#دوره_آموزشی
.
.
*🎶 این ادامهای بر رویداد «گهواره» با موضوع #لالایی است* که هنرمندان زیادی رو از سراسر کشور گرد هم آورده تا پای درس استادان بزرگ شعر و لالایی بنشینن.
🥁این دوره آموزشی که از 19دیماه شروع میشه ۴ روز ادامه خواهد داشت. شرکت تو این دوره برای برگزیدگان فراخوان ملی لالایی رایگانه.
ادامه مطلب رو در [اینجا](https://artteen.ir/اولین-دوره-آموزشی-سرایش-لالایی-برگزا/) بخونید.
📌آوین در شبکههای اجتماعی:
🌐 [بله](ble.ir/avvin_ir) * | * [شاد](shad.ir/avin_ir) * | * [سایت](artteen.ir) | [آپارات](aparat.com/avvin_ir) | [اینستاگرام](instagram.com/avvin_ir)
*آوین، رسانه کودک، هنر، زندگی*
@avvin_ir
حرفیخته
#دوره_آموزشی . . *🎶 این ادامهای بر رویداد «گهواره» با موضوع #لالایی است* که هنرمندان زیادی رو از س
اگر به شعر و لالایی علاقمندید...👆🏻
دیشب نشستیم با هم "بچههای آسمان" تماشا کردیم.
پسرک تمام طول فیلم، میگفت: "ولی من حدس میزنم این پسره تو مسابقه، نفر اول میشه. من مطمئنم سوم نمیشه، اول میشه. حالا ببینید."
شب، موقع مسواک زدن، آمد کنار من و گفت: "ولی داستان فیلم، داستان خوبی نبود." چشم درشت کردم: "چرا؟" و فکر کردم یکی از دوستداشتنیترین فیلمهای قدیمی برای من، همین "بچهها آسمان" است.
نگاهش را شبیه آقا مسعود فراستی خمار کرد و گفت: "آخه توی داستاننویسی میگن خوب نیست داستان یه جوری باشه که بشه تهشو حدس زد. این، داستان خوبی نبود. من از همون اول تهشو فهمیدم."
#با_نویسندگی_مادری_کن😁
#استادیارک
#پسرک_کلاس_دومی
حتم دارم نه پای کارگاه والدگری نشسته بودی، نه اینترنتی دم دستت بوده که سرچ کنی: "با بچه بدغذا چه کنیم" یا "دستور تهیه سرلاک خانگی برای محکم شدن استخوان کودک"
تو ولع بالا رفتن از نردبان فِیک و کاغذی پیشرفت را نداشتی و هیچ جا چشمت دودو نمیزده تا اسمت را روی تابلویی، صفحهای، چیزی ببینی و باد به غبغب بیندازی.
تو نشسته بودی پای درس طبیعت و مدام غریزه مادریات را با نبض فرزندانت بهروز میکردی.
تو استخوان فرزندانت را با شیرِ آغشته به حب فاطمه(س) و اقتدار اسدالله(ع) محکم کردی. تو رفتی عقب و نشستی به تماشای جلو رفتن فرزندت.
مرد ساختی برای یک دنیا. دست مریزاد.
یقین دارم خستگی روزهایت را وقتی درمیکردی که میدیدی پسرت با موهای خاکی و پای آبلهبسته، درِ خانهات را میزند تا یک استکان چای ساده مهمانش کنی.
آن انگشت و آن انگشتر عقیق، حتما همه دارایی دو دنیای تو شده و نردبان محکمِ بالا رفتنت.
ما، مادرهای حیرانِ این زمان، همین که خاک پای تو را به چشممان بکشیم، بُردهایم. تویی که نه معلمی، نه پزشک، نه تسهیلگر. فقط و فقط مادری و پلههای نردبان مادری را تا ملکوت رفتهای.
روزت مبارک مادرترین مادر معاصر ما.
حال کسی را دارم که سالها خودش را با شیرینی و شکر و عسل، خفه کرده و حالا فهمیده که اگر میخواهد زنده بماند، اگر میخواهد پای چپش هنوز راه برود، باید پای راستش را قطع کند. هنوز مزه کیک شکلاتی زیر زبانش مانده، هنوز از خوردن نانخامهای و کوکی پستهای پشیمان نیست. میداند وقتی پای راستش را بدهد زیر تیغ، چقدر قرار است ناله بزند و از درد بپیچد. اما دلش هم به حال پای چپش میسوزد که قرار است بماند و راه ببردش هنوز. میداند که باید زنده بماند و ادامه بدهد.
روزی که آقای دولتآبادی برایم پیام فرستاد و پیشنهاد پذیرش مسئولیت جدید را در کنار استادیاری داد، دست و دلم لرزید. اما فایل شرح شغل را که تمام و کمال خواندم، دلم رفت برای تکتک بندهایش. به هر خط که میرسیدم فکر میکردم چقدر دوستش دارم. چقدر این کار، من است. حتی عنوان شغلی را، هر بار که با خودم میگفتم، دهانم شیرین میشد. هنوز هم... منابع انسانی، برای من بخشی از شغلم نبود. زندگی کردنِ درونیاتم بود. نشستن روی صندلی علاقههایم بود. بعدتر که بزرگتر شدم و شدیم، ترسهایم هم البته بزرگتر شد. از طرفی، همزمان، پای دیگرم، پای چپم هم داشت توی اتاق بغلی، داستان نقد میکرد و سؤال تکنیکی جواب میداد و برنامه هفتگی دوره را میفرستاد. هر روز بیشتر و سختتر. یک جایی، شیرینیبهدست، دیگر نِشستم. دیدم نمیشود. باید تصمیم میگرفتم. هر دو کار سختتر و تخصصیتر شده بود و منِ بیشتری را از من طلب میکرد. هر دو کار، من را کامل میخواست و من یکی بودم. تصمیم را گرفتم. سخت بود. برایم یک بغل حس فقدان و حتی سوگ به همراه آورد. به هر جانکندنی بود باید تصمیم میگرفتم. کاری را که با کرامت، بهم تعارف کرده بودند، بهم اعتماد کرده و عزت داده بودند، حالا کادوپیچشده، توی یک جعبه شیشهای گرانقیمت، خودم با دست خودم، بهشان برگرداندم.
من حالا، مثل کسیام که مدتها لذت شیرینی خوردن را برده و حالا تصمیم گرفته که برای زنده ماندن و سالم ماندن، باید یک پای دوستداشتنیاش را، هویتِ راه رفتنش را، پای راستش را بکَند و بچسبد به پای چپش. حالا پای راستم را کندهام و جایش درد میکند و میسوزد؛ اما پای چپ را مثل جان، دوست میدارم. گمانم پای چپ هم حالا بیشتر دوستم دارد.
#خداحافظی_با_منابع_انسانی
#سلام_محکمتر_به_نقد_و_آموزش
#دیدم_که_جانم_میرود
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
چه تقارن مبارکی 😊👌
تو روز مبارک انتقام از صهیونیستها، قراره درباره مادران فلسطینی صحبت کنیم. 🌱
گفتگوی امشب رو از دست ندید:
🔻 نشست سوم رویداد روایت مادری
📆 سهشنبه (امشب) - ساعت 20
🆔 پخش در همین مکان مقدس :))
#جنگ_روایتها
#روایت_مادری
| @mabnaschoole |
حالا که رفتهای
تو را مرور میکنم
با همان کت خاکستری
موهای خاکستری
و خاکستر خندههایی
که باد به سراغشان آمده است
حالا که رفتهای
ریشههایت را
به رودخانه سپردهاند
بگو
این بار بگو
از دریا و اقیانوس
به کجا میروی؟
حالا که رفتهای
باز هم برایت نامه میآید
به بیابان میروم
نشانی تازهات را نمیدانم...
حالا که رفتهای
این روزها دلتنگم
دلتنگم که رفتهاند
آن روزها...
#محمدرضا_عبدالملکیان
سلام دوستان
رفیق کاردرستی دارم از تبار سادات،
که همیشه به رسم پدرش (علیهالسلام) میرود دم خانههای چشمبهراه و مهر و برکت تقسیم میکند.
امسال تصمیم گرفته به مناسبت میلاد حضرت امیر (علیهالسلام) برای خانوادههای شهدا، آنهایی که زندگیشان سخت میگذرد، چلوکبابِ شب عید ببرد.
نیتش بزرگ است و کیسهاش محدود!
یاعلی بگوییم، نیت کنیم و کیسه را بزرگ کنیم. کم یا زیاد فرقی ندارد. کمش زیاد است و زیادش هم کم است.
بسم الله
5022291060670856به نام زهرا سادات مرتضوی روی شماره کارت بزنید تا کپی شود. پ.ن: هر پرس چلوکباب به قیمت ۸۰،۰۰۰ تومان تهیه میشود. بعد از واریز نیازی به اطلاع دادن نیست. مهلت واریز: تا چهارشنبه شب پ.ن: اگر تمایل دارید، برای دیگران هم بفرستید و در این خیر سهیم باشید.
من نشستم بروی می بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی
اول فکر میکردم این هدیه من است به تو که آن کار دیگر را کنسل کردیم تا تو بتوانی بروی نجف.
حالا میبینم نه. تو رفتنت را به من هدیه دادی.
من که شش ماه است با دیدن و شنیدن هر چیزی یاد بابا میافتم. اگر کسی چای دوست داشته باشد، یا کسی اصلا چای دوست نداشته باشد. اگر مرد میانسالی پایش بلگند یا شق و رق راه برود. اگر مردی در زمستان بدون کت بیرون بیاید یا خیلی خودش را بپوشاند.
من از نفس کشیدن آدمها، از حرف زدنشان، راه رفتنشان، یاد بابا میافتم و امشب... امشب را از هفتهها قبل، خفقان گرفته و فقط حواسم را پرت کردهام.
فکر میکردم تو هم که بروی قلبم شب میلاد بترکد.
اما حالا هر وقت بغض میخواهد چنبره بزند روی گلویم، دلم خوش میشود که تو رفتهای پیش بابای امت. رفتهای، اشکهایم را گرو بگذاری و آرامش برایم بیاوری. قلبم آرام است که لااقل تو پیش بابایی. چون #بابا_علیه...
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت، سلام ما برسانی
#بابی_انت_و_امی_یا_حیدر
#حرم_توست_خانه_پدری
روزت مبارک مرد... سایهات مستدام.
پ.ن: منت میذارید بر من اگر پدرم رو به صلواتی، آیهای یاد کنید. 🙏🏻
کوه فوجی ۱ 🇯🇵
دماوند و فیروزکوه ۲ 🇮🇷🇮🇷
پ.ن: فوتبالی نیستم؛ ولی به وجد اومدم و خواستم قطعکننده زنجیره نباشم.😉
هدایت شده از Islam_for_my_kids
بسته جذاب بادبادک با هدف انس با ماه مبارک رمضان و ارتقای مؤلفههای تقوا متناسب با درک و ذائقهٔ عزیزان روزهاولی دختر (۹ تا ۱۲ ساله) با مطالعه و تحقیق پیشروی شماست.
این مجموعه شامل:
□کتاب و کاربرگ شامل پانزده قرار است. هر قرار برای دو روز از ماه رمضان طراحی شده و شامل یک داستان، یک گفتگوی تعاملی و کاربرگ مرتبط است.
□ کیوآر کد آموزش ملیلهی کاغذی به صورت مرحله به مرحله که در پایان یک قاب حدیث ساخته میشود.
□کیوآر کد فیلمهای کوتاه راهنمای تغذیه توسط متخصص متناسب با ماه مبارک
□ والدیار
ارتباط با والدین روزهاولی در باب چگونگی تعامل، راهنمای تغذیه و پیشنهادتی برای خاطرهانگیزتر کردن و گذارن راحتتر این ماه عزیز. والدین میتوانند بنا به تشخیص خود ژتون کیوآر کد ده کاردستی، پنج کتاب صوتی و سه کتاب تعاملی را در اختیار فرزندان خود قرار دهند.
قیمت
بستهی بادبادک: ۲۲۰ هزار تومان *تخفیف خرید اولیها تا آخر شب نیمهی شعبان : ۱۹۸ هزار تومان*
بستهی کاغذ و سوزن مخصوص ملیلهی کاغذی: ۷۰ هزار تومان
هزینه ارسال
تهران: ۲۷ هزار تومان
شهرستان: ۳۵ هزار تومان
برای خرید این مجموعه وارد سایت اسلام برای کودکانم به آدرس زیر شده و مراحل خرید را انجام دهید:
Islam4mykids.com
*توجه داشته باشید که مجموعهی بادبادک شامل یک بسته کاربرگ میباشد و تنها در صورت نیاز به بیش از یک سری کاربرگ، کاربرگ اضافه را خریداری نمایید.*
@islam_for_my_kids
حرفیخته
بسته جذاب بادبادک با هدف انس با ماه مبارک رمضان و ارتقای مؤلفههای تقوا متناسب با درک و ذائقهٔ عزیزا
یک عدد بشرای صهری، از اعضای این تیم باشه، دیگه مشخصه که چقدر روی کار فکر و ایده هست!❤️
ما یکی دو سال پیش، بستههای مخصوص کوچیکترا رو گرفتیم. درسته که کل خونه اون بنده خدایی که توی لاهیجان مهمونش بودیم، با خردهکاغذ یکسان شده بود؛ ولی بچهها واقعا کیف کردن باهاش.😍
پ.ن: بعدش جارو زدیم خب!😉