eitaa logo
حرفیخته
321 دنبال‌کننده
162 عکس
19 ویدیو
2 فایل
یک آزاده اینجا حرف می‌زند که آرزویش آزاده شدن است. باهام حرف بزنید: @azadr0 آزاده رباط‌جزی
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز که غروب شود، سی و دو سال تمام زندگی کرده‌ام. از فردا یک آزاده سی و سه ساله‌ام. وقتی بچه‌تر بودم، هول می‌زدم برای بزرگ شدن. روی نئوپانِ کفیِ کشوی تختم، با مداد شمعی نوشته بودم: "آزاده رباط‌جزی، کلاس اول پرستو." کلاس اولی شدن و سواد داشتن، مثل یک ورود شکوهمند بود به دنیای "بزرگ شدن" انگار مثلا پرده سنگین حائل را کنار زده باشم و اجازه ورود به حریمی خاص را پیدا کرده باشم. بعدتر نوشته بودم: "کلاس دوم یاس" و... بعد، درست یادم است. یک جایی انگار چشم باز کرده باشم و فهمیده باشم که افتاده‌ام توی گردونه‌ی پرشتابِ زمان. انگار آن جا بود که فهمیدم چقدر باید دنبال زمان دوید. آن جا بود که با جان حس کردم چقدر از زمان عقبم و چقدر زمان تند می‌دود. جایی که کلاس چهارمی شده بودم و هنوز روی کفی کشو، کلاس سوم را هم ننوشته بودم و زمانش گذشته بود. بعد فکر‌ کرده‌ بودم حالا که زمان انقدر زود می‌گذرد، اصلا یک‌هو بنویسم دوم راهنمایی و خلاص. سنی که دیگر به خیالم آن‌قدری از من دور بود که قرار نبود حالاها بهش برسم و ازش بگذرم. خیالم راحت شده بود که انگار دیگر زمان تحت کنترل من است. ادامه👇🏻
ادامه👇🏻 چند روز پیش، مامان پرسیدند: "الان سی‌ و‌ دوت تموم شد، رفتی تو سی‌وسه دیگه؟" چشم و ابرو آمدم که: "نه خیر. تازه سی‌ و دو." و با مامان یک کل‌کل قدیمی راه انداختیم. کَل‌کلی که برعکسِ قبل، حالا می‌خواستم اثبات کنم بزرگ نیستم. حالا، مثل بچه‌ای که می‌خواهد بماند خانه خاله؛ ولی کسی دست‌هایش را می‌کشد و پاهایش ساییده می‌شود روی زمین، زمان دارد دست‌هایم را می‌کشد تا بزرگم کند و من دلم می‌خواهد دیگر همین جا بمانم. باید اعتراف کنم که از زیاد شدن سن، حالا می‌ترسم. از زیاد شدن طول عمرم، اگر عرضش، تغییر مثبتی نکند، نگران می‌شوم. از این که یک آدم دیلاق کم‌وزن باشم. موهای سفیدی که نه توی آسیاب، بلکه به بی‌خیالی و کسالت سفید بشود، می‌ترسانَدم. این سال‌ها حساب سن از دستم در رفته. این سال‌ها بزرگ شده‌ام و برای خودم هنوز کوچکم. امروز نمی‌دانم باید روی کفی کشو بنویسم کلاس چندم‌‌ام. خدا کند هر کلاسی که هستم، کارنامه ترم دومم، برق بیندازد به چشم‌هایم. به چشم‌های خودم و ولی‌ام؛ که آمده کارنامه را گرفته‌ و رفته یک گوشه، تنهایی بخوانَدش. پ.ن: با یک گروه از دوستانم، رسم خوبی داریم که برای تولد همدیگر، به پیام تبریکمان، هدیه معنوی هم الصاق می‌کنیم. یکی امين الله می‌خوانَد از طرف متولد، دیگری برای حوائجش صلوات می‌فرستد و... به من منت بگذارید و در این روزهای بزرگ، برایم هدیه معنوی بفرستید.
حرفیخته
ادامه👇🏻 چند روز پیش، مامان پرسیدند: "الان سی‌ و‌ دوت تموم شد، رفتی تو سی‌وسه دیگه؟" چشم و ابرو آمدم
هنوز دارید برام هدیه معنوی تولد می‌فرستید. خدا خیرتون بده. حالا ازتون عاجزانه التماس می‌کنم برای پدرم قرآن بخونید. هرچقدر می‌تونید. هرچی بلدید... من امشب بی‌پدر شدم...
صادقانه راضی به زحمت هیچ کدوم از عزیزان نیستم؛ ولی چون دوستان لطف داشتن و پرسیدن، اعلامیه پدر رو پست کردم.
فإذا اختنَقتُمْ، بالحُسينِ تنفّسوا اگر دل‌تان سخت به تنگ آمد، با ذکر حسین(ع) نفس بکشید.🖤 یا حسین...
گفتم: "اجازه می‌دید بغلتون کنم؟" از روی صندلی‌اش بلند شد و به طرف من یک قدم برداشت. دست‌هایش را باز کرد. در آغوش هم چند ثانیه هق‌هق کردیم. من را مدیون خودش کرده بود و او هم از من ممنون بود که به‌خاطر حال من، رفته و بیشتر خوانده و حالا حال دیگری دارد. من رفته بودم برای درمان و او نشسته بود تا کمکم کند؛ ولی مسیر حرف‌هایمان اصلا آن سمتی نرفت که قرار بود‌. او درمانگر من بود؛ ولی نشسته بود مقابلم و با صورت خیس اشک می‌گفت: "آزاده ممنونتم‌. نمی‌دونم چه‌کار کردی با من. اصلا اینا جزو طرح و برنامه‌م نبود." در راه برگشت، توی ماشین، صوت استاد پرهیزگار را گذاشته بودم روی ریپیت و روسری‌ام تا زیر گردن، خیس اشک شده بود. باران می‌بارید و شیشه‌پاک‌کن ماشین، تند می‌دوید. چشم‌هایم، خیابان را تار می‌دید. درست شبیه سکانس‌های تراژیک فیلم‌های عاشقانه. جلسه آخر مشاوره، اصلا طوری پیش نرفته بود که برنامه‌ریزی شده بود. تصور می‌کردم با لبخند و یک فهرست، از اتاقش بیرون می‌آیم. ولی تلاطمی در من ایجاد کرده بود. تحولی که هنوز، بعد از چندین ماه، وقت درماندگی، وقت سرخوشی بی‌امان، وقت بی‌حوصلگی، وقت عاشقی، به سراغ این چند جمله‌ی شفاف می‌روم و اشک، امانم را می‌برد. امشب دوباره یادش کردم‌. قرآن گوشی را باز کردم و "والضحی"... همیشه موقع خواندنش، قیافه بچه‌لوس‌های حق‌به‌جانب را به خودم می‌گرفتم. حالا که یک ارتباط جدیدتر هم بین من و "ضحی" پیدا شده، بیشتر فرو ریختم‌. بیشتر خودم را مچاله کردم گوشه دلم‌. اشک‌های ترحم‌برانگیزتر ریختم و خواندم... همیشه وقت‌های تلاطم به سراغش می‌رفتم؛ ولی چند روز است سوره ضحی، جور جدیدتری صدایم می‌زند.
مطمئن بودم که امسال شرایط مهیا نیست برای رفتن. تقارن اربعین با ایام مراسم چهلم بابا، گرمای هوا و ملاحظه بچه‌ها، پاسپورت منقضی‌شده، هزینه‌ها، شلوغی و... اما از همان شبی که خواب بابا را دیدم، یقین کردم که رفتنی شده‌ام. توی خواب دیدم همان حلوایی توی دستم است که از دیشبش قصد کرده بودم برای خیرات بابا سفارش بدهم و فردایش ببرم برای روضه تهمینه خانم. بابا از دور آمد. با لبخندی واقعی‌تر از همیشه. روشن‌تر از وقتی که زنده بود. پایش دیگر نمی‌لنگید. یک استکان چای برایم آورده بود که با حلوای توی دستم بخورم. و من این صحنه را، که بابا برایم چای بیاورد، بدون سینی و تک‌استکانی، فقط در مسیر مشایه اربعین دیده‌ام... بابا عاشق چای بود. در مسیر، تند تند می‌ایستاد چای عراقی می‌گرفت و هر بار برای من هم که نشسته بودم و اصلا چای‌خور نبودم، یک استکان می‌آورد. بیدار که شدم و خواب را یادم آمد، همان جا فهمیدم حالا که خود بابا، چایِ آن حلوایی را که قرار بود من برایش خیرات کنم، به دستم داده، حتما با من حرفی دارد. یقین کردم که رفتنی شده‌ام. حالا راهی‌ام... در کمال ناباوری... حلالم کنید. دعایم کنید. تو را از دور می‌بینم که می‌آیی تو را از دور می‌بینم که می‌خندی تو را از دور می‌بینم که می‌خندی و می‌آیی  ای افسوس  سیاهی تار می بندد چراغ ماه، لرزان از نسیمِ سردِ پاییز است... هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان ها باز خیالم چون کبوترهای وحشی می‌کند پرواز زمان، در بسترِ شب خواب و بیدار است...
گفته بودم می‌آیم همه دلتنگی‌هایم را توی حرمت اشک می‌کنم... و چقدر خوب چقدر خوب چقدر خوب که "حرم توست خانه پدری..." مگر یک بچه یتیم، دیگر از این دنیا چه می‌خواهد؟؟؟ پ.ن: حالا مانده. بیشتر از این‌ها باید خودم را برایت لوس کنم. دختربچه‌ها همین جوری از بابا، همه چیز می‌گیرند!
حرفیخته
گفته بودم می‌آیم همه دلتنگی‌هایم را توی حرمت اشک می‌کنم... و چقدر خوب چقدر خوب چقدر خوب که "حرم توس
این شعرِ پر از تصویر را از حمیدرضا برقعی بخوانید: آه ای شهر دوست داشتنی کوچه پس کوچه‌ های عطرآگین ای مرور تمام خاطره‌ هات چون دهین ابوعلی شیرین .  سرخوشی‌ های بی‌ حدم می‌ زد پرسه در کوچه‌ های بی هدفی دعوتم کرد سمت طعم بهشت ناگهان عطر قیمه‌ ی نجفی ,  سیدی ! گم شدم ، حرم ، مولا از کجا می شود به او برگشت ؟ عربی گفت و من نفهمیدم باید از شارع الرسول گذشت .  زخمی‌ ام التیام می‌ خواهم التیام از امام می‌ خواهم السلام علیک یا ساقی من علیک السلام می‌ خواهم .  سنگ دُر می‌ شود در این وادی صاحبان جواهرند همه واژه در واژه با امین الله زائران تو شاعرند همه .  در حرم گم شدم که می‌ دیدم بین دریای بیکران دریا ریخت مضمون تازه در شعرم صحن نو ، صحن حضرت زهرا .  فرصت با تو بودنم چون ابر لحظه در لحظه می‌ شود سپری غرق آرامش و پر از رویا حرم توست خانه ی پدری .  لنگر آسمان ، ستون زمین تو به جبریل داده‌ ای پر و بال مستی‌ ام را خودت دو چندان کن یا علی یا محول الاحوال .  باز هم در شکوه ایوانت مستم ، آشفته‌ ام ، پریشانم دارم آن شعر روی ایوان را جای اذن ورود می‌خوانم .  ” زائرانِ درگهت را بر درِ خلد برین می‌ دهند آواز طبتم فادخلوها خالدین “ .  بین این چهارپاره خوابم برد رفتم از خویش و دفترم جا ماند یک نفر مثل من درون حرم داشت شعری برایتان می‌ خواند .  ” علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ماسوا فکندی همه سایه ی هما را دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من ، به خدا قسم ، خدا را “ .
این روزهایی که از سر گذراندم، لطف و مهرتان، از در و دیوار این خانه مجازی، برایم می‌بارید. این ایام اربعین هم، که مقارن با ایام چهلم باباست، منت بر سر من بگذارید و برای بابای آن‌جهانی‌شده‌‌ام هدیه‌ای مرحمت کنید. در کنارش اگر نسیم خنکی از دعا هم برای قلبِ ما فوت کنید، دست‌بوس‌تان‌ام.
یک کلمه، حاصل عمر من باشد، برایم کافی‌ست آقا محمود بهجت، شاعرِ دودمه‌ی "مکن ای صبح طلوع"، لابد یک جایی، دستی را گرفته، سنگی از جلوی پایی برداشته، خلاصه‌ یک کاری کرده که آخر سر، یکی از کارهایش، مثل مرواریدی که از بقیه صاف‌تر و صیقلی‌تر باشد، از لابلای بقیه سر خورده و از قیف وجود خودش بیرون افتاده و به دل مردم نشسته و بعد به دریا رسیده‌. این شده که حالا بعد از این همه سال، آخرهای مراسم، تقریبا همه جا، شب‌های عاشورا، آدم‌های یک طرف مجلس، می‌گویند: "امشبی را شه دین در حرمش مهمان است، مکن ای صبح طلوع" و بعدی‌ها جواب می‌دهند: "صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است، مکن ای صبح طلوع" و همه ناله می‌زنند و روی پا می‌کوبند. حتما آقا محمود بهجت، به این جای شعر که رسیده، کاغذش خیس شده، خودش با این بیت سینه زده و سینه‌اش سوخته. لابد این جای شعر را بلند شده و چرخی در خانه زده تا دلش کمی آرام بگیرد. شاید رفته باشد به طرف پارچ آب سفالیِ لب طاقچه؛ ولی دست نبرده باشد سمتش. ولی یک جمله‌ها و یک کلمه‌هایی هم هست که توی قلب هر کس، برای خودش، مروارید می‌شود و می‌ماند. من از چند سال پیش ‌که استرالیا را گوش کردم، توی هیئت، وقت‌هایی که خیلی کم می‌آورم، وقت‌هایی که قلبم تنگی می‌کند و خون پمپاژ می‌کند درست پشت چشم‌هایم، یا وقت‌هایی که چشم‌هایم خسیس و بددل می‌شوند،‌ فقط یک کلمه می‌گویم. از بین تمام روضه‌ها و نوحه‌هایی که شنیده‌ام، فقط یک کلمه می‌گویم: "حسین" این را که با همان استیصالِ احسان عبدی‌پور، در "پادکست استرالیا" می‌گویم، راه چشم و قلبم انگار باز می‌شود و اشک، گرم و نرم می‌شود روی گونه‌هایم. حتما احسان عبدی‌پور هم وقت نوشتن این‌ها، صفحه کلیدش، نم برداشته. اگر دل خودش ترک نخورده باشد، قطعا نمی‌تواند راهی به دل من پیدا کرده باشد. وقت‌هایی که وسط روضه، یک جمله‌ای، بیتی، قلبم را بگیرد، گره روسری را باز می‌کنم و می‌کشمش روی صورتم، دست‌هایم را می‌برم زیرش و صورتم را می‌گیرم و هق‌هق می‌زنم. و هی با خودم می‌گویم: "من زشت گریه می‌کنم." انگار همان لحظه کسی در گوشم می‌گوید که صاحب مجلس، دلش به حال زشت‌ها بیشتر می‌سوزد. و فکر می‌کنم به کاغذهای خیس و کی‌بوردهای نم‌زده. فکر می‌کنم از تمام سال‌های خواندن و نوشتنم، همین من را بس باشد که سالیان بعد، کسی کلمه‌ای، حرفی را با خودش زمزمه کند و توی دلش، مرواریدی بغلتد و بگوید: "خدا بیامرزه پدر و مادر این آزاده رباط‌جزی رو. این یه جمله‌ش چه کرده با من. لابد صفحه نمایش گوشی‌ش وقت نوشتن این جمله توی برنامه نوت، خیس خیس شده."
امروز، وسط کلاس با هم‌نویسا، حسنا اومد، یک صفحه از این کتاب رو نشونم داد و گفت: "با این برات دعا کردم." با چشم و ابرو ازش تشکر کردم و رفت. الان اومده می‌گه: "مامان این خداست؟" - نه! امام زمانه. - آهان. یعنی خواهرشه؟ - خواهرِ کی؟ - خواهرِ خدا دیگه!