eitaa logo
حرم بی‌قرار
1.8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
481 ویدیو
23 فایل
شـکࢪ خــدا ࢪا کــہ دࢪ پــنــاه حـسـینم ڪپے باصلوات‌؛حلال فوروارد ڪردے ‌دمت ‌گرم🌼
مشاهده در ایتا
دانلود
༻﷽༺ ۵۹ سجاد همچنان مشغول بازی با گوشی علیرضا و اسباب بازی هواپیما بود . سجاد بعد از یه کم که گذشت ، سرش رو روی شونه ی علیرضا گذاشت و خوابید . علیرضا بوسه ای به پیشونی سجاد زد و گفت : خوب بخوابی شیطون خان . سجاد هم لبخندی زد و خوابش برد . بعد هم خودش سرش رو روی صندلی تکیه داد و خوابید . هنوز نگران بودم ، حالم اصلا خوب نبود . همه خوابیده بودند ، فقط من و فاطمه بیدار بودیم تا به مقصد رسیدیم . از بابت اینکه سجاد از اون تنش و استرس آروم شده بود ، یه نفس عمیق کشیدم . مهماندار اعلام کرد که تا نیم ساعت دیگه به فرودگاه ایران_مشهد میرسیم . هرچی نزدیکتر میشدیم ضربان قلبم تندتر میشد ... دستام یخ کرده بود . سعی میکردم آروم باشم اما از شدت ذوق نمیتونستم آروم بگیرم . هواپیما نشست و همه پیاده شدیم . عمو مهدی یه تاکسی گرفت برای حرم ... فاطمه متوجه حال عجیب و غریب من شد انگار فهمیده بود چم شده لبخندی زد و گفت : _بالاخره رسیدیم ، عزیزم اینجا دیگه آرامش داری ، هرچند میدونم چون بار اولته خیلی ذوق و شوق و استرس داری ... اینقدر بیتابی نکن عزیزم . همه وارد حرم شدیم ، تا چشمم به حرم افتاد ، گریه ام‌ گرفت . من و فاطمه تو صحن نشستیم تا استراحتی کنیم . خاله مریم بهم لیوان آبی داد تا آروم بگیرم . فاطمه با اصرارم رفت و منو تنها گذاشت و جلوتر از من کنار سجاد نشست ، سجاد رو مثل یه مادر تو آغوش گرفت . سجاد شیطون با دیدن حرمی به این قشنگی آروم شده بود و اصلا حرف نمیزد و فقط به حرم خیره شده بود ....حتی پلک هم نمیزد تو آغوش فاطمه مثل یه مجسمه شده بود . علیرضا هم شروع کرد به گریه کردن ، چون پشتش به من بود متوجه حضور من نشده بود و داشت با امام رضا صحبت میکرد . تازه داشت گریه هام بند میومد که با حرفهای علیرضا شدت گرفت ... علیرضا : سلام آقا، سلام امام مهربانم ، آقاجان تو رو جان زهرا قسمت میدم نزار من دلم بگیره ، خودت میدونی من چقدر اون دختر رو دوستش دارم ؛ اومدم از خودت اجازه بگیرم اقا ، آقا جان من چطوری تو صورتش نگاه کنم و بگم چندماه بیشتر زنده نیستم . اومدم شفام رو از خودت بگیرم اقا ، یا امام رئوف ، این درد قلبمو آتیش زده ...آقا جانم اگه این غلامت رو شفا بدی ، تا آخر عمرم نوکریتو میکنم آقا ؛ دست رد به سینه ام نزن یا امام رضا ‌ با شنیدن حرفهای علیرضا تمام مشکلاتم یادم رفت و مات و مبهوت دهنم باز مونده بود . اصلا باورم نمیشد یعنی چی علیرضا چندماه بیشتر زنده نیست ، یعنی چی خدا ؟‌مگه میشه پسر به این ‌جوونی و پاکی و خوبی بخواد بمیره . خدای من خودت کمکش کن نزار بلایی سرش بیاد ، خودت شفاش بده . پس چرا علیرضا صداش درنمیومد ، چرا به خانواده اش چیزی نگفته بود اخه؟ گریه امونم نمیداد ، علیرضا سنی نداشت و فقط ۲۵ سالش بود ..‌. همونجا از آقا امام رضا التماس کردم که علیرضا خوب خوب بشه و چیزیش نشه . ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
༻﷽༺ ۵۹ صحبتهای علیرضا رو ای کاش نشنیده بودم ، من چطوری به اون خاله مریم و عمو مهدی بگم تک پسرشون ، چندماه بیشتر زنده نیست . اصلا متوجه گذر زمان نشدیم ، وقتی به خودم اومدم دیدم سه ساعته که مات تو صحن نشستیم ... علیرضا چشماش کاسه ی خون شده بود . عمو مهدی یه تاکسی گرفت برای سوییتش... تو راه هرچی از علیرضا پرسید چرا چشمات قرمزه ، علیرضا طفره میرفت و میگفت بخاطر کم خوابیه ..‌. یه سوییت دو خوابه با حال و پذیرایی بزرگ ‌. خاله مریم و عمو مهدی تو حال خوابیدن ،علیرضا وسجاد هم باهم رفتن تو یه اتاق و من و فاطمه هم باهم تو یه اتاق . فاطمه روی زمین خوابید ومن هم روی تخت . خیلی سریع فاطمه خوابش برد اما من از فکر حرفهای علیرضا بیرون نمیومدم و نمیتونستم ذهنم رو آزاد کنم ... از عمو سام که تو لس آنجلس دکتر بود یه کم چیزهایی مربوط به پزشکی یاد گرفته بودم ، وقتی که مطمئن شدم علیرضا خوابه ، رفتم سراغ وسایلش و وسایلش رو خوب گشتم تا برگه ی آزمایشی چیزی پیدا کنم . بالاخره بعد از کلی جستجو برگه آزمایش و عکس از قلب علیرضا رو پیدا کردم . صفحه مربوط به آزمایش و عکس قلب علیرضا با مهر و امضای دکتر متخصص قلب بود که نوشته بودند هرچه زودتر باید علیرضا پیوند قلب انجام بده وگرنه سه ماه دیگه علیرضا بیشتر زنده نیست ... خیلی سریع چمدون و وسایل علیرضا رو جمع کردم و به حالت اول برگروندم تا متوجه نشه . دلم میخواست زودتر برای علیرضا قلب پیدا بشه ... . هوای اونجا برام سنگین بود و سخت میتونستم نفس بکشم . یه پارکی کنار سوییت بود ، شالی سرم کردم و به سرعت از سوییت زدم بیرون . یه کم جلوتر از سوییت ، پارک قشنگی وجود داشت که چندتا پسربچه مشغول بازی کردن فوتبال بودند . بهشون خیره شدم‌ ‌ چقدر راحت فارغ از هرمشکل و غصه ای تو دنیای خودشون شاد و راحت زندگی میکردند ... بغض بدی که تو گلوم داشت خفه ام میکرد رو شکوندم و به پهنای صورت اشک میریختم . ده روز شده بود که من و سجاد پیش خانواده ی فاطمه بودیم و این چند روز علیرضا مثل یه برادر واقعی ، از من و سجاد نگهداری میکرد . تو حال و هوای خودم بودم که صدایی توجهم رو جلب کرد ... باورم نمیشد این اینجا چیکار میکرد ! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بی‌قرار
༻﷽༺ #درمسیرعشق #به‌قلم‌ازتبارزینب۵۹ #پارتـ‌_سیزدهم صحبتهای علیرضا رو ای کاش نشنیده بودم ، من چطوری
༻﷽༺ ۵۹ با دیدن علیرضا حسابی جا خوردم ‌ اصلا توقع دیدنش رو لااقل تو این وضعیتم نداشتم . زودی اشکام رو پاک کردم تا نبینه اما بی فایده بود ‌دیر به فکرش افتادم و علیرضا دید علیرضا اخمی کرد و مشکوک نگاهم میکرد . چشمام رو بستم و سرم رو انداختم پایین تا از چشمام چیزی متوجه نشه . علیرضا با فاصله کنارم نشست و این بار برخلاف همیشه زل زد بهم . استرس بند بند وجودم رو گرفته بود استرس از اینکه خودم رو لو بدم و علیرضا بفهمه و آبروم جلوی همه خصوصا فاطمه بره . _آبجی؟چیزی شده؟ +نه مرسی داداش . _آبجی کوثر؟ مگه قول ندادی هیچی رو از من قایم نکنی و بهم بگی ؟ تو رودربایستی بدی گیر کرده بودم ، نه راه پس داشتم نه پیش .... +باشه چشم اما یه قولی هم باید به من بدی ، قبول میکنی ؟ _بفرما آبجی خانمی؟!! +قول بده از دستم عصبانی نشی و به کسی چیزی نگی من به امام رضا قول دادم . _چی میگی کوثرخانم ؟ واضح بگو منم بفهمم؟ +قول بده عصبی نشی ؟ _خیلی خب قول میدم ، بگو حالا لطفا ‌ +بگو بجون فاطمه عصبی نمیشم ؟ _بجون فاطمه ..... +بجون فاطمه چی ؟ _باشه ، من تسلیم ، بجون فاطمه که خیلی برام عزیزه ، قول میدم عصبی نشم حالا بگو لطفا . +نمیدونم چچوری بگم، یه کم سخته برام ، میترسم علیرضا ... چرا مراقب خودت نیستی ؟ _معلوم هست چی داری میگی ؟ از چی میترسی ؟ از کجا میدونی من مراقب خودم نیستم؟ کمی مِن مِن کردم ، چشمام رو بستم و شروع کردم : +ببخشید علیرضا ، باور کن من فضول نیستم و ناخودآگاه متوجه حرفهات شدم ، از وقتی تو صحن شروع کردی به حرف زدن با امام رضا ، من به طور اتفاقی شنیدم . ببین من برات میگردم دنبال قلب ، ناامید نشو ، تو زنده می مونی فقط ازت خواهش میکنم به حرفم گوش بده ، من هم قول میدم به هیچکسی هیچی نگم ، قبول میکنی ؟؟ با هرحرفی که میزدم علیرضا بیشتر عصبی میشد . چندبار نفس عمیقی کشید و دستانش را مشت کرد رگ های دستش زده بود بیرون . بعد از اینکه نفسش رو فوت کرد بیرون با عصبانیتی که سعی داشت کنترل کنه گفت : _کوثر خانم تو ‌نباید به حرفهای من گوش میکردی ؟ بعدشم من این حرفها رو خیلی آروم زدم تو چطوری شنیدی ؟ +واقعا معذرت میخوام از این بابت بعد هم من و تو بهم قول دادیم یار و یاور هم باشیم و اینکه شنیدم اما اولش هم گفتم ناخودآگاه شنیدم من نشسته بودم که تو جلوم نشستی و چون فاصله بین ما کم بود ، بخاطر همین حرفهات رو شنیدم ؛ اما به قول فاطمه این بی دلیل نیست چون من اصلا حواسم نبود و یک دفعه متوجه حضورت شدم ... علیرضا چشم غره ای بهم رفت و بلند شد کمی راه رفت ... ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
༻﷽༺ ۵۹ علیرضا : اما دوست نداشتم کوثر خانم که شما حرفهای من‌ رو بشنوی ؛ اما حالا کاری که شده ولی فقط ازت خواهش میکنم به بقیه خصوصا مامانم‌ اصلا حرفی نزنی ، قول بده به عنوان یه خواهر مهربون و راز نگهدار عمل کنی ، میخوام تا موقع عمل و وقتی که قلب برام پیدا بشه هیچ کسی هیچی نفهمه ؛ باشه ؟؟ حاضر بودم بمیرم و قلبم رو به علیرضا اهداء کنم من امیدی برای زندگی نداشتم اما علیرضا هنوز خیلی جوون بود و کلی آرزو داشت اما من چی ؛ هیچی .... +قول میدم علیرضا ، فقط یه سوال میتونم بپرسم اگه دوست داشتی جواب بده ؟ _بگو آبجی؟ +من اون قسمت دختر ... دختر مورد علاقه ات هم شنیدم ؛ میتونم بپرسم اون دختر کیه ؟اون از این قضیه خبرداره ؛ کاری از دست من برمیاد ؟؟؟ علیرضا سرش رو انداخت پایین ، با دستاش بازی میکرد قیافه اش خیلی درهم بود ، عرق سردی رو صورتش نشسته بود ؛ عرقش رو با دستش پاک کرد ، با کمی مکث گفت : _ این یکی رو باید معافم کنی کوثر خانم . از فضولی داشتم می مردم ، خداکنه بگه ... _ کوثر باید یه قول دیگه هم بدی که کسی چیزی نفهمه ‌. هردو بهم ‌نگاه کردیم ، علیرضا خندید و گفت : خیلی قول شد میدونم اما مجبورم ؛ قول میدم بعدا جبران کنم برات !!! سرگرم صحبت بودیم که علیرضا دستش رو روی قلبش گذاشت و چهره اش درهم شد ... _کوثر ... قلبم ، قرصام ...وای خدا کمکم کن دستپاچه شده بودم اما باید کمکش میکردم ... _کوثر ، برام آب بیار ؛ باید قرص بخورم ... +قرصات کجاست ؟ _تو جیبمه ، درمیارم تو فقط آب ... +باشه ، باشه حرف نزن برات خوب نیست ، الان برات آب میارم ... نفهمیدم چطوری خودم رو به سرکوچه رسوندم و برای علیرضا آب معدنی گرفتم تا بهش بدم ...خیلی ترسیدم . تحمل دیدن درد علیرضا رو نداشتم اون هم تو این وضعیت ! حالا که علیرضا باهام خوب بود و برام مثل سجاد شده بود برام سخت بود باید هرطوری شده براش قلب پیدا بشه .... علیرضا دوتا قرص رو باهم خورد و شیشه آب هم تا آخر سر کشید . دستش رو روی قلبش قرار داد و کمی ماساژ داد .... _خداروشکر کمی آروم شدم ،ممنونم کوثر خانم ! از اینکه حالش بهتره خیلی خوشحال شدم . نفس عمیقی کشیدیم و به سمت خونه به راه افتادیم ‌تا کسی بیدار نشه وما دوتا رو باهم ببینه . من تند تر از علیرضا حرکت کردم . هنوز تو شوک حرفهاش بودم ، برام سنگین بود ... باورش برام سخت بود . اول من وارد شدم وقتی دیدم هنوز همه خوابیدن به علیرضا علامت دادم سریع بیاد بالا ... زودی خودم رو به اتاقم رسوندم و روی تخت کنار سجاد دراز کشیدم . کابوس های ماریا که به شکل یه انسان با صورت و صدای گرگ‌ بود و سجاد رو کتک میزد ، طاقتم رو طاق کرد با ترس از خواب پریدم ... عرق سردی روی تنم نشست و قلبم به شدت به قفسه سینه ام میکوبید . به عسلی کنار میز نگاه کردم ، لیوان آبی که قرار داشت رو یک نفس سر کشیدم . فاطمه و سجاد با خوشحالی در اتاق رو باز کردند . نگاهم که به سجاد افتاد با دیدن چهره ی معصوم و پاکش که درحال خندیدن بود ، کابوسم رو فراموش کردم و بهش لبخندی از روی مهربونی زدم . سجاد با لحن بچه گونه اش گفت : آجی ، من و فاطمه و علیرضا میخوایم بریم بستنی بخوریم ، اجازه میدی ؛ خواهش میکنم ؟ +برو عزیزم بهت خوش بگذره ، ابجی فاطمه و داداش علیرضا رو اذیت نکنیا بعدشم حواست باشه دستت رو از دستاشون جدا نکن ، باشه داداشی؟ _مرسی ابجی ، قول میدم بچه خوبی باشم جیغی کشید و سریع از اتاق خارج شد ؛ من هم از اتاق اومدم بیرون تا کمک خاله مریم کنم . سجاد خیلی زود خودشو به علیرضا رسوند و پرید بغلش علیرضا کمی اخم کرد و چهره اش درهم شد ناخودآگاه جیغی کشیدم : +سجاد از بغل علیرضا بیا پایین ، خیلی سریع ، زود باش علیرضا چشم غره ای بهم رفت و از دور اشاره کرد که ساکت باشم و سوتی ندم . ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بی‌قرار
༻﷽༺ #درمسیرعشق #به‌قلم‌ازتبارزینب۵۹ #پارتـ‌_پانزدهم علیرضا : اما دوست نداشتم کوثر خانم که شما حرفها
༻﷽༺ ۵۹ فاطمه مشکوک نگاهم کرد اما با یه مسئله ای پیچوندمش . علیرضا هم برای اینکه قضیه رو جمع کنه فوری گفت : _کوثر خانم لطفا آروم باشید چیزی نشد که ، آقا سجاد هوس کرده بیاد بغل داداش جونش ...‌ مگه نه سجاد ؟ سجاد که تو این چندوقته حسابی عاشق علیرضا شده بود با خوشحالی گفت : _آره ابجی ... علیرضا واقعا مهربونه تازه چون برام خر هم میشه ، دوسش دارم . از حرف سجاد تعجب کردم ... تا خواستم حرفی بزنم که علیرضا با شیطنت سجاد رو گذاشت زمین‌و دوید دنبالش . علیرضا : مگه اینکه دستم بهت نرسه سجاد ، یعنی خر نشم برات دوستم نداری ، نه ؟؟ وایسا ببینم شیطون . سجاد : به جون خودت دوست دارم ....نمیخوام وایسم ، وای ابجی ها کمکم کنید این الان منو میگیره . فاطمه : به داداش من میگی دوسش نداری ، من که کمکت نمیکنم تازشم بگیرمت کلی قلقلکت میدم . سجاد میخندید و شاد بود خنده های از ته دل سجاد ، آرزوی من بود که حالا باوجود خانواده فاطمه و شیطونی های علیرضا ، برام به واقعیت تبدیل شده بود . بالاخره سجاد خسته شد و ایستاد . علیرضا هم از پشت غافلگیرش کرد و روی یه دست بلندش کرد ... سجاد دست و پا میزد که علیرضا ولش کنه و بزارتش زمین .... اما علیرضا محل نمیزاشت . علیرضا ، سجاد رو انداخت رو مبل بعد شروع کرد به قلقلک دادنش ... سجاد دلش رو گرفته بود و میخندید . اونقدر خنده های سجاد از ته دل بود که همه ناخودآگاه خندمون گرفت . سجاد میون خنده هاش از عمو مهدی خواست کمکش کنه . عمو مهدی از پشت دستای علیرضا رو گرفت بعد با سجاد دوتایی شروع کردن به قلقلک دادن علیرضا . علیرضا هی داد میزد غلط کردم ببخشید ، ولم کنید آبروم رفت . اما سجاد بیشتر ذوق میکرد . تا حالا خنده های از ته دل علیرضا رو نشنیده بودم چقدر خنده هاش قشنگ و دلنواز بود . خنده هاش با بقیه فرق داشت ، از یه جنس خاصی بود که باعث میشد تمام دغدغه هام رو فراموش کنم . مات و مبهوت به علیرضا و عمو مهدی نگاه میکردم که یک دفعه حس کردم کسی پشتمه . به خودم اومدم و دیدم بله از دست شیطونی های فاطمه و سجاد منو پرت کردن زمین که قلقلکم بدن اما در رفتم . با تمام توانم میدویدم ، یک‌ دفعه پام به پایه ی میز گیر کرد و محکم پخش زمین شدم . همون لحظه صدای جیغ فاطمه و یا ابالفضل خاله مریم رو شنیدم . از شدت درد چشمام بسته شد . انگار کتک خورده بودم تمام تنم درد میکرد . چند دقیقه که گذشت و تونستم چشمام رو باز کنم دیدم همه دورم جمع شدند . پای راستم رو از شدت درد نمیتونستم تکون بدم . خاله مریم تا خواست دست بهم بزنه از درد جیغ کشیدم و فریاد زدم : پام ، پام‌ رو نمیتونم تکون بدم . بله ، پای راستم شکسته بود و مچ دست راستم هم خراش عمیقی برداشته بود ... ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
༻﷽༺ ۵۹ خاله مریم و فاطمه زیر بغلم رو گرفتن که منو ببرن برسونن بیمارستان . نگاهم به سجاد افتاد ، به پهنای صورت اشک میریخت که علیرضا رفت اشکاش رو پاک کرد ، بغلش کرد و باهاش صحبت میکرد . عمو مهدی :علیرضا،تو و سجاد خونه باشید من و مامانت و فاطمه میریم بیمارستان پای کوثر خانم رو گچ بگیریم ... مراقب سجاد باش ،تا ما برگردیم ؛ سر راه شام هم میگیرم . علیرضا با ناراحتی:چشم بابا سجاد:عمو،آبجیم خوب میشه ؟ عمو مهدی : آره پسرم خوب خوب ، نگران نباش ، زود میایم . بالاخره به یه بیمارستان رسیدیم ، عمو مهدی کارهای منو انجام داد بعد از اینکه از دست و پام عکس گرفتند . منو فرستادن تو یه اتاق ، خاله مریم و فاطمه رو از اتاق فرستادن بیرون بعد هم آقای دکتر به کمک عمو مهدی که پام رو نگه داشت و دکتر پام رو جا انداخت ، جیغی زدم که گلوم سوخت . بعد هم پام رو کامل تا بالای زانو گچ گرفتند ، دستم رو هم بخیه زدن و بستند ... بعد هم پرستار گفت سه هفته ی دیگه بیایید بخیه رو بکشیم . بالاخره اجازه دادن که فاطمه و خاله مریم بیان تو اتاق که باهم بریم خونه . از خاله مریم و عمو مهدی خیلی خجالت میکشیدم . از شدت شرم و خجالت روم ‌نمیشد سرم رو بالا بیارم . عمو مهدی رو کرد بهم و گفت : _دخترم ببینمت چرا سرتو انداختی پایین ؟؟؟ همونطوری که سرم پایین بود گفتم : +عمو ، رو ندارم تو صورت شما و خاله مریم نگاه کنم ، سرباریمون کم بود این هم بهش اضافه شد . شرمنده ام .... هنوز حرفم تموم نشده بود که خاله مریم پرید وسط حرفم و گفت ؛ _نبینم یه بار دیگه ازاین حرفها بزنیا خصوصا جلوی سجاد که اونم‌ یاد میگیره ‌؛ تو و سجاد برای من و مهدی ،مثل فاطمه و علیرضایید ؛ برامون هیچ فرقی ندارید انگار ۴تا بچه داریم ، پس دیگه از این حرف ها نزن . عمو مهدی : مریم درست میگه ، عمو منم مثل بابای خودت بدون تا وقتی پیش مایی ، قدمتون رو چشم و هرکاری داشته باشید با کمال میل انجام میدیم ؛ هیچ منتی هم نیست چون برامون عزیزید ... حالا هم ناراحت نباش ؛ بریم سر راه شام بگیریم بریم خونه که الان این دوتا شیطون ، خونه رو میزارن روی سرشون ... بعد از خریدن عصا و کفش مخصوص پای شکسته ام ، راهی خونه شدیم . تو راه همش فاطمه برام حرف میزد که من فکر چیزی رو نکنم اما من هیچکدوم از حرفهای فاطمه رو نمی فهمیدم و فقط الکی با سر تایید میکردم . از خجالت داشتم آب میشدم ، میخواستم دست سجاد رو بگیرم و از پیششون برم اما مگه جایی رو داشتم ، من و سجاد تو این کشور و این شهر غریب بودیم .... ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بی‌قرار
༻﷽༺ #درمسیرعشق #به‌قلم‌ازتبارزینب۵۹ #پارتـ‌_هفدهم خاله مریم و فاطمه زیر بغلم رو گرفتن که منو ببرن ب
༻﷽༺ ۵۹ هیچ کسی رو نداشتیم ، درضمن با این اوضاع الان من اصلا چنین چیزی ممکن نبود . توی دلم تنفرم نسبت به مامان و بابا و ماریا ، چندبرابر شد و مصمم شدم که درآینده هرطوری شده انتقامم رو ازشون بگیرم .‌ عمو مهدی یه جا نگه‌داشت و برای شام ، به تعداد افراد پیتزا گرفت . از بابت اینکه بخاطر من نشده بود که بچه ها برن بیرون ، ناراحت بودم اما فاطمه بامهربونیش باعث شد یادم بره تو راه به منظره های بیرون از ماشین نگاه میکردم . نزدیک پارک خونه که رسیدیم چندتا خانواده نشسته بودند و باهم شامشون رو تو پارک میخوردند .یه پدر و مادر که دوتا دختر کوچک داشتند و مادر و پدر با عشق به بچه هاشون غذا میدادن ، باهم میخندیدن چقدر خوش بودند تو فکر عجیبی فرو رفته بودم ، به حال قشنگشون غبطه میخوردم ، اگه من هم یه پدر و مادری مثل پدر ومادرفاطمه داشتم الان غبطه نمیخوردم و اینطوری نبودم ... اما حیف . از ته دلم براشون آرزوی خوشبختی همیشگی کردم . فاطمه یک دفعه با جیغش باعث شد به خودم بیام و دست از افکارم بردارم . _کوثر کجایی ؟ یک ربعه دارم صدات میکنم ....چرا جواب نمیدی ؟؟؟ حالت خوبه ؟؟همه رفتند تو ؛ بیا ماهم بریم صدامو صاف کردم گفتم : +ببخشید اصلا حواسم نبود ... اره اره خوبم ، باشه بریم تو هوا سرده . _بریم . وارد خونه که شدیم سجاد زودی دوید و دستمو گرفت بعد هم خیلی آروم منو نشوند رو صندلی برای پام یه بالش اورد . با این که روم نمیشد جلوی عمو مهدی و علیرضا و خاله مریم پام ‌رو دراز کنم اما چاره ای نداشتم به اصرار فاطمه و سجاد پام رو گذاشتم رو بالش ... بعد از اینکه شامو خوردیم فاطمه کمکم کرد که بریم تو اتاق .... به نظرم فاطمه به چیزیش میشدا ، از اون فاطمه شیطون ؛ بعید بود یهویی ساکت بشه و بهم خیره بشه . روی تخت نشسته بودیم فاطمه چندبار اومد چیزی بهم بگه که حرفشو خورد ‌ آخر سر یه دونه زدم بهش و گفتم : +چته تو ؟ چرا هی حرفتو میخوری ؟بگو ببینم چی میخوای بگی ؟ _ کوثر ؟یه چیزی بپرسم راستشو میگی بهم ؟؟ +اره ؛ بپرس . _کوثر چیزه ... میگم که ؛ اصن هیچی ولش کن ! +سه ساعته منو دق دادی بگی هیچی بگو ببینم چیه ؟چی شده دختر ؟؟ _اخه ... +میگی یا نه ؟ _باشه باشه . ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بی‌قرار
༻﷽༺ #درمسیرعشق #به‌قلم‌ازتبارزینب۵۹ #پارتـ‌_هجدهم هیچ کسی رو نداشتیم ، درضمن با این اوضاع الان من ا
༻﷽༺ ۵۹ فاطمه هی مِن مِن‌ میکرد و با دستاش بازی میکرد . خواهر و برادر خیلی شبیه همن تا آدمو دق ندن حرف نمیزن ... !! +فاطمه چیشد ؟ بگو ؟‌جون به لبم کردی اخه دختر ! _ امیرحسین ، امیرحسین زند دوست گرمابه گلستان علیرضاست . موقعی که قرار بود بیاد ، با ماشین تصادف میکنه چند روز بیمارستان لس آنجلس بستری بوده و بیهوش بوده ؛ حالا که به هوش اومده و بهتر شده الان اومده ایران با خانواده اش ؛ با علیرضا صحبت کرده؛ اونم بهش آدرس داده برای اینجا . برای یک ماه دیگه یعنی مصادف با روز عاشورا میان اینجا ، یعنی مشهد . چند روز دیگه هم گذشت . علیرضا دنبال کارهای پیوند بود تا بتونه قلب پیدا کنه . من هم حالم بهتر شده بود . هفته ی دیگه ماه محرم بود و گفته های فاطمه چیزهای کوچکی دستگیرم شده بود ... قرار بود از اول محرم تا روز عاشورا من و فاطمه تو یه مسجد خادم باشیم ‌. لباس مخصوص ، چادری که خاله مریم بهم هدیه داده بود ؛ بهم حال خاصی میداد که حاضر نبودم به هیچ وجه ازش جدا بشم . خیلی دوست داشتم زودتر ماه محرم از راه برسه تا من طعم شیرینش رو بچشم و بتونم اولین سال محرمم رو به خوبی بگذرونم ‌... عمو مهدی مثل یه پدر هوای من و سجاد رو داشت و نمیزاشت آب تو دلمون تکون بخوره . خاله مریم هم مثل پروانه دور ما چهارنفر میچرخید ... حس و حال عجیبی داشت ؛ برای سجاد که تا به حال مهر و محبت مادری رو ندیده و نچشیده بود ؛ حالا به خاله مریم وابسته شده بود .حتی خاله مریم هم همینطوری بود . چند روزی بود که علیرضا خیلی تو فکر بود ، کم میخورد و کم حرف میزد ؛ حتی دیگه صدای شوخی و خند هاش هم کم شده بود و کسی نمیفهمید برای چی ... . اما من فکرمیکنم برای قلبش بود . تو اتاقم تنها نشسته بودم وقتی به علیرضا و دردی که داشت ، فکر میکردم ؛ نمیتونستم خودم رو کنترل کنم، بغضم میترکید ‌و گریه ام میگرفت . چقدر برام سخت شده بود ؛ حالا که برام مثل سجاد عزیز شده بود دیدنش تو شرایط سخت که کلا ساکت بود ؛ خیلی سخت تر از کتک های ماریا بود . یک ‌ماه گذشت و من باید گچ پام رو باز میکردم . میخواستم تنهایی برم بیمارستان که گچ پام رو باز کنم و هم بخیه های دستم رو بکشم . اما علیرضا مانعم شد و با اخم و چشم‌غره ای که بهم رفت اجازه نداد تنها برم . دست سجاد رو گرفت و خیلی اروم گفت خودم میرسونم شما رو ، لازم نیست تنها برید . اونقدر جمله اش محکم و با صلابت بود که اجازه نداد حرفی بزنم . تو کل راه هیچ حرفی نمیزد تو سکوت رانندگی میکرد . انگار سجادم متوجه شده بود که نباید صحبت کنه . فضای ساکت ماشین داشت دیوونه ام میکرد اما کاری از دستم برنمیومد. علیرضا خیلی عوض شده بود ‌. دختر مورد علاقه علیرضا حتما خیلی فرد مهمیه که علیرضا بخاطرش دنبال کارای پیوند افتاده . بعد از اینکه گچ پام رو باز کردن و بخیه های دستم رو هم کشیدم احساس سبکی میکردم ‌. دوباره علیرضا با اشاره بهم فهموند که بریم . هیچی نتونستم بگم دست سجاد رو گرفتم ، اما علیرضا برگشت و سجاد رو ازم گرفت و بغلش کرد از کارهای عجیب غریبش سر درنمیاوردم . دنبالش راه افتادم باز هم سکوت ماشین .... خواستم حرفی بزنم اما پشیمون شدم . با ناراحتی به خونه برگشتیم ؛ خیلی زود از ماشین پیاده شدم و به سرعت به سمت اتاق دویدم . بی محلی هاش داشت دیوانه ام میکرد،از طرفی وقتی میدیدمش که قلبش تیر میکشه و صداش درنمیاد و فقط چهره اش درهم میشه ؛ بیش از هرچیز آزارم میداد . انگار با هر رفتارش ، سیخی به قلب من فرو میشد اما تحمل میکردم . ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بی‌قرار
༻﷽༺ #درمسیرعشق #به‌قلم‌ازتبارزینب۵۹ #پارتـ‌_نوزدهم فاطمه هی مِن مِن‌ میکرد و با دستاش بازی میکرد .
༻﷽༺ ۵۹ باید میرفتم حرم ، اونجا برام پر از آرامش بود . منتظر شدم تا علیرضا بخوابه ، عمو مهدی و خاله مریم هم که سرکار بودند پس خیلی راحت میتونستم از خونه برم بیرون .همه هم که خواب بودند بیصدا اماده شدم چادرم رو سرم کردم خیلی اروم در رو باز کردم خواستم برم بیرون که علیرضا با عصبانیت داد زد ؛ _کجا ؟! دستم روی دستگیره ی در خشک شد . بغضی که داشت خفه ام میکرد رو قورت دادم و خیلی اروم گفتم : +میخوام برم حرم ، حالم خوب نیست . _ صبرکنید ... لطفا بایستید بعد همگی باهم میریم . به ناچار در رو بستم و برگشتم به سوییت . فاطمه هم با قرآنی که برام کادو گرفته‌بودقران رو کمی بهم یاد داده بود . قرآنم رو از کیفم دراوردم و شروع کردم به خوندن ؛ با هرجمله اش آرامش خاصی وجودم را فرا میگرفت . رسیدم به آیه ای دوست داشتی : ((قطعا بعد از هرسختی ، آسانی است .)) نمیدونم چرا به دلم افتاده بود حال علیرضا خوب میشه به زودی . علیرضا : آبجی؟ بار اول محلش نزاشتم ، بار دوم ، بار سوم ... علیرضا : کوثر خانم؟ تو رو به جان همون آقایی که اومد به خوابت جوابم رو بده ، نقطه ضعف من رو پیدا کرد بود ؛ تا گفت تنم لرزید ، قرآن رو روی کمد گذاشتم و سریع جوابش رو دادم . +بفرمایید ؟ امری داشتید ؟ _ غلط کردم ؛ منو ببخش لطفا . میدونم این چند روزه خیلی رفتارم بد بود ، خودت وضعیتم رو میدونی .... اما من دیگه طاقت ندارم منو ببخش ؛ من بخاطر تو میخوام برم برای پیوند وگرنه خودم دوست ندارم برم عمل . بخاطر من ؟یعنی چی ؟ یعنی دختر مورد علاقه اش اون روز تو حرم ، من بودم اما ...‌نه امکان نداره ؛ خودش گفت آبجی ! پس آبجیش باقی می مونم . +بخاطر من؟ من کی باشم ؟ قرار شد من جای آبجی شما باشم نه چیز دیگه ای ... _آره بخاطر شما ، شما آبجی من نیستی ، چند روزه دارم با خودم کلنجار میرم که بهتون بگم یا نه ، آخر سر دلم طاقت نیاورد که نگم . دکترم گفته باید عمل کنم و اینکه از زیرعمل سالم بیرون نیام ، احتمالش هست . باهرکدوم از حرفهاش ، تعجب من بیشتر میشد و قلبم شدت میگرفت .... سعی میکردم خودم رو کنترل کنم . ادامه داد : _میخوام اگه زنده موندم .... سرش رو انداخت پایین و ادامه داد ... ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee