eitaa logo
حرف حساب
7.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
15 فایل
برش‌هایی از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم | گروه مطالعاتی هیئت امام جعفر صادق علیه السلام ارتباط با مدیر: @Einizadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
یک انقلابی دو آتیشه! 🔻 ...حالا من یک «انقلابی دوآتیشه» بودم و بدون ترس از احدی، بی‌محابا [علیه رژیم] حرف می‌زدم... با تعدادی از جوان‌های کرمان بر دیوارها شعارنویسی می‌کردیم... عمدهٔ شعارها «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» بود. 🔸 اواخر سال ۵۶ بود. مدت‌ها امتحان برای گواهی‌نامه رانندگی می‌دادم. قبول شده‌بودم. به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهی‌نامه خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذری‌نسب. گفت: «بیا تو، اتفاقاً گواهی‌نامه‌ات رو خمینی امضا کرده؛ آماده‌است تحویل بگیری.» من از طعنهٔ او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجه‌دار دیگر هم وارد شدند... هیچ راه گریزی نبود. آن‌ها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان می‌گفتند: «تو شب‌ها می‌روی دیوارنویسی می‌کنی؟!» آن‌قدر مرا زدند که بی‌حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آن‌ها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن‌چنان ضربه‌ای به شکمم زد که احساس کردم همهٔ احشای درونم نابود شد. به‌رغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که می‌کردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم... سه روز از شدت درد تکان نمی‌توانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس می‌کردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر کردم هر چه باید بشود، شد! ...با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شده‌بود. 📚 | زندگینامه‌ی خودنوشت سردار شهید حاج 📖 صص ۶۴ تا ۶۷ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
یک انقلابی دو آتیشه! 🔻 ...حالا من یک «انقلابی دوآتیشه» بودم و بدون ترس از احدی، بی‌محابا [علیه رژیم] حرف می‌زدم... با تعدادی از جوان‌های کرمان بر دیوارها شعارنویسی می‌کردیم... عمدهٔ شعارها «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» بود. 🔸 اواخر سال ۵۶ بود. مدت‌ها امتحان برای گواهی‌نامه رانندگی می‌دادم. قبول شده‌بودم. به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهی‌نامه خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذری‌نسب. گفت: «بیا تو، اتفاقاً گواهی‌نامه‌ات رو خمینی امضا کرده؛ آماده‌است تحویل بگیری.» من از طعنهٔ او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجه‌دار دیگر هم وارد شدند... هیچ راه گریزی نبود. آن‌ها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان می‌گفتند: «تو شب‌ها می‌روی دیوارنویسی می‌کنی؟!» آن‌قدر مرا زدند که بی‌حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آن‌ها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن‌چنان ضربه‌ای به شکمم زد که احساس کردم همهٔ احشای درونم نابود شد. به‌رغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که می‌کردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم... سه روز از شدت درد تکان نمی‌توانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس می‌کردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر کردم هر چه باید بشود، شد! ...با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شده‌بود. 📚 | زندگینامه‌ی خودنوشت سردار شهید حاج 📖 صص ۶۴ تا ۶۷ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f