حرم بیقرار
༻﷽༺ #درمسیرعشق #بهقلمازتبارزینب۵۹ #پارتـ_پانزدهم علیرضا : اما دوست نداشتم کوثر خانم که شما حرفها
༻﷽༺
#درمسیرعشق
#بهقلمازتبارزینب۵۹
#پارتـ_شانزدهم
فاطمه مشکوک نگاهم کرد اما با یه مسئله ای پیچوندمش .
علیرضا هم برای اینکه قضیه رو جمع کنه فوری گفت :
_کوثر خانم لطفا آروم باشید چیزی نشد که ، آقا سجاد هوس کرده بیاد بغل داداش جونش ... مگه نه سجاد ؟
سجاد که تو این چندوقته حسابی عاشق علیرضا شده بود با خوشحالی گفت :
_آره ابجی ... علیرضا واقعا مهربونه تازه چون برام خر هم میشه ، دوسش دارم .
از حرف سجاد تعجب کردم ...
تا خواستم حرفی بزنم که علیرضا با شیطنت سجاد رو گذاشت زمینو دوید دنبالش .
علیرضا : مگه اینکه دستم بهت نرسه سجاد ، یعنی خر نشم برات دوستم نداری ، نه ؟؟ وایسا ببینم شیطون .
سجاد : به جون خودت دوست دارم ....نمیخوام وایسم ، وای ابجی ها کمکم کنید این الان منو میگیره .
فاطمه : به داداش من میگی دوسش نداری ، من که کمکت نمیکنم تازشم بگیرمت کلی قلقلکت میدم .
سجاد میخندید و شاد بود
خنده های از ته دل سجاد ، آرزوی من بود که حالا باوجود خانواده فاطمه و شیطونی های علیرضا ، برام به واقعیت تبدیل شده بود .
بالاخره سجاد خسته شد و ایستاد .
علیرضا هم از پشت غافلگیرش کرد و روی یه دست بلندش کرد ...
سجاد دست و پا میزد که علیرضا ولش کنه و بزارتش زمین ....
اما علیرضا محل نمیزاشت .
علیرضا ، سجاد رو انداخت رو مبل بعد شروع کرد به قلقلک دادنش ...
سجاد دلش رو گرفته بود و میخندید .
اونقدر خنده های سجاد از ته دل بود که همه ناخودآگاه خندمون گرفت .
سجاد میون خنده هاش از عمو مهدی خواست کمکش کنه .
عمو مهدی از پشت دستای علیرضا رو گرفت بعد با سجاد دوتایی شروع کردن به قلقلک دادن علیرضا .
علیرضا هی داد میزد غلط کردم ببخشید ، ولم کنید آبروم رفت .
اما سجاد بیشتر ذوق میکرد .
تا حالا خنده های از ته دل علیرضا رو نشنیده بودم
چقدر خنده هاش قشنگ و دلنواز بود .
خنده هاش با بقیه فرق داشت ، از یه جنس خاصی بود که باعث میشد تمام دغدغه هام رو فراموش کنم .
مات و مبهوت به علیرضا و عمو مهدی نگاه میکردم که یک دفعه حس کردم کسی پشتمه .
به خودم اومدم و دیدم بله
از دست شیطونی های فاطمه و سجاد منو پرت کردن زمین که قلقلکم بدن اما در رفتم .
با تمام توانم میدویدم ، یک دفعه پام به پایه ی میز گیر کرد و محکم پخش زمین شدم .
همون لحظه صدای جیغ فاطمه
و یا ابالفضل خاله مریم رو شنیدم .
از شدت درد چشمام بسته شد .
انگار کتک خورده بودم تمام تنم درد میکرد .
چند دقیقه که گذشت و تونستم چشمام رو باز کنم دیدم همه دورم جمع شدند .
پای راستم رو از شدت درد نمیتونستم تکون بدم .
خاله مریم تا خواست دست بهم بزنه از درد جیغ کشیدم و فریاد زدم : پام ، پام رو نمیتونم تکون بدم .
بله ، پای راستم شکسته بود و مچ دست راستم هم خراش عمیقی برداشته بود ...
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee