●♧--------------«🪐🌘»------------♧●
#رمانهراس
#بهقلمmedia
#پارت117🖇📚
جیغی کشیدم و با عصبانیت لگدی به صندلیش زدم که صداش تو حلقش موند و دیگه ادامه نداد
میخواستم آزارشون بدم ولی اونا دوتا بودن و من تک...
چند دقیقهای توی همین اوضاع و سکوت سپری کردیم
با حس اینکه دیگه ماشین بالا و پایین نمیشه سرم رو بلند کردم و به اطراف خیره شدم
اینجا دیگه کجا بود؟
-رسیدیم...منم پیاده شم داداش جان؟ اگه راضی باشی البته
نگاه کیان برای لحظهای بین من و بردیا ردو بدل شد و بعدش کنایه وار و آروم روبهش گفت:
-لزومی نداره! پیاده شو هیوا دیر وقته
سری با لبخند رو بهش تکون دادم و از اون ابوطیاره قراضه پیاده شدم.
بخاطر حرکتا و تکون خوردناش به شدت حالت تهوع داشتم و میخواستم بالا بیارم که کیان سفت از دستم گرفت و من رو به خودش چسبوند
میترسیدم از اینکه بیوفتم و بلایی سرم بیاد....
بغضم دوباره داشت آزارم میداد و اجازه حرف زدنم رو ازم میگرفت!
با صدای بردیا و بعدش محو شدن اون و ابوطیاره کیان سمت جایی که انگار خونش بود هولم داد...
در آهنی و بزرگی سد راهمون بود!
طرحاش برام به شدت عجیب و جالب بودن... خیلی قشنگ و عجیب بود
کیان کلیدی از جیبش بیرون آورد و توی اون تاریکی...
https://eitaa.com/haras_Novel
کپے برداࢪی حتے با ذکر نام نویسنده از ࢪمان پیگرد قانونے و الهے داࢪد 🔐♥️
●♧--------------«🌒🪐»--------------♧●
#پارت117
#رمزینه
با صدای پام اول کیان بعد سحر برگشتن سمتم.
یه نگاه سرد به کیان انداختم و بی توجه بهش که زل زده بود بهم رفتم تو آشپزخونه.
خودمو به وسایل سرگرم کردم که مثلا حواسم نیس.
فاصله اشپزخونه هم باهاشون زیاد بود و نمی تونستن منو ببین.
فوضولی نذاشت و رفتم زیر اپن نشستم ببینم چی می گن.
به زور می شنیدم.
سحر:اصلاازاین دختره خوشم نمیاد.
کیان:
سحر خوبی؟مگه چی کارت کرده؟
_پروئه.
حس خوبی بهش ندارم.
خوب نیست با تو تنها تو یه خونه بمونه.
صدای عصبی کیان اومد:
سحر من بچه نیستم.
کارامم فقط و فقط به خودم مربوطه.تو نمی تونی برام تعیین تکلیف کنی.
اگه نمی خوای و نمی تونی تحمل کنی می تونی برگردی اصفهان یا بری خونه دایی.
حرفاش یکم بهم روحیه داد.
سحر:دوسش داری؟
کیان:سحر برو.
داری عصبیم می کنی.
_پس حدسم درست بود.
عاشق یه حمال گدا شدی.
دادزد:
دهنتو ببند.
#پارت117
بخش دوم
#رمزینه
سریع بلند شدم.
سهیلا و سمانه هم هراسون اومدن داخل.
سحر بهت زده به کیان نگاه می کرد.
کیانم بلند شده بود.
سهیلا جون:
کیان؟
چی شده چرا داد زدی؟
سحر زدزیر گریه و رفت بالا.
سمانه جوش اورد.
_چته تو پسر؟
بذار برسیم بعد با این دختر بیچارم دعوا کن.
حیف سحر که تو رو دوست داره
کیان:خاله به دخترت بگو جلوی زبونشو بگیره
سهیلا جون:
کیان خجالت بکش.
بزرگترته.
سمانه:
خوبه والا.
جوونم جوونای قدیم.
حیا رو قورت داده به آبم روش.
با حرص اونم رفت بالا.
کیان نگام کرد.
سرمو انداختم پایین.
سهیلا جون:
کیان؟
چرا اینجوری می کنی؟
چی گفت مگه؟
نگاشو ازم گرفت:
دیگه چی می خواست بگه مادر من؟باز نیومده شروع کرد.
سهیلا جون:
خب دوست داره.
#پارت117 بخش سوم
#رمزینه
کیان پوزخند زد:
مامان یه چیزی بگو که با عقل جور در بیاد.
هشت ماه پیش اومدین تهران از اون موقع تا حالا یه بارم بهم زنگ نزد.
آمار دوست پسراش از دست خودشم در رفته.
خودت می دونی که من از این جور دخترا با این تیپ و قیافه اصلا خوشم نمیاد.
سهیلا جون:
چی بگم والا.
حالا چند وقت تحمل کن.
زشته هرچی باشه فامیلن.
نفسشو فرستاد بیرون و گفت:
فقط بخاطر گل روی شما.
چشم.
سهیلا جون:
قربونت برم الهی.
_خدا نکنه.
کیمیا از رو نرده ها سر خورد اومد پایین و تند تند گفت:
چی شده ؟
چه خبره؟
کی چی گفته؟
بزن بزن بوده من نبودم؟
ای بابا یه حسی بهم می گفت الان حموم نرما.
همه خندیدن.
کیانم خندش گرفته بود.
کیان:
یه نفس بگیر.
چی میگی؟
کیمیا:
صدای عرعر سحر میومد.
دمت گرم چی کارش کردی؟
سهیلا جون:
این چه طرز حرف زدنه کیمیا.
من اینجوری تربیتت کردم؟
#پارت117
بخش چهارم
#رمزینه
کیمیا صدای صاف کرد:
پوزش مادر گرام.
برادر جان.
چه بلایی سر اون بدبخت فلک زده آوردی که داشت زار می زد؟
کیان:
هیچی.
حرف زد.
جوابشو داد.
دستشو گرفت جلوی کیان:
ایول بزن قدش.
دستشونو زدن به هم.
صدای آیفون اومد.
مهرداد بود.
کیمیا زد تو صورتش.
_ای وای خاک بر سرم.
من لباس نپوشیدم.
سریع دوید بالا.
رفتم درو باز کردم.
سهیلا جونم رفت روسری سر کنه.
کیان از فرصت استفاده کرد و اومد پیشم.
با اینکه خوب جوابشو داد و تقصیری هم نداشت.
اما بازم دوست داشتم واسش ناز کنم.
اومد پشت سرم وایساد.
اروم گفت:
-درسا؟
جوابشو ندادم.
_چند؟
بدون اینکه برگردم سمتش گفتم:
چی چند؟
_نازت.
هرچقدر باشه می خرم.