پسرک دفتر و مدادش را میدهد دست من و میگوید: "امشب باید من به شما املا بگم."
-اِ! چه خوب! پس بعدش باید خودت تصحیح کنی.
-تصحیح کردن نمیخواد. شما که غلط نمینویسی. آخه شما کلاسهای مبنا رو هم گذروندی!
شرمنده مبنا جان!
آبرو و حیثیت برایت نگذاشتم! احتمالا در ذهن پسرک، به قبل و بعد از این املا، تقسیم خواهی شد!
پ.ن: خدا شاهده کلا یه بار، همین چند روز پیش، بزرگوار رو با خودمون بردیم طلافروشی! الان معلمش املا رو بخونه، فکر میکنه من تا آرنج النگو دستمه!🤦🏻♀️ (مادر من عاشق طلا و انگشترهای طلایی است)
#نه_به_مشق_برای_مادران
11.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فکر کردم اگر این آقای چوپان، یک روز نویسنده نشود، حتما از این دنیا طلبکار خواهد ماند.
اتصال عمیقش با نشانههای دنیایی،
ارتباط آنیاش با خالق،
و کِیف آشکارش حین تکراریترین روتین زندگیاش،
مصالح دست اول دنیای نوشتن را دودستی تقدیمش کرده.
خوش به دنیایش...
راه میرفت و با صدای بلند به گوسفندهایش میگفت: "بخورید. نوش جونتون. بخورید و برای من دعا کنید. بخورید که ایشالا خدا روزیتونو زیاد کنه."
سر بلند کرد. خانمها را دید و داد زد: "سلام حاج خانوما. زنده باشید."
و مگر میشود یاد شبانِ قصه موسی نیفتاد؟ چه دنیایی دارند چوپانها و پیامبرها...
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم، کنم شانه سرت
دستَکت بوسم، بمالم پایَکت
وقت خواب آید، بروبم جایکت
آدم دلش تنگ میشود برای این خدای نزدیک...
تا گوشی را با همسر قطع کردم، زنگ زدم و دوباره همان چیزها را از اول برای مامان تعریف کردم. انگار حجم مهری که به قلبم سرازیر شده بود، خارج از ظرفیت این تکه ماهیچه کوچکِ توی سینهام بود. بالبال میزدم. حس میکردم باید تمام شهر را خبر کنم.
برای مامان، از دیروز گفتم و کتابچه جذابی که بچههای همنویس برای من و زهرا نوشته و تصویرگری کرده بودند و توی دورهمیِ خانه شعر و ادبیات، غافلگیرمان کردند. از قابفرش متبرک و عطر رضوی گفتم و ظرف سفالی سبز. مامان مثل همیشه ذوقِ موقرانهاش را با سکوت و تایید نشانم داد و خدا را شکر کرد. گفتم: "تازه این یه بخشش بود. مهمترش، هدیه معنوی بود که گفته بودن امروز میدن."
کانال همنویس را که باز کردم، مریم آرایش دو تا تصویر دستنوشته فرستاده بود و زیرش نوشته بود که چون برایش حرمت داشته تایپ نکرده.
بازش کردم. دیگر دلم دست خودم نبود. یک عالم کلمه محترم، بغلم کردند. در خواب هم نمیدیدم روزی لایق این همه نور و روشنی باشم. قلبم درخشید. برایشان با چشمهای خیس، صوت فرستادم. از بس بغض خورده بودم تا بتوانم جملاتم را تمام کنم، تمام استخوانهای گلویم درد گرفته بود. یک درد شور و شیرین بابت یک دنیا شرمندگی و مباهات...
خدا هر جا که هستید بغلتان کند همنویسهای همرویای هممبنای هممعنای من❤️
#مدرسه_مبنا
#همنویس
@harfikhteh
حرفیخته را باز میکنم. توی باکس، متن را paste میکنم. بعد select all و بعد delete.
به ارواح خودم چند تا آبنکشیده میفرستم و تهش دهن کج میکنم: "تو که جیگرِ خودافشایی نداشتی، بیجا کردی خودتو قاتی نویسندهها جا کردی."
#روتین_های_یک_مغز_گونیپیچشده
پسرک چشم درشت میکند سمت پدرش: "شما واقعا چهجوری برای همه مشکلا یه راه حل داری؟"
- آدم هر کار درستی رو که بخواد و اراده کنه انجام بده، اگر کاری نباشه که خدا رو ناراحت کنه، خدا هم کمکش میکنه که بتونه."
دخترک، با دهان پر و چربوچیلی میگوید: "خدا که نیست."
همسر، گردنش را میخاراند و سر کج میکند سمت من.
اشاره میکنم که بپرس خدا کجا نیست.
دخترک میگوید: "خدا تو خونه ما نیست که."
-چرا بابا جان. خدا همه جا هست. تو خونه ما هم هست.
دخترک سر حرفش ایستاده: "نه. خدا فقط تو مشهده."
کمی فکر میکند. با انگشت اشاره سینهاش را نشان میدهد: "این جا هم هست." فکر میکنم قلبش را میگوید. دلم برق میزند.
میگوید: "نه. این جا رو میگم. تو این." کیف چرمی حرز را از توی یقهاش بیرون میکشد و خدا را نشانم میدهد.
#کچولّا
#حُسن_کوچک
#حُسن_خونهی_ما
#حسنا
حرفیخته
عکس گوشهای از دفتر اسناد رسمی مربوط به متن زیر 👇🏻
هشدار: این پست، کمی شور است، کمی تلخ.
مینویسم: "نپرس اصن." یک شکلک خنده دنداننما میگذارم تنگش و وسط آستین را میکشم روی پلک خیسم. از یک روز سخت برگشتهام خانه و گوشیبهدست پهن شدهام روی تخت. پیامش میرسد: "پس بدو بگوووو." برایش مینویسم که با عارفه رفته بودم دفتر اسناد، دنبال کارهای انحصار وراثت و... اشکم میرود توی دهانم. تلخ است و گرم. از ناله کردن بیزارم. وقتهایی که مینشینم پیش کسی و درد دل میکنم، بعدش انگار چیز گرانقیمتی را دودستی تقدیمش کرده باشم، سنگین میشوم. از قبلِ گفتنش هم سنگینتر. زخمهایم انگار که شیء ارزشمندی باشند، از آن خودم. به کسی که میدهمشان، حس فقدان و حسرت مینشیند جایشان. ولی گاهی انگار دیگر خود دردها، سرشان میزند بیرون. گاهی فکر میکنم توی خیابان که راه میروم، آدمها با دست نشانم میدهند و نالههای تلنبارشدهام را که بر دوش میبرم به هم نشان میدهند. نالههایی را که هرچه با دست فشارشان میدهم تا بتمرگند توی مغز و قلبم، باز میزنند بیرون. جا نمیشوند. این طوری میشود که وقتی رفیقی میپرسد کجایی که نیستی، فقط و فقط از همین که جواب میدهم کار اداری داشتم، میفهمد که باید بپرسد "خوبی؟"
عارفه، یکی یکی کارت ملیها را داد دستم و برگ سبز ماشین بابا و پوشهای که با خط مامان رویش نوشته شده بود: "مدارک فوت و..."
دفتر اسناد تاریک بود و بوی مرگ میداد. رنگ و روی دیوارها رفته بود و کف اتاق، چرکمرد. زیرابروهای خانم ماسکزدهای که بهم گفت دیگر مدارک از کسی نمیگیرد و کار میرود برای فردا، نوکنوک درآمده بود. آقای کارمندی که اول فامیلش "میر" داشت، صدایش مثل صدای موتورگازیهای اتوبان باقری بود. نور کم اتاق داشت من را میخورد. چه زود افتادیم توی بازی ارث و میراث. قرار بود بابا، سهشنبه برود خانهای را که به آقای فلانی فروخته بود، به نامش بزند؛ ولی خودش دوشنبه شب از دنیا رفته بود. آقای فلانی برای جور کردن جهاز دخترش نیاز به فروش خانه داشت و نبودن امیر و مشغولیتهای من و عارفه، کار را طولانی و سخت کرده بود. تا این که امروز شاید آخرین کارهای اداریاش را هم انجام دادیم و تمام. سر کوچه دفتر اسناد که منتظر اسنپ بودم، دوباره دستها و پاهایم، مثل دوشنبه شب و سهشنبه صبح، بیحس شده بود.
پیامش را باز میکنم: "بنویس سبک شی" من میگویم لعنت به نوشتن. لعنت به جور دیگر دیدن دنیا. من توی رنگ آبی دیوارها، روی پوشه زرد مدارک، انگشتر عقیق سرخ کارمند دفتر، کتی که تن مرد قدکوتاه بود، موهای جوگندمی و کمپشت مراجع دفتر، بیپناهی و غم خودم را میدیدم. استیصال و بغضی که میخوردمش. هی پلک میزدم تا مثل همه آدمهای دیگرِ آن جا به نظر برسم.
میروم توی گالری گوشی. عکسی را که از قسمتی از دفتر اسناد گرفته بودم، باز میکنم. توی عکس، دیوارها چرک نیست، دفتر تاریک نیست و انگشتر عقیق مرد کارمند، فقط یک انگشتر عقیق است.
پ.ن: وقتی میگویم برای نوشتن جان میکنم، شاهدش همین که بعد از نوشتن همین چند خط ناقابل، جوری تمام شدم که ساعت ۷:۳۰ شب، خزیدم توی تخت پسرک و ۴۵ دقیقه خوابیدم.
#خون_متن
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
«زبانمان بند آمده است و نمیدانیم چه باید بگوییم؛
فقط اینکه قلب ما اهالی مبنا، پس از شنیدن این خبر، سنگین است.
و شریک داغ فرشته کوچکتان هستیم. 😞»
برای قلب خانم طاهری استادیار محترم مدرسه مبنا، دعای صبر بخوانید. 🖤
همین.
| @mabnaschoole |
هدایت شده از /زعتر/
به نام خالق علی اصغر (علیه السلام)
هم. این دو حرف ربطدهنده همه چیز به هم. مبنا، استادیار، خلاق، پیشرفته، باشگاه. همه چیز مبنا، بوی همین دو حرف را میدهد. ما که همین چند سال پیش از هم بیخبر بودیم، حالا از شوق هم، شوقیم و از داغ هم، داغ.
میخواهیم برای دل استادیارمان مرهم شویم و تسلای دل داغدیدهاش باشیم.
خواستیم بچههای شیرخوارگاه شبیر هم چند دقیقهای طعم مادریِ خانم طاهری را بچشند.
شیر و پوشک و لباس بخریم یا هزینهاش را بدهیم.
نه فقط به نیت آرامش دل خانم طاهری. خیر را آسمان بردیم پیش مادری که پشت در افتاد و گریه بچهاش را نشنید.
همراه شویم با روزهای غم حضرت فاطمه (سلام الله علیها) که مرهم دل خانم طاهری شوند.
این شماره کارت مخصوص همین کار است و نیازی به اطلاع نیست. روی کارت بزنید کپی میشود
🔰 شماره کارت
6037997257791609حسام محمودی 🔰 مبلغ تا ۱۲ شب روز سهشنبه ۲۸ آذر جمعآوری میشود. لطفا بعد از آن چیزی واریز نکنید 🔰 گزارشش را تقدیم حضور میکنیم. همه مبلغ به حساب شیرخوارگاه شبیر واریز میشود
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
22.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ با نویسندگی، زندگی کن!
🔻 آغاز ثبتنام نویسندگی خلاق
🆔 http://B2n.ir/f49884
#بانویسندگی_زندگی_کن
#نویسندگی_خلاق
| @mabnaachoole |
#دوره_آموزشی
.
.
*🎶 این ادامهای بر رویداد «گهواره» با موضوع #لالایی است* که هنرمندان زیادی رو از سراسر کشور گرد هم آورده تا پای درس استادان بزرگ شعر و لالایی بنشینن.
🥁این دوره آموزشی که از 19دیماه شروع میشه ۴ روز ادامه خواهد داشت. شرکت تو این دوره برای برگزیدگان فراخوان ملی لالایی رایگانه.
ادامه مطلب رو در [اینجا](https://artteen.ir/اولین-دوره-آموزشی-سرایش-لالایی-برگزا/) بخونید.
📌آوین در شبکههای اجتماعی:
🌐 [بله](ble.ir/avvin_ir) * | * [شاد](shad.ir/avin_ir) * | * [سایت](artteen.ir) | [آپارات](aparat.com/avvin_ir) | [اینستاگرام](instagram.com/avvin_ir)
*آوین، رسانه کودک، هنر، زندگی*
@avvin_ir