eitaa logo
دُخْتَـرانِ‌حَریمِ‌حَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
1.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
257 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 💥 زینب دلش میخواست با آنها به بیمارستان 🏩برود ولی سن و سالش کم بود و بنیه و جثه لاغر و ضعیفی داشت.او آرام😨 نمی نشست هر روز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه🏠 ما بود می رفت.جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود. زینب به کتابخانه📚 می رفت و به کتابدار آنجا کمک میکرد . او دختر نترس و زرنگی بود صبح برای کار به آنجامی رفت و ظهر به خانه برمی گشت. 😌 گاهی وقت ها هم شهلا همراهش می رفت. جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت .😊 آنها پیاده می رفتند و پیاده بر می گشتند. زینب سوم راهنمایی بود. شش ماه از سال میگذشت.بچه ها از درس و مشق عقب مانده بودند. 😕این موضوع خیلی من را عذاب میداد. دلم نمیخواست بچه هایم از زندگی عادی شان عقب بمانند. 😖 ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روز ها به بیمارستان شرکت میرفتم و به مینا و مهری سر میزدم. از اینکه در خوابگاه پیش دوستانشان بودند خیالم راحت بود☺️. آنها کار های پرستاری و امدادگری مثل آمپول 💉زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند. یک روز به بیمارستان رفته بودم با چشم 👁های خودم دیدم مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آوردند. آن مرد هیکلی درشت داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه😭 کردم وبه خانه برگشتم تمام راه پیش خودم به دختر هایم افتخار👏 کردم. خدارا شکر کردم که دختر های من می توانند به زخمی های جنگ خدمت کنند. یکی از روز های بهمن 59 یک هواپیمای🛩 عراقی بیمارستان شرکت نفت را بمبباران کرد. مینا و مهری آن روز بیمارستان بودند.زینب در جامعه معلمان خبر راشنید . وقتی به خانه آمد ماجرای بمبباران💣 را گفت. با شنیدن این خبر سراسیمه به مسجد وسراغ مهران رفتم . در حالی که گریه میکردم منتظر آمدن مهران بودم . مهران که آمد صدایم 🗣بلند شد وبا گریه گفتم :(مهران خواهرات شهید شدند....مهران گل بگیر تا روی جنازه خواهرات بذارم.... 😰مهران مینا و مهری رو با احترام خاک کن... .)😭 نمیدانستم چه میگویم. انگار فایز میخواندم و گریه میکردم . نفسم بند آمده بود. مهران که حال من را دید آرامم کرد و گفت:( مامان نترس نزدیک بیمارستان بمباران شده. مطمئن باش دخترا صحیح و سالمن🙃. به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده من خبرش رو دارم.) با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم. با اینکه رضایت👌 کامل داشتم دختر ها در بیمارستان کار کنند ولی بالاخره مادر بودم . بچه هایم برایم عزیز بودنند طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم😇. .... 💞 💌 🎈 ╔═∞═๑ღ☂ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ☂ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
💜هوالمعین💜 🌠🌜 و هشتم _دست و روی خود را بشوی تا همه،باردیگر،قیافه ی زشت و برفرجام تورا ببینم.😁 امینه با ابریق آب ریخت و هلال دست و روی خود را شست🍀🦋.عجیب بود که امینه نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.حق را به هلال دادم.ذره ای وفاداری در وجود امینه نبود.شاید داشت از آن صحنه لذت می برد.زن ها هم لبخند و خنده ی خود را پشت دستمال های ابریشمی پنهان می کردند.حاکم فریاد زد:(ساکت!)🤕 همه ساکت شدند و مرتب ایستادند🙄.امینه ابریق را میان تشت که حالا آب تیره ای در آن بود گذاشت.کنار هلال زانو زد و با دستمال،مشغول خشک کردن دست ها و صورت او شد.😁هنوز بعضی از قسمت های دست و صورتش سیاه بود.با چنان علاقه ای سرگرم خشک کردن صورت هلال که باورم نمی شد.پس او را دوست داشت.امینه روبه حاکم کرد و گفت♥️:(من سال هاست که صادقانه به دخترتان قنواء خدمت کرده ام.خواهش می کنم هلال را به پاس خدمت صادقانه ی من ببخشید!)😊 حاکم غرّید:(امکان ندارد.)😏 امینه هلال را در آغوش کشید و گفت:(من بدون او می میرم.اگر قنواء این جا بود،دل شما را برای بخشیدن هلال،نرم می کرد.)🙃 حاکم باز غرّید که:(همان بهتر که این جا نیست.همه ی این بازی ها زیر سر اوست.)😢 به اطراف نگاه کرد.👀 _راستی،این دختر بازی گوش ما کجاست؟🤔 برای من هم جای سوال بود که قنواء را میان آن ها نمی دیدم😉.حاکم به طرف سکو رفت و در صندوقچه را باز کرد.با دیدن میوه های توی آن،فریاد کشید:(این جا چه خبر است😟؟این مسخره بازی ها چیست؟چرا جواهرات،روی تاقچه ریخته😶؟این میوه ها توی صنروقچه چه می کند؟این جوان کیست؟😐با هلال توی این اتاق چه کار دارد؟یکی توضیح بدهد!.)😇 داشت به من نگاه می کرد.نفسم به شماره افتاد😵.امینه گفت:(راستش همه چیز،زیر سر این غریبه است.هیچ کس نمی داند این جا چه می کند.شاید دزد باشد؛شاید هم جاسوس.)😨 ادامه دارد...🌾🌿 🌸برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی و فرچه الشریف صلوات🌸 🍀اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🍀 💝با ما همراه باشید💝 ╭━━━━㋡━━━━━╮ 💖⃤@harime_hawra💖⃤ ╰━━━━㋡━━━━━╯