخشد؟ مگر همیشه باید خوب بود؟ همیشه باید بخشنده بود؟ میخواست یکبار خودخواه باشد! میخواست یکبار قهر کند؛ میخواست یکبار امتحان کند! آیه: ارمیا! ارمیا به همسرش نگاه کرد: _جانم؟ آیه: دوست ندارم اینجا باشم، از اینجا بریم! ارمیا: قهری؟ آیه: دلم ازشون گرفته، نمیتونم اینجا بمونم؛ بعد از صبحانه بریم! ارمیا: میخواستم ماه عسل خوبی ببرمت، میخواستم بهتر منو بشناسی و بیشتر به هم نزدیک بشیم، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته شد... باشه بانو! صبحانه بخوریم میریم. دوست ندارم جایی باشی که دلت نیست. آیه لبخند پر دردی زد و سری به تشکر تکان داد: _ممنون! ارمیا رو به همسفران کرد: _بعد از صبحانه وسایل رو بردارید بریم یک جایی اتاق بگیریم. همه موافقت کردند. دلیلی نداشت که دلیل بپرسد. همه میدانستند جایی میان قلب آیه درد میکند! صبحانه را که خوردند، مریم که با زهرا و محمدصادقش رفت، ارمیا خطاب به حاجی یوسفی گفت: _بهتون زحمت دادیم سید، با اجازه دیگه رفع زحمت کنیم! حاج یوسفی ابرو در هم کشید: _به خاطر حرفای دیشب منه؟ ارمیا سرش را به زیر انداخت: _اجازه بدید ما بریم دیگه؛ هم زحمت شما رو زیاد کردیم هم... خب... ببخشید حاجی اما من باید مواظب زن و بچه م هم باشم. محترم خانم دست آیه را در دست گرفت: _نرید! اینجوری با دلخوری که میرید خوب نیست، بمونید بذارید از دلتون در بیاریم! آیه: لطفًا اصرار نکنید، بودن ما شما رو بیشتر از همه اذیت میکنه! حاج یوسفی: من سالهاست که این سه تا پسر رو میشناسم. حدودا ده سال پیش بود که توی حرم باهاشون آشنا شدم؛ از راه نرسیده میخوای از ما بگیریشون؟ اگه ارمیا خانواده داشت هم اونا رو...ارمیا میان حرف حاج یوسفی پرید: _حاجی، این حرفا چیه میزنی؟ حاج یوسفی: حقیقته، چرا از شنیدن حقیقت میترسه و فرار میکنه؟ گاهی وقتها بعضیها کاری میکنند که جای بخششی باقی نمیماند،جایی مانده؟ آیه از روی سفره بلند شد و گفت: _سفره تون پر برکت؛ شرمنده بهتون زحمت دادیم. من و دخترم رفع زحمت میکنیم! آیه که این را گفت، محمد و صدرا بلند شدند. محمد: ما هم میایم دیگه! صدرا: با اجازه، رها جان وسایل رو بردار بریم. رها و سایه با مهدی رفتند و آیه دست زینب را که بابا بابا میگفت گرفت و به همراه خود کشید: _بریم مامان، بابا کار داره نمیتونه بیاد. وسایلش را برداشته بود و پشت سر رها و سایه خواست از اتاق خارج شود که ارمیا مقابلش قرار گرفت و راه خروجش را بست: _میخوای تنها بری؟ آیه گردن کشید: ادامه دارد... نویسنده:
"رمان _خیلی وقته تنهام! ارمیا: اهل رفتن نبودی! آیه: اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادله ی ساده، رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه! ارمیا: شما خانواده ی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس سیدمهدیه، اما شما خانوادهی منید! آیه: از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟ ارمیا: از هر دو! آیه: داری مسائل رو با هم قاتی میکنی! ارمیا: شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی. آیه دست زینب را رها کرد و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش افتاد ارمیاددرابست مرد بود دیگر، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود، حواسش پی ناموس مردهای درون خانه هم بود... مرد که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست! آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد: _مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم! ارمیا نگاهش به موهای سپید شده ی آیه دوخته شد. جایی در دلش درد گرفت... تکوتوک موهای خرماییاش هم در آن میان پیدا بود: _چرا اینجوری شد؟ آیه به پهنای صورت اشک میریخت: _فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدن نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من اون شب مردم... ادامه دارد... نویسنده:
"رمان من با سیدمهدی مردم حالا چی‌میخای؟دنبال چی‌میگردی؟ رفتی و اومدی و رسیدی به اینجا... چرا همون اول نرفتی... چرا نرفتی؟ چنگ زد و روسریاش را از زمین برداشت و دوباره روی سرش کشید. چادرش را سر کرد و دست زینب را کشید و با خود از اتاق برد. دوباره گریه ی زینب از سر گرفته شد. از پشت دستش را به سمت ارمیا کشیده بود و میخواست دست دیگرش را به دست او بسپارد. صدا زد: _بابا! آیه برگشت و مقابل زینب نشست و دستانش را روی شانه های زینب گذاشت و فریاد زد: بابات مرده... تو بابا نداری! اون بابای تو نیست... اون دیگه نمیاد! اون آیه ای که میخواست من نیستم! اون بابای تو نیست! جمله ی آخر را فریاد زد. هق هق آیه هم بلند شده بود. صحنه ی نمایشی شده بود، هیچکس نمیدانست باید چه کار کند. ارمیا به سمتشان قدم برمیداشت که آیه با صدای آرامی گفت: _جلو نیا! ارمیا نگاهش بین زینب و آیه در گردش بود: _اینا چی بود به بچه گفتی؟ زینب دیگر گریه نمیکرد و با چشمهای گرد شده به آیه نگاه میکرد... ناگهان بر زمین افتاد و تنش شروع به لرزش کرد. آیه مات شد... محمد دوید و خود را به زینب رساند. محمد: شوک عصبی؛ داروخونه کجاست؟ حاج یوسفی: سر همین کوچه. محمد: یه چیز بدید بذارم لای دندونش الان فکش قفل میشه! ارمیا دوید و دستش را لای دندان زینب گذاشت و او را در آغوش گرفت و دوید... محمد پشت سرش میدوید. به داروخانه که رسیدند شلوغ بود. محمد داد زد و دارو خواست. مرد دارو نمیداد و محمد هنوز داد میزد و زینب میلرزید. ارمیا فریاد زد: _بچه م از دست رفت محمد! دکتر داروخانه که تازه رسیده بود رو به مردی کرد و گفت: _داروها رو بدید دیگه، بچه داره میمیره! مرد باز مقاومت کرد: _اما بدون نسخه این داروها رو نمیشه داد! محمد داد زد: _تو دارو رو بده من نسخه شو مینویسم میدم بهت؛ خدا... محمد که آمپولها را تزریق میکرد، ارمیا سعی داشت لرزش تن دخترکش را کنترل کند. تن زینب که آرام شد، محمد و ارمیا روی زمین رها شدند. ارمیا صورت زینب را بوسید که آیه با کمک رها و سایه وارد شد. مقابل پایش روی زمین نشست؛ مردم تماشا میکردند. نگاهش به صورت رنگ پریده ی دخترکش بود: مرد؟! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان ارمیا از لای دندان غرید: _خدا نکنه؛ نمیبینی نفس میکشه؟ نه... آیه نمیدید! آیه هیچ چیز جز صورت رنگ پریده ی سیدمهدی را نمیدید. آیه جان در بدن نداشت ولی ارمیا ادامه داد: _همین رو میخواستی؟ زینب سه سالشه! اون حرفا چی بود به بچه زدی؟ میخوای منو بسوزونی با این چیکار داری؟ اگه تو رو خواستم، قبل از تو زینب رو خواستم! اگه تو رو دوست داشتم، قبل از تو زینب رو دوست داشتم! فکر کردی چرا با تو ازدواج کردم؟! منی که تا روز عقددرست و حسابی صورتت رو دیده بودم با دیدن موهای سفید شدهت میرم پی کارم؟ فکر کردی سه سال پی هوس بودم؟ ارمیا میخواست ادامه دهد که آیه با سر به زمین افتاد و صدای بلندی آمد. از حال رفت و چشمان بسته اش نگاه ارمیا را به دنبالش کشید. آن همه فشار برای زنی که عشقش را زیر خاک گذاشته بود، کافی نبود؟ کافی نبود که قلبش بایستد؟ ارمیا خود را روی زانو به سمت آیه کشاند: _آیه؛ ببخشید، لوس نشو دیگه! محمد دستی به صورتش کشید و گفت یکی زنگ بزنه اورژانس! به سمت آیه رفت و نبضش را گرفت: _از حال رفته، سرم میخواد. نگاهش را به دکتر داروخانه دوخت و گفت: _یه سرم هم بدید که نسخه رو با هم بنویسم. دکتر سری تکان داد و به مرد پشت پیشخان اشاره کرد که سرم بیاورد. مرد هنوز هم تماشا میکردند و بعضی با گوشی های موبایل خود فیلم میگرفتند... بعضی پچ پچ میکردند. ارمیا به محمد نگاه کرد: _اگه فقط از حال رفته برای چی آمبولانس خواستی؟ محمد به رنگ پریده ی ارمیا نگاه کرد: _زینب باید بستری بشه، ممنکه دوباره تشنج کنه؛ آیه هم باید چکاب بشه، فشار زیادی بهش وارد شد. دیدی که فکر کرد زینب مرده رگ خودش؛ باید قلبش رو بررسی کنن! رو به سایه گفت: _دفترچه بیمه روبا مهر من بیار که نسخه ی آیه و زینب رو با داروهایی که گرفتم رو بنویسم. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان برای بیمارستانم نیازه، دفترچه هاشون توی کیف آیه ست، مُهر منم که میدونی، تو کیفمه. سایه خواست برود که مرد با سرم آمد. محمد گفت: _تو صبرکن، رها خانم! شما میشه برید؟ رها سرم رو وصل کنه، ببین چرا آمبولانس نیومده؟ کی زنگ زده؟و به جمعیت نگاه کرد. همه نگاهشان میکردند: _یعنی کسی زنگ نزده؟ نگاهش به تلفنهای همراه دست مردم بود: _یه گوشی به اون بزرگی توی دستاتون هست و به جای کمک به آدما،وامی ایستید و فیلم میگیرید؟ خنده داره به خدا! دست در جیبش کرد و تلفن همراهش را درآورد و گفت: _اگه مزاحم فیلم برداریتون نمیشم، یکی آدرس دقیق اینجا رو بگه بهم. دکتر داروخانه از جایی آن پشتها و گفت: _من دارم زنگ میزنم. محمد تشکر کرد. ارمیا یک دستش به دستان کوچک دخترکش بود و یک دستش به دستان یخ زدهی آیه ی شکسته اش! "چه بر سرت آمده بانوی من؟ چه بر سرت آمده که اینگونه کم آورده ای؟ خدایا... نگاهمان میکنی؟! حواست هست؟ یک نفر اینجا دارد جان میدهد... یک نفر انگار نفس کم دارد... یک نفر خسته شده و دلش شکسته!" آمبولاس رسید. محمد صحبت کرد، میخواستند آیه را روی برانکار بگذارند که ارمیا گفت: _نه! خودم میذارمش! "آخر ارمیا میدانست که آیه محرم و نامحرم سرش میشود. آخر ارمیامیدانست آیه کسی است که حریم میداند، حرمت دارد این بانو! حریمت را دوست دارم! حرمت حریمت را بر من واجب کرده این خط سیاهی که دورت کشیده ای بانو!" پشت در منتظر بودند دکتر بیاید. ارمیا، جان در تن نداشت. دستش از فشار زیادی که بر آن آورده بود درد میکرد. ارمیا امروز خانواده اش را دربدترین شرایط دیده بود تن لرزان زینب تنش را میلرزاند صورت سفیدشده و دستان سرد آیه نفسش را جایی برده بود که خیال آمدن نداشت. دکتر که آمد، نگاه ارمیا لرزید. نگاه لرزانش را به نگاه دکتر داد تا جواب این سوال نپرسیده را بشنود. دکتر عینکش را روی صورتش جابه جا کرد: _یه سکته خفیف رد کردن؛ امشب اینجا هستن تا وضعیتشون ثابت بشه، افت شدید فشارشون یه کم خطرناکه! اشکال دارد اگر ارمیا هم یخ کند؟ اگر ارمیا هم ضربان قلبش نامنظم شود؟ اشکال دارد لال شود؟ اشکال دارد دنیا را سیاه ببیند؟ اشکال دارد سرش روی تنش سنگینی کند؟ اشکال دارد واژه ها را گم کند؟ اشکال دارد روز وسال و ماه را نداند؟ اشکال دارد قطرهای اشک از چشمانش سُر بخورد؟ ِتمام ذهنش را جمع کرد و دنبال واژه ها گشت. صدایش شبیه صدایش نبود؛ انگار کسی در گلویش به جای او حرف میزد: _ببینمش؟! دکتر سری به تایید تکان داد: _فقط کوتاه باشه! آیه میان آن همه دستگاه چشمانش بسته و صورتش کمی رنگ گرفته بود. این لباسها و این دستگاه ها به آیه نمی آمد. آیه ای که سر قبر سید مهدی ایستاده بود. کسی که حتی صدای گریه هایش را کسی نشنید. چه بر سرش آمده بود که قلبش تاب نداشت؟ امانت سیدمهدی روی دستانش بال بال زده بود... امانت سیدمهدی! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان آرام و نزدیک گوش آیه گفت: _اگه تو یه امانت از سیدمهدی داری، من دوتا امانت دارم آیه، با من این کار رو نکن! منو شرمنده نکن! تو باید آیه ی سیدمهدی باشی! من غلط کردم زیادی خواستم، پدری زینب برام بسه! با من این کار رو نکن! جواب حاج علی و سیدمهدی رو چی بدم؟ امانت داری نکردم آیه، آیه شرمنده شدم چشماتو باز کن آیه، من میرم! مثل تمام روزایی که نخواستی باشم و رفتم! آیه من تو عمرم هیچ چیزی نداشتم، من به نداشتن عادت دارم؛ زینب بهت احتیاج داره! من نباشم تو خوب میشی، آیه میشی، ستون میشی، سقف میشی... من باشم میشکنی آیه! سرش را روی تخت کنار آیه گذاشت و قطره ی دیگری اشک از چشمانش فروریخت. دستی روی شانه اش نشست. سرش را که بلند کرد محمد را دید: _آیه بیشتر از هر وقتی بهت نیاز داره! اینکه میبینی دیگه اون آیه ای نیست که روز اول دیدی، برای اینه که تکیه گاه داره! برای اینه که وقت کرده ضعیف باشه، برای اینه که تازه داره درداش رو بروز میده... بذار داد بزنه، بذار گریه کنه، بذار ضعیف باشه، بذار زخماش سر باز کنن؛ اگه این زخما درمان نشه روزای بدی در انتظارشه! آیه بهت نیازداره... زن برادرم بهت نیاز داره که داد میزنه میگه برو! بهت نیاز داره و میخواد باشی! اینو منی بهت میگم که دوازده ساله میشناسمش؛ اینو رها میگه که دکتره، سایه میگه که دکتره؛ ارمیا شونه خالی نکن. شونه خالی کنی آیه میشکنه! مطمئنش کن که هستی! مطمئنش کن که میمونی... که دوستشون داری! ارمیا: دوستشون دارم، مگه میشه آیه رو دوست نداشت؟ مگه میشه زینب رو دوست نداشت؟ ** فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش رامرخص کرد و همراه محمد به خانه ی حاج یوسفی رفتند. آیه گفت: _بازم اینجا؟ چرا از اینجا نمیریم؟ ارمیا با تمام محبتی که در دل داشت به همسرش نگاه کرد: _دیروز تا دیروقت همه بیمارستان بودن و از بس نگران شماها بودن که به ذهنشونم نرسید کار دیگه ای هم دارن! آخر شب به زور فرستادمشون که استراحت کنن و تازه یادشون اومد. الان میریم ساک و چمدونا رو برمیداریم و میریم یه مهمانسرا نزدیک حرم اتاق میگیریم! خوبه بانو؟ آیه دستی به سر دخترکش که در خواب بود کشید و گفت: _به خاطر دیروز ببخشید! ارمیا لبخند زد... محمد لبخند زد... آیه هنوز نگاهش به دخترکش بود: ِ_نمیدونم چرا داد زدم؛ نمیدونم چرا اونجوری کردم یادحالِ زینب که میافتم دوست دارم بمیرم! ارمیا ابرو در هم کشید: _اینجوری نگو؛ خدا نکنه! دیروزم تقصیر تو نبود. فشارای زیادی رو تحمل میکردی؛ طبیعیه یه جایی کم بیاری، من هستم... همیشه هستم! داد بزنی هستم... گریه کنی هستم، بغض کنی هستم، بترسی هستم، بخندی هستم... همیشه هستم بانو! لبخند کمرنگی روی لبهای آیه نشست. تو که ناراحت نمیشوی سیدمهدی؟ تو که تنهایی آیه را نمیخواهی؟ تو که لبخند آیه را دوست داری! ارمیا که زینب را غرق در خواب به درون خانه حاج یوسفی برد، آیه و محمد پشت سرش قصد داخل شدن داشتند که صدای داد و فریادی را از کوچه ی کناری شنیدند. نگران به هم نگاهی انداخته و به سمت کوچه دویدند... چند قدم بیشتر نبود اما آیه با دردی که صورتش را جمع کرده بود دست روی قلبش گذاشت. دختری چادری در میان زنانی که او را میزدند ناله میکرد. محمد داد زد: _اینجا چه خبره؟ زنها مکث کرده و نگاهی به محمد و آیه انداختند. یکی از زنان چیزی از کنار دیوار برداشت و بقیه کنار رفتند. یکی از زنان صورت دختر را گرفت ومحمد دوید. قبل از آنکه محمد به دختر بینوا برسد، صدای جیغ دختر و افتادن دبه ی خالی و دویدن زنها و محمدی که فریاد میزد: _آب بیارید... آب! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان آیه به همراه ارمیا و محمد و سایه روی نیمکتهای بیمارستان نشسته بودند که مرد سبزپوشی از مردان نیروی انتظامی به انها نزدیک شد. محمد بلند شده و به مرد نزدیک شد ومدتی صحبت کردند. سایه گفت: _مطمئنی مریم بود؟ آیه: آره مطمئنم! ارمیا: باید به حاج یوسفی زنگ بزنم! بلند شد و کمی آنطرفتر مشغول صحبت با تلفن شد. محمد که برگشت گفت: _عجب سفری شد این سفر! سایه: وضعش چطور بود محمد؟ محمد آهی کشید و نگاهش را به دیوارمقابلش دوخت : _خیلی بد... اسیدی که پاشیدن روش خیلی قوی نیست اما پوستش رو داغون کرده! امیدوارم آسیبها به حداقل رسیده باشه! آیه: آخه چرا باهاش اینکارو کردن؟ محمد: نمیدونم. ارمیا کنار آیه نشست: _حاجی و زنش دارن میان؛ مسیحم همراهشونه، تازه داشت چشماش رنگ عشق میگرفت، این چه مصیبتی بود؟ آیه با تعجب به ارمیا نگاه کرد: _آقا مسیح؟ مریم؟ اونکه تازه دیدتش! ارمیا لبخند تلخی زد: _مگه مهمه که چقدر کسی رو میشناسی؟ آدم درست که مقابلت قرار بگیره، دلت از سر به زیری در میاد. مسیح هم عین من تو نگاه اول فهمید میخواد... نگاهش رنگ گرفت، اما فرصت نکرد، فرصت نکردعاشقی کنه! سایه: مریم هنوز زنده‌ستا! چرا فرصت نکرد؟ محمد: حواست هست سایه؟ تو صورت اون دختر اسید پاشیدن! سایه اخم کرد: _بله! حواسم هست؛ اگه عاشق باشه بهش کمک میکنه و میتونن با هم زندگی کنن! محمد: مسیح تازه اون دختر رو دیده، عشقش عمق نداره، اون تازه ازش خوشش اومده؛ زن زندگی دیده و دلش خواسته! سایه: اما اگه بخواد من کمکشون میکنم! ارمیا: مسیح حقشه که یه زندگی خوب داشته باشه! آیه: مگه مریم نمیتونه یک زندگی خوب بهش بده! ارمیا: اگه مسیح بخواد تا ته دنیا کنارشم که به هم برسن؛ اگه مسیح بخواد همه کاری میکنم! آیه: باید صبر کنیم دکترش بیاد؛ آقامسیح هم توی این چند روز مشخص میشه. ارمیا: اگه خدایی نکرده این اتفاق برای تو میافتاد من بازم تو ازدواج باهات شک نمیکردم آیه! مسیح هم برادر منه، نیمه ی گم شده ش رو پیدا کرده، ولش نمیکنه؛ باید به فکر بهترین دکترا باشیم، محمد پرسوجو کن و ببین اگه لازمه ببریمش تهران! محمد :به خاطر مسیح؟ ارمیا: این به خاطر خود دخترهست. یکی نیاز به کمک داره و من قصد ندارم تنهاش بذارم، شما رو نمیدونم آیه لبخند زد... مردش مرد بود؛ فقط به فکر خودش وخانواده اش نبود، نگرانیهای مشترکی داشتند.((مردم کشوری که دوستش دارند)) حاج یوسفی که در راهروی بیماستان ظاهر شد، دوشادوشش مسیح با قدمهای استوار و ابرویهای در هم کشیده پیش می آمد. ارمیا و محمدپیش رفتند و مشغول صحبت شدند. آیه نگاهش را به زمین دوخت و سایه رفت تا به محترم خانم کمک کند تا کنارشان بنشیند. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان ارمیا ادامه داد: _هنوز که دکترا بیرون نیومدن، منتظریم ببینم چی میشه؛ پلیسا هم اومدن، باید به صدرا بگم بیاد و پیگیر کارای شکایت بشه! محمد: معلوم بود که برنامه ریزی کرده بودن؛ کاملا با هم هماهنگ بودن. حاج یوسفی: خدای من... آخه چرا؟! مسیح: محمد! بهتر نیست ببریمشون تهران؟ گره ی ابروهای مسیح باز که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود. محمد: منتظرم دکترش رو ببینم اگه لازم بود حتما انتقالش میدیم! مسیح: میرم به صدرا زنگ بزنم! چند قدمی دور شد و تلفنش را برداشت و شماره ی صدرا را گرفت. صدرا: چیشد مسیح؟ حالش چطوره! مسیح: سلامتو خوردی؟ صدرا: سلام؛ حالا چیشد؟ مسیح: علیک سلام، به یه وکیل نیازدارم! صدرا: برای چی؟ چیشده؟ مسیح: چندتا زن بهش حمله کردن و بعداز ضرب و جرح اسید پاشیدن روصورتش! صدرا: خدای من... چی میگی مسیح! مسیح: به کمکت نیاز دارم، میای؟ باید یکی پیگیر کارای کلانتری و شکایت بشه! صدرا: باشه میام، آدرس بده! مسیح: جبران میکنم! صدرا: تو چرا؟ مسیح سکوت کرد و بعد از چند ثانیهق سکوت گفت: _آدرس رو برات میفرستم، خداحافظ. و تماس را قطع کرد. صدای باز و بسته شدن در آمد و محمد که پرسید: _چیشد دکتر؟ مسیح برگشت و قدمهایش شتابان شد و تمام وجودش گوش که دکتر گفت: _خدا رو شکر از اسیدی استفاده کردن که زیاد قوی نبوده! آسیب جدی نیست، اما شدیده. اینکه سریع صورتش رو با آب شستوشو دادین باعث شد که کمتر آسیب ببینه. پلکهاش آسیب دیده و به هم چسبیده و پوست صورتش سوخته. نیاز به جراحی پلاستیک داره. محمد: همینجا انجام میشه یا بایدببریمش تهران؟ دکتر: اگه توانایی انتقالش رو دارید ببرید تهران بهتره! محمد: آسیب دیدگی جدی دیگه ای نداره؟ بدجوری کتک خورده بود. دکتر: یکی از دنده هاش شکسته وخونریزی داخلی داره که الان دارن آماده عملش میکن؛ ما به این مشکلات رسیدگی میکنیم تا کارای انتقالش رو انجام بدید. بهتره هرچه زودتر عمل بشه! محمد تشکر کرد و تلفن همراهش را برداشت تا با چند نفر از همکارانش تماس بگیرد، باید سریعتر اقدام میکرد. مسیح کلافه بود؛ خدایا... این چه بازی ای است که آغاز شده؟ مگر گناهش چه بود؟ ارمیا خطاب به مسیح گفت: ادامه دارد... نویسنده:
"رمان _باید سریعتر جمعوجور کنیم که بریم. زودتر برسیم تهران بهتره؛ باهلی‌کوپتر انتقالش میدیم که زود و راحت برسه، این کارا برای محمده؛ صدرا هم بمونه بعد از انجام کارا با هواپیمایی، قطاری، چیزی بیاد... تا با زن و بچه راه بیوفتیم طول میکشه، بهتره بریم، زودتر حرکت کنیم! مسیح گفت: _باشه! بریم؛ اما به محمد بگو هرچی شد بهمون زنگ بزنه، هنوز تو اتاق عمله. ارمیا دست روی شانه ی برادرش گذاشت: _توکلت به خدا باشه! مسیح نگاه گنگش را به ارمیا دوخت و لبخند روی صورت ارمیا که اطمینان میداد که انتخاب خوبی کردهای برادر! مسیح کلافه دست روی صورتش کشید و گفت: _خدا بخیر بگذرونه! ************ وقتی وارد بزرگراه گرمسار شدند، همه خسته بودند. محمد اطالع داده بود که عمل تمام شده و کارهای انتقال و گرفتن هلیکوپتر انجام شده و حرکت کرده‌اند. صدرا به شکایت رسیدگی کرده و با یکی از دوستانش که در مشهد وکالت میکند صحبت کرده بود که پیگیر کارها باشند؛ آنها هم تا ساعتی دیگر برای تهران پرواز داشتند. عجب ماه عسلی شده بود این ماه عسل... عجب زیارتی شده بود این زیارت... خدایا دیگر چه قصه ای را شروع کرده ای؟! چقدر شبیه آن سفر شمال شده بود که سیدمهدی رفت و ارمیا آمد... ************* مریم که هوشیار شد، درد داشت؛ چشمانش باز نمیشد و صورتش میسوخت؛ قفسه ی سینه اش درد داشت و شکمش میسوخت... درد داشت و یاد مادر و بچه ها بود. محمدصادقش چه می کرد؟ زهرای کوچکش کجا بود؟ چقدر خوابیده بود؟ غذا چه میخوردند؟ باید برایشان غذا میپخت؛ باید به حاجی یوسفی کمک میکرد! چرا اینقدر درد داشت؟ چه شد آن روز در کوچه؟ ناله ای از دهانش بیرون آمد که صدای زنی را شنید: _مریم جون، به هوش اومدی عزیزم؟ درد داری؟ مریم به سختی گفت: _آب... خودش هم نفهمید که صدایش را شنیده و فهمیده بود چه میگوید یا نه اما چند قطره آب در دهانش ریخته شد. هوشیاریاش بالاتر می آمد و دهنش به کار افتاده بود. سعی میکرد با بیحالی کنار بیاید و زودتر هوشیار شود. به سختی مغزش را بیدار نگه داشته و سعی میکرد موتور آن را روشن کند. مریم: تو کی هستی؟ -من سایه ام! منو یادت میاد؟ مریم: سایه؟ ُ _آره! خونه ی حاج آقا یوسفی؛ اون شب تب کرده بودی، برات سرم وصل کردم، یادت میاد؟ مریم: یادمه، چیشده؟ چرا چشمام بسته ست؟ _الان دکتر میاد باهات صحبت میکنه! مریم: درد دارم! _الان بهشون میگم! صدای پا آمد و بعد دری که باز و بسته شد. خدایا چه شد؟ ذهنش بهتر فعالیت میکرد و خاطرات به ذهنش میآمد. زنانی که به او حمله کردند، حرفهایشان، کتکهایی که خورده بود و در آخر دستی که موهایش را کشید و چیزی که بر صورتش ریخته شد و سوزش عجیب صورتش... خدایا... چه بر سرش آمده بود؟ ادامه دارد... نویسنده:
"رمان ترس و اضطراب ضربان قلبش را بالا برده بود؛ در که باز شد صدای اعتراض دکتر بلند شد: _چرا اینجوری میکنی؟ ضربان قلبت چرا اینقدر بالات! خانم چی بهش گفتی؟ صدای سایه آمد: _هیچی؛ من حرفی نزدم! مریم: اون چی بود ریختن رو صورتم دکتر؟ چرا چشما و صورتم بسته ست؟ چه بلایی سرم اومده؟ دکتر: یه آرامبخش براش تزریق کنید؛ ضربان قلبش خیلی بالا رفته، یه کم آروم باش! چیزی نیست، به موقع رسوندنت بیمارستان! صورتتم بسته ست چون روی صورتت جراحی پلاستیک انجام دادیم؛ نگران نباش! ده روز از اون روز گذشته! بدنت رو به بهبوده و دیگه مشکلی نیست! آرامبخش در رگهایش که جریان یافت دوباره ذهنش به تاریکی رفت و صداها دور و دورتر شد... صدا میآمد. هنوز تاریکی بود اما صداها همه جا بود. در سمت چپ، راست، دور، نزدیک، همه جا بود. صدای ناله ای آمد که گویی از دهان خودش بود. -انگار بیدار شده! -آره؛ مریم خانم، بیدارید؟ _کی اینجاست؟ _سایه ام! ساعت ملاقاته و کلی ملاقاتی داری؛ محمد هست، آیه، رها، همسراشون، آقا مسیح و آقا یوسف، همه هستن! درتاریکی چشمان مریم مسیح نگاهش به آن باندپیچی هایی بود که ساعاتی دیگر باز میشد و دل در دلش نبود برای آثارباقیمانده ی آن هجوم ناجوانمردانه! حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و لبی تر کرد: _چه سفر پر دردسری؛ اما باباجان، من از تو انتظار بیشتری داشتم. اینجا جلوی شوهرت بهت میگم، کاری نکن که من و سیدمهدی شرمنده و سرافکنده بشیم. ارمیا به دفاع از آیهوی این روزهایش برخاست: _نه پدرجون، تقصیر من بود. شرایط برای آیه خانوم سخت بود و بهش فشار اومد. من پیش سیدمهدی شرمنده شدم. حال اون روز آیه خانوم و زینب جانم به خاطر درست مدیریت نکردن من بود؛ پیش شما و سید رو سیاه شدم. ارمیا سرش را پایین انداخت و با پشت دست صورت غرق در خواب زینبش را نوازش کرد. رها دست آیه را در دستش گرفت: _دنبال مقصر نکردید؛ الان حال زینب مهمه. شما هر مشکلی با هم دارید، یار کشی نکنید. زینب بچه ایه که پدر نداشته و الان داره با پدرش پازلهای خالی شخصیتش رو پر میکنه. زینب رو وارد بازی "بچه ی تو، بچه ی من" نکنید. آیه جانم، همینطور که همه چیز تو سیدمهدی بود، الان همه چیز زینب آقاارمیاست. درسته نمیتونی فراموشش کنی، ما هم نمیخوایم فراموش کنی، اما زندگی کن آیه! سیدمهدی تو رو گذاشته تا آینده رو بسازی، نه اینکه زندگی نازدونه و عزیزکرده اش رو خراب کنی؛ تو خودت راضی شدی، دلیلش هم مهم نیست! تو ذهنت بهونه نیار و رفتار اشتباهتو توجیه نکن، اگه واقعا بهخاطر زینب راضی شدی، الان به خاطر خودت زندگی کن! آیه عاشقی کن... دوباره جوونه بزن و سبز شو... آیه، عزیز دلم، سیدمهدی هم به این کارت راضی نیست. آیه با پر چادرش، اشک چشمانش را ربود، نفس گرفت و گفت: _دیشب مهدی اومد به خوابم. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان ارمیا لب گزید و زیر چشمی به آیهاش نگاه کرد. دلش میخواست دستهای همسر کمی بی وفا شده اش را بگیرد و بگوید "اشک نریزجانکم!بخواهی میروم، جوری که انگار از مادر زاده نشدها م" اما دریغ که نه اجازه ی گرفتن دستهایش را داشت و نه توان رفتن از زندگیاش را. حاج علی افکارش را برید: _خیر باشه بابا جان! آیه: خواب دیدم مهمون داریم و کلی غذا درست کردم و سفره انداختم؛ همه بودن. وسط اون شلوغی، دیدم سیدمهدی دست آقا ارمیا رو گرفت و برد اتاقمون. من تو پذیرایی ایستاده بودم اما اونا رو میدیدم. دیدم که سید مهدی کلاخ کج سبزشو رو سر آقا ارمیا گذاشت و اسلحه دستش. بعد زد رو شونه ش و گفت یا علی! لبخند زد و از خونه رفت بیرون. حاج علی لبخندی زد و گفت: _خودت تعبیرشو میدونی بابا جان؛ سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته؛ البته وظیفه ی حفاظت از حرم هم با شماستا، آیه دار شدی، حرم یادت نره. ارمیا لبخند شرمگینی زد: _هرچی دارم از عمه جانِ دخترمه! هرچی دارم از حرم دارم. شرمنده ی لطف و کرم بی انتهای این خاندانم؛ از بی بی جان گرفته تا سیدمهدی و زینب سادات. حاج علی لبخند زد به این همه اعتقاد و خلوص نیت این مردِپسر شده اش که عنوان دامادی را داشت وپدری نوهی عزیز کردهاش را! زهرا خانوم بحث را عوض کرد: _حالا تکلیف اون مادر و دختر چی میشه؟ حاج علی: نمیدونم؛ باید خود مریم خانوم باشه تا بشه دربارهش تصمیم گرفت. ارمیا: پدر جان، وسط این تصمیما یه مسیح ما فکر کنید،داداشم التماس دعا از شما داره! علی که باشی، دست همه ی یتیمها به دامانت میشه. پدری کنید برای برادر بی پدرم! محبوبه خانم: من میخوام براش مادری کنم؛ فخرالسادات برای شما مادری کرد و دامادت کرد، حالا نوبت منه. میخواستم اول با رها جانم صحبت کنم و بعد بگم اما دیگه حرفش شد، همینجا میگم؛ رها جان مادر، من نظرم بود شما بیاین پایین پیش من، و اون بالا رو بدیم به آقا مسیح! اینجا برای من خیلی بزرگه، اینجوری برای تو سخت میشه اما برای من انگار سینا دوباره زنده شده. رها نگاهی به صدرا و مهدی کرد که مشغول بازی بودند. پسرک ساکت و آرامی که هیچ دردسری نداشت. تمام روزهایش شادی بود و لبخنِد خدا... چرا شادی اش را قسمت نمیکرد؟ رها با لبخند به مادرشوهرش نگاه کرد: ِ خوبی کردید، دیگه لارم نیست صبح _چه فکر ها که خوابه بغلش کنیم وبیاریمش پایین؛ با صدرا صحبت میکنم که زودتر شرایط رو فراهم کنه. زهرا خانوم خندید: _حالا اول از عروس بله رو بگیرید! محبوبه خانوم به شوخی پشت چشمی نازک کرد: ادامه دارد... نویسنده:
"رمان _یعنی سختتر از بله گرفتن فخرالسادات از آیه جانه؟ من پسرمو داماد میکنم حالا کی میان؟ روی سوالش با ارمیا بود که جوابش را گرفت: _اینطور که خبر دارم، فردا قراره منتقلش کنن تهران، یه عمل دیگه باید رو چشمش انجام بشه، حال مادرش هم بدتر شده و اونم منتقل میکنن اینجا. تو این مدت نگهداری از خواهر برادرش با ماست تا مریم خانم مرخص بشن. حاج علی: تکلیف مدرسه و اینا چیشد؟ صدرا همانطور که مهدی روی دوشش بود گفت: _فقط برادرش مدرسه میرفت که من کاراشو درست کردم. زهرا خانم سیبی که پوست کنده بود را جلوی حاج علی گرفت: _حالا شاید نخوان تهران زندگی کنن! رها لبخندی به شوهر داری مادرش زد و به آیه اشاره ای داد و لبخند زدند به این عاشقانه های زیر پوستی و با همان لبخند رها گفت: _باهاشون صحبت کردم، بعد از اون اتفاق میخواد از اون محیط و آدماش دور باشه! حاج علی گازی به تکه سیبه در دستش زد: _شاید منظورش جابه‌جایی تو همون مشهده! آیه: نه، میدونه برای درمان خودش و مادرش چند وقتی باید بیاد تهران. آیه در خانه را گشود و ارمیا زینب خوابیده را در آغوش گرفته و وارد شد؛ زینب را روی تخت آیه گذاشت و آرام صورتش را بوسید. درد این کودک سختترین چیز در دنیایش بود. به خاطر این دختر همه ی دنیا را بر هم میزد. آیه کتری را روی گاز گذاشت و به آن خیره شد... چه بر سر زندگی دخترکش آمده بود؟ سیدمهدی! نگاهمان میکنی چه بر سرزندگی اشان‌امده بود؟ گناه من چیست که جز تو کسی را نمیخواهم؟ اصلا تقصیر توست که دنیایم زیر و رو شده است... تقصیر توست که نام دیگری جز تو در شناسنامه ام نوشته شده است؛ مگر نمیدانستی که همه ی دنیایم بودی و هستی؟ مگر نمیدانستی که عاشقانه هایم با تو رویید و از روزی که رفتی همه چیز برایم خشکید و خاموش شد؟ مگر نمیدانستی من تا همیشه با تو لبخند میزنم؟ مگر نمیدانستی من تا ابد با تو دنیا را میبینم؟ سیدمهدی! حق آیه ات این بود؟ این بود آن قول هایت؟ این بود آنهمه دنیایم بودنهایت؟ این بود عهد و پیمان ازدواجمان؟ آیه چرخید و نگاهش را به سیدمهدی در قاب دوخت. چرا مرا در این شرایط گذاشتی؟ چرا این مرد را وارد دنیای من، خودت و دخترکمان کردی؟ من خسته ام از این نقش لبخند بر لب داشتن و سینه در آتش سوختنها
سید مهدی... آیه ات شکسته است. دیگر آن لبخند زیبای خدا آن پر پرواز روزگارت نیست... آیه نیست؛ دیگر کمر خم کرده؛ آیه ات مو سپید کرده...آیه ات غم در دل دارد ارمیا مقابل نگاه آیه ایستاد... اشک چشما اش را دید، سرش را به زیر انداخت. خواستم یه سفر خواستم دوباره رنگ زندگی به چشمای شما بیاد.؛ میخواستم مرهم بشم روی زخمتون... یادم نبود من خود دردم... خوِد اشکم؛ من همیشه تنها مونده ی روزگار رو چه به داشتن زن و زندگی؟ من رو چه به شریک یادگارسیدمهدی؟ آیه لب گزید: _کم آوردید؟ لبخند ارمیا تلخ بود. _حرفم کم آوردن نیست، کم بودنه. آیه با ریشه ی شالش بازی کرد _من هنوز رفتنش رو باور ندارم؛ تنهایی رو باور ندارم؛ این شرایط برام سخته. ارمیا نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت بالا خم کرد: _برم؟ آیه سرش را بالا گرفت و به صورت خسته ی ارمیا نگاه کرد: _منظورم این نبود! ارمیا خیره ی چشمان همسرش شد. _برات چیکار کنم؟ برای زینبت چیکار کنم؟ برای این زندگی که هنوز زندگیمون نشده؟ آیه لب باز کرد چیزی بگوید که زنگ در به صدا در آمد. ارمیا سری به افسوس تکان داد و در را باز کرد. رها سراسیمه ببخشیدی گفت و وارد خانه شد. صدرا لبخند بر لب سری تکان داد و دست بر شانه ی ارمیا گذاشت: _بازم شروع شد. ارمیا ابرویی بالا انداخت: _چی شروع شد؟ صدرا که به رها و آیه نگاه کرد، ارمیا هم نگاهش را چرخاند. رها: دکتر صدر زنگ زد... آماده شو؛ یه روستا سمت زاهدان رفته زیر شن. گروه های امدادی از دیروز اونجان، امشب حرکته. آیه برای اولین بار نگاه نامطمئنش را به ارمیا دوخت: _نمیدونم. رها متوجه منظور آیه شد _شما که مشکلی ندارید؟ ارمیا گیج شده، ابرویی بالا انداخت: _با چی؟! صدرا: با رفتنشون دیگه! ارمیا گیج تر به صدرا نگاه کرد. _کجا؟! صدرا: خانوما جزء گروه امداد دکتر صدرن! یه گروه روانشناس که برای کمک به استرسهای بعد از حادثه به محل حادثه میرن. رها اصلاح کرد: _استرس پس از آسیب عزیزم! ارمیا شگفت زده گفت: _میخواید به اون روستا برید؟ تو سیستان؟! عقلتونو از دست دادید؟ رها اخم کرد: _نخیر؛ عقلمون سرجاشه! ادامه دارد... نویسنده: