✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
#من_میترا_نیستم☘
#قسمت_بیست_وششم
جاده بسته شده بود قسمتی از جاده آبادان، ماهشهر دست عراقیها بود😔 از راه زمین نمیشد آبادان رفت دو راه برای رفتن به آبادان بود یا از راه آبی و با لنج، یا از راه هوایی✈️ و با هلیکوپتر.
برای من و خانواده ام هیچ فرقی نمیکرد که چطور و از چه راهی خودمان را به شهرمان برسانیم فقط می خواستیم برویم😇. وسایل مختصرمان را جمع کردیم هرکدام چیزی دست گرفتیم فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و پریمس و بخاری و چندتا قابلمه و کاسه و بشقاب🍽
همه اسباب زندگی ما بود.
سر جاده ایستادیم تا یک مینیبوس🚌 از راه رسید راننده مینیبوس همراه با زن و بچه اش بود داستان ما را شنید👂 و دلش سوخت ما را سوار کرد و به ماهشهر برد.
در ماهشهر ستادی به اسم ستاد اِعزام بود ستاد اعزام به کسانی که میخواستم به آبادان بروند برگه📄 عبور می داد آنجا رفتم و ماجرا و مشکلات خانواده ام را گفتم.
مسئول ستاد اعزم گفت: خانم جنگه آبادان امنیت نداره😨 فقط نیروهای نظامی تو آبادان هستند همه مردم از شهر رفتن شهر خالی شده. خانواده ای اونجا زندگی نمیکنه😞.
ستاد اعزم خیلی شلوغ بود مرتب عده ای می رفتند و میآمدند به مسئول ستاد گفتم یا تو ماهشهر یه خونه برای زندگی 🏡من بدید یا نامه بدید به خونه خودم برگردم.
مسئول ستاد هیچ امکاناتی نداشت نمیتوانست کاری برای ما بکند با اصرار زیاد من و دیدن قیافه مظلوم بچه ها و مادرم راضی شد که به ما برگه عبور بدهد.🙃
به هیچ عنوان حاضر نبودیم به رامهرمز بر گردیم مینا نذر کرده بود اگر به آبادان برسیم زمین🌍 آبادان را ببوسد و ۷ بار دور خانه بچرخد انگار نه انگار که میخواستیم به داخل جهنم ☄برویم.
آبادان و خانه سه اتاقه شرکتی، بهشت ما بود حتی اگر آتش 🔥و گلوله روی آن می بارید، بهشتی که همه ما آرزوی دیدنش را داشتیم.😍
#ادامه_دارد.....
#من_میترا_نیستم💚
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🎈
╔═∞═๑ღ🍁ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ🍁ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
🌼
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
#من_میترا_نیستم 🍀
#بیست_وهشتم
تمام مسیر زیر لب دعا🤲 خواندم و از خدا خواستم مارا سلامت به آبادان برساند ،وحشت کرده بودم اما نباید به روی خودم می آوردم😰 اگر اتفاقی پیش میآمد جعفر همه چیز را از چشم👀 میدید
وقتی ساحل پر از نخل 🌴را از دور دیدم انگار همه دنیا را به من دادند در روستای چوبده از لنج⚓️ پیاده شدیم دختر ها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند
در ظاهر سه ماه از شهرمان دور بودیم ولی این مدت برای همه ما چند سال گذشته بود.🙃 ظاهر آبادان عوض شده بود خیلی از خانه ها خراب شده بودند😖 در محله ها
خبری 🔕از مردم خانوادهها نبود از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت و آمد قبل از جنگ هیچ خبری نبود آبادان مثل شهر مرده ها شده بود تنها صدایی که همه جا شنیده می شد صدای خمپاره☄ بود
سوار ۱ ریوی ارتشی شدیم و به سمت خانه🏠 مان رفتیم به خانه رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمندهها در خانه ما هستند خبر🗣 نداشتیم مهران خانه ما را پایگاه بچههای بسیج کرده است او هم از برگشتن ما خبر نداشت
در خانه باز بود شهرام داخل خانه🚪 رفت مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم مات و متحیر شد او باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا 😤با دخترها و آوردن اسباب به رامهرمز ما برگشتیم
بیچاره انگار دنیا روی سرش خراب شد😭 وقتی قیافه غم زده و لاغر تک تک ما را دید و فهمید ما از سر ناچاری مجبور به برگشتن شدیم و به رگ غیرتش برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیدند😠
#ادامه_دارد....
#من_میترا_نیستم💕
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا☘
╔═∞═๑ღ🍄ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ🍄ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
#من_میترا_نیستم🌸
#بیست_وهفتم
با اسباب و اثاثیه ای مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم🙃 تا سوار لنج بشویم بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان با خبر📣 شد خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد اما نه او، که هیچ کس نمیتوانست جلوی ما را بگیرد😌
گروهی از رزمندهها منتظر سوار شدن به لنج بودند چند نفر گونی و طناب و کارتون همراهشان داشتند و میخواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه 🏠شان را خارج کنند بر خلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه می کردند ما با چرخ خیاطی فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم 😇یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تان را به من بدید من کلید🔑 خونه ام رو به شما مید م
برید آبادان و اثاثیه من را بردارید بابای مهران از خجالت مردم سرخ😡 شده بود با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر بر ما ۶ تا زن 👩با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما ،سوار لنج⚓️ شدیم همه مسافرهای لنج مرد بودند علی روشنی پسر همسایهمان در آبادان همسفر ما در این سفر بود وقتی او را دیدیم👁 دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم 🙂
اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر ☁️سیاهی آسمان را پر کرده بود از از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم اولین بار بود که سوار لنج میشدیم و میخواستیم یک مسیر طولانی را روی آب🌊 باشیم آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم در دلم آشوبی بود اما به رو نمیآوردم بابای مهربان هم قهر کرده بود😔
اگر خدایی نکرده اتفاقی برای ما میافتاد من مقصر می شدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را میدادم😕 دخترها چادر سر شان بود و بین من و مادرم نشسته بودند شهرام هم با شادی 🥳و شیطنت بین مسافرها میدوید آنها هم سر به سرش می گذاشتند شهرام خوشگل و خوش سر و زبان بود 😍او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی خورد همه چیز برایش حکم بازی و سرگرمی داشت چند ساعت روی آب بودیم از روی شط باد سردی می آمد همه به هم چسبیده بودیم😖 شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم کرد☺️
#ادامه_دارد....
#من_میترا_نیستم💜
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🌟
╔═∞═๑ღ🌻ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ🌻ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨
#من_میترا_نیستم🦋
#قسمت_بیست_ونهم
داخل کوچه نشستیم تا بسیجی ها از خانه 🏠خارج شدند و به مسجد رفتند از رفتن رزمندهها خیلی ناراحت شدیم آنها خیلی از ما خجالت کشیدن.😰
خانه ما شبیه سربازخانه شده بود تمام فرش ها و رختخواب ها کثیف بود😵. معلوم بود که بسیجیها گروه گروه به خانه ما میآمدند و بعد از استراحت می رفتند.
از دور که نگاهشان کردم دلم شکست یاد مادرهایی افتادم که شب🌃 و روز منتظر جوانشان بودند.
برای همه آنها دعا 🤲کردم خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما در خدمت جنگ بود خدا می دانست که ما جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم و گرنه راضی به رفتن بسیجیها از خانه نبودم. 😇
مینا و زینب داخل اتاق 🚪ها می چرخیدند و آنجا را مثل خدا طواف می کردند تا آن روز مادرم را آنقدر خوشحال ندیده بودم خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود 😩از یک عده پسر جوان خسته و گرسنه که برای استراحت می آمدند انتظاری غیر از این نبود.
از ذوق و شوق 😍رسیدن به خانهمان من و مادرم سه روز تمام میشستیم و تمیز می کردیم آب داشتیم ولی برق خانه هنوز قطع بود.😕
همه ملافهها را شستم🙃 تا سه روز طناب رخت از سنگینی ملافهها کمر خم کرده بود در و دیوار را از بالا تا پایین دستمال کشیدیم دوباره همان خانه همیشگی شد پر از زندگی و عشق😌.
روی اجاق گاز قابلمه غذا می جوشید و بوی غذا خانه را پر میکرد درخت🌳ها و گل ها را هر روز از آب💧 سیراب می کردم.
شب سوم بعد از سه ماه آوارگی در خانه خودم سر راحت روی بالش گذاشتم انگار که بر تخت پادشاهی خوابیدم.🙂
یاد خانه باغی پر از موش بدنم را میلرزاند با خودم عهد کردم که دیگر در هیچ شرایطی زیر بار منت هیچکس نروم. 😊
مینا و مهری برای کار به بیمارستان🏩 شرکت نفت رفتند تعدادی از دوستان و همکلاسی های قدیمی شان در آنجا امدادگری میکردند.
مینا و مهری در اورژانس🚨 و بخش، مشغول بودند و از زخمیها مراقبت میکردند. گاهی شب کار بودند و خانه نمی آمدند☹️.
نمیتوانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت ❌کنم وقتی از زبان بچه ها می شنیدم که به خاطر خدا کار می کنند نمیتوانستم بگویم حق ندارید برای خدا کار کنید.
آرزویم بود که بچه هایم متدیّن و با ایمان باشند☺️ و برای رضای خدا کار کنند خدا را شکر دختر ها همین طور بودند🙌
#ادامه_دارد....
#من_میترا_نیستم💗
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🌱
╔═∞═๑ღ🌲ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ🌲ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
#من_میترا_نیستم💥
#قسمت_سی
زینب دلش میخواست با آنها به بیمارستان 🏩برود ولی سن و سالش کم بود و بنیه و جثه لاغر و ضعیفی داشت.او آرام😨 نمی نشست
هر روز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه🏠 ما بود می رفت.جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود.
زینب به کتابخانه📚 می رفت و به کتابدار آنجا کمک میکرد . او دختر نترس و زرنگی بود صبح برای کار به آنجامی رفت و ظهر به خانه برمی گشت. 😌
گاهی وقت ها هم شهلا همراهش می رفت. جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت .😊 آنها پیاده می رفتند و پیاده بر می گشتند.
زینب سوم راهنمایی بود. شش ماه از سال میگذشت.بچه ها از درس و مشق عقب مانده بودند. 😕این موضوع خیلی من را عذاب میداد. دلم نمیخواست بچه هایم از زندگی عادی شان عقب بمانند. 😖
ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روز ها به بیمارستان شرکت میرفتم و به مینا و مهری سر میزدم. از اینکه در خوابگاه پیش دوستانشان بودند خیالم راحت بود☺️.
آنها کار های پرستاری و امدادگری مثل آمپول 💉زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند. یک روز به بیمارستان رفته بودم با چشم 👁های خودم دیدم مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آوردند. آن مرد هیکلی درشت داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه😭 کردم وبه خانه برگشتم تمام راه پیش خودم به دختر هایم افتخار👏 کردم.
خدارا شکر کردم که دختر های من می توانند به زخمی های جنگ خدمت کنند.
یکی از روز های بهمن 59 یک هواپیمای🛩 عراقی بیمارستان شرکت نفت را بمبباران کرد.
مینا و مهری آن روز بیمارستان بودند.زینب در جامعه معلمان خبر راشنید . وقتی
به خانه آمد ماجرای بمبباران💣 را گفت.
با شنیدن این خبر سراسیمه به مسجد وسراغ مهران رفتم . در حالی که گریه میکردم منتظر آمدن مهران بودم . مهران که آمد صدایم 🗣بلند شد وبا گریه گفتم :(مهران خواهرات شهید شدند....مهران گل بگیر تا روی جنازه خواهرات بذارم.... 😰مهران مینا و مهری رو با احترام خاک کن... .)😭
نمیدانستم چه میگویم. انگار فایز میخواندم و گریه میکردم . نفسم بند آمده بود. مهران که حال من را دید آرامم کرد و گفت:( مامان نترس نزدیک بیمارستان بمباران شده.
مطمئن باش دخترا صحیح و سالمن🙃. به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده من خبرش رو دارم.) با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم.
با اینکه رضایت👌 کامل داشتم دختر ها در بیمارستان کار کنند ولی بالاخره مادر بودم . بچه هایم برایم عزیز بودنند طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم😇.
#ادامه_دارد....
#من_میترا_نیستم💞
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🎈
╔═∞═๑ღ☂ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ☂ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
#من_میترا_نیستم☘
#قسمت_سی_و_یکم
شب🌃 ها در تاریکی من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام کنار نور فانوس می نشستیم .صدای خمپاره ☄ها لحظه ای قطع نمیشد.
شب ها سکوت بیشتر بود و صدا ها بلند تر به نظر می رسید.چند بار خانه 🏠های اطراف خمپاره خوردند . با وجود این خطر ها می خواستم در شهر خودم باشم.
در خانه خودم راحت و راضی بودم😌 و حاضر بودم همه باهم کشته بشویم اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد🤝 داشتیم که اگر میل خدا نباشید برگی از درخت نمی افتد.
اگر میل خدا بود ما زیر توپ و خمپاره سالم میماندیم 🙃وگرنه که همان روز های اول جنگ کشته میشدیم.
اسفند ماه مهرداد از جبهه 🛡آمد. مهران خبر برگشتن مارا به او داده بود. مهرداد لباس سربازی💂 تنش بود و یک اسلحه هم در دستش داشت.
او با توپ پُر و عصبانی😠 به خانه آمد. تا خواست لب باز کند و دوباره مارا مجبور به رفتن کند مادرم او را نشاند و همه ماجرا های تلخ رامهرمز را برایش گفت. شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم خاطرات تلخشان 😕را تعریف کردند. مهرداد از شدت عصبانیت😡 سرخ شد.
او از من و بچه ها شرمنده😔 بود و جوابی نداشت. مهران و مهرداد هنوز با ماندن ما در آبادان مخالف بودند. آن ها نگران توپ و خمپاره و بمباران💣 بودند.
موادغذایی در آبادان پیدا نمی شد. آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان🍞 و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند در منطقه ی جنگی تهیه ی مواد غذایی کار آسانی نبود.
اول جنگ رزمنده ها در پایگاه های خودشان مشکل تهیه غذا داشتند ما هم اضافه شده بودیم😖. پسر ها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم.
مهران دوستی به اسم حمید یوسفیان داشت. خانواده حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند. حمید به مهران پیشنهاد کرد که با هم به اصفهان بروند و برای ما خانه ای اجاره کنند🤔.
مهران همراه او به اصفهان رفت و در محله دستگرد اصفهان در خیابان چهل توت خانه ای برای ما اجاره کردند😇.
خانواده حمید آدم های با معرفت و مومنی بودند.😍 آنها به مهران کمک کردند و یک خانه ی ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند.
مهران به آبادان برگشت. دو ماه میشد که ما آبادان بودیم در این مدت برق نداشتیم☹️ و از شط استفاده میکردیم. از اول جنگ لوله آب تصفیه شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شتسشو و آبیاری باغچه بود برای خوردن و پخت و پز استفاده کنیم.🙃
با همه این سختی ها حاضر نبودم❌ برای بار دوم از خانه ام جدا شوم ولی مهران و مهرداد وجدان و غیرتشان اجازه نمیداد ما در شهر نظامی بمانیم🙂.
زینب گریه😭 میکرد و اصرار داشت آبادان بماند او حاضر نبود به اصفهان برود.
#ادامه_دارد....
#من_میترا_نیستم🌙
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🎀
╔═∞═๑ღ🍃ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ🍃ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
#من_میترا_نیستم🌝
#قسمت_سی_و_دوم
مهران به زور💪🏻 و زحمت با ماندن مهری و مینا در بیمارستان آن هم با شرط و شروط راضی شده بود وقتی حال زینب را دید گفت همه دخترا باید برن اصفهان و مینا و مهری هم حق ماندن ندارند😠.
مینا که وضع اینطوری دید و می دانست اگر کار بالا بکشد مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را میگذارند😕 زینب را به اتاق برد و با او حرف 🗣زد.
مینا به زینب گفت مامان، به تو و شهلا و شهرام وابسته تره مامان طاقت دوری تو رو نداره😩 تازه تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی اگه بمونی از دَرسِت عقب میمونی
اگه تو بنای مخالفت❌ رو بزاری و همراه ما به اصفهان بری مهران و مهرداد منو مهری را مجبور میکند که با شما بیایم اونوقت هیچکدوم نمیتونیم آبادان بمونیم و به شهرمون کمک کنیم 😔
باید کنارمامان بمونی تا مامان تنها نمونه. زینب که دختر مهربان 😊و فهمیده ای بود حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود
زینب حرف مینا را قبول 🤝کرد با وجود علاقه زیادش برای ماندن در آبادان «که این علاقه💗 کمتر از علاقه مینا هم نبود» راضی به رفتن شد
هر وقت حرف من وسط میآمد زینب حاضر ☝️بود. به خاطر من هر چیزی را تحمل می کرد. مینا به او گفت مامان به تو احتیاج داره
زینب با شنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد 😌وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد کارهای
زیادی برای من انجام دهد همیشه میگفت مامان وقتی بزرگ شدم تو رو خوشبخت 😍می کنم
بعد از اینکه همه ما قبول کردیم مینا و مهری در آبادان بمانند مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از بیمارستان 🏩خارج نشوند و تنها جایی نروند دوماً مراقب رفتارشان باشند
مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورادور مراقبشان باشد 😉من دو دخترم را در منطقه جنگی به خدا سپردم به همراه مادر و بچه های کوچکتر راهی دستگرد اصفهان شدم
دوباره همه ما با ساک های لباس 👕راهی شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم چند تا تخم🥚مرغ آبپز و مقداری نان برای غذای بین راه برداشته بودم که بچه ها گرسنه نمانند
زینب خیلی ناراحت و گرفته بود 😖چند بار از من پرسید مامان اگه جنگ تموم بشه بازم بر میگردیم؟ به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمونیم🤔؟
زینب می خواست مطمئن شود که راه برگشت با آبادان بسته نشده و بالاخره یک روز به شهرش برمیگردد😇.
#ادامه_دارد.....
#من_میترا_نیستم✨
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🎈
╔═∞═๑ღ🎀ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ🎀ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
#من_میترا_نیستم🌻
#قسمت_سی_و_سوم
وقتی سوار لنج⚓️ شدم تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد سفر قبل همه با هم بودیم. جنگ چه بر سر من آورده بود از هفت تا اولاد سه تا برایم مانده بود🙃.بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کار بود.
هر چقدر لنج از چوبده دور تر میشد بیشتر دلم میگرفت در خواب😴 هم نمی دیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخوره قلبم تکه تکه شده بود و هر تکه از قلبم گوشه ای. مینا و مهری را به خدا سپردم مهران و مهرداد را هم .خدا در حق بچههایم مهربانتر😊 از من بود .
از خدا خواستم که چهارتا اولادم را را حفظ کند و سالم به من برگرداند .چند ساعت از حرکت ما گذشت و اخم بچه ها باز شد 😌و به حالت عادی برگشتند از همه بیخیال تر شهرام بود شاد بود و به هر طرف می دوید.
تخم🥚مرغها را به بچهها دادم که بخورند زینب و شهلا تخممرغها را توی سر هم زدند تا ترک برداشت و پوستش را گرفتند و خوردن بچه ها می خندیدند و با هم شوخی می کردند😇 .از شادی آنها دل من هم باز شد خوشحال شدم که خدا خودش به همه ما صبر داد تا بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم.
مادرم😍 مایه دلگرمی من و بچههایم بود چارقد سفیدی زیر چادر سرش بود و با صورت گردش لبخند میزد به شهرام و شهلا زینب نگاه 👀می کرد .همه ما در انتظار آینده بودیم نمیدانستیم در اصفهان چه پیش میآید اما همه دعا 🤲میکردیم تجربه زندگی تلخ در رامهرمز برای ما تکرار نشود .
مهران به کمک🙏 دوستش حمید یوسفیان در محله دستگرد یک خانه نیمه تمام اجاره کرد صاحبخانه قصد داشت با پولی💶 که از ما می گیرد ساخت خانه را تمام کند خانه دو طبقه داشت طبقه بالا دست صاحب خانه🏠 بود و قرار بود طبقه پایین را به ما بدهند.
وقتی در روزهای سرد ❄️اسفند ماه به اصفهان رسیدیم هنوز بنایی خانه تمام نشده بود خانه در و پیکر نداشت و امکان زندگی در آنجا نبود ما مجبور شدیم برای مدتی به خانه حمید یوسفیان برویم🙃.
#ادامه_دارد.....
#من_میترا_نیستم💞
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🎀
╔═∞═๑ღ👒ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ👒ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
#من_میترا_نیستم 😍
#قسمت_سی_وچهارم
خانواده حمید مثل ما جنگ زده بودند😔 و حال ما را میفهمیدند آنها خیلی به ما محبت می کردند وما خیلی خجالت میکشیدم😢
دلم نمی خواست سر سیاه زمستان و سرما مزاحم دیگران بشوم. مزاحم کسانی که مثل خود ما امکانات کمی داشتند که فقط برای خودشان بس بود😇.
اما چارهای نداشتیم بیشتر از یک هفته مهمان مادر حمید بودیم با اینکه ما هیچ نسبت فامیلی نداشتیم ولی واقعا به ما احترام می گذاشتند و محبت کردند😊.
شهلا و زینب در خانه حمید یوسفیان رویِ غذا خوردن نداشتند😕 ما در خانه خودمان سَر سفره با نامحرم نمی نشستیم.
زینب و شهلا سر سفره خودشان را جمع می کردند و رودرواسی داشتند مدتی بعد به خانه🏠 جدید مان رفتیم و بعد از چند سال دوباره گرفتار مستاجری شدیم.
در اصفهان مثل سال های اول زندگی دوباره باید کنار صاحبخانه زندگی میکردیم 😖در زمین های اطراف محله دستگرد خیار و گوجه و بادمجان کاشته بودند و دور تا دور زمین ها درخت های بلند توت 😋بود.
حیاط خانه اجارهای ما پوشیده از سنگ و ریگ بود فقط یک شیر آب 💧 داخل حوض کوچکی در وسط حیاط قرار داشت که ما در همان حوض ظرفهایمان رامی شستیم.
خانه، آشپزخانه و حمام نداشت داخل پارکینگ آشپزی🥘 میکردم و بچهها را هفته ای یکی دو بار به حمام عمومی شهر می بردم.
چند روز به آخر سال و عید نوروز 🦋مانده بود زینب میگفت: ما عید نداریم شهرمان در محاصره عراقی ها است این همه🥀 شهید دادیم خیلی از مردم عزادارند حتی خواهر و برادرمان هم در جبهه اند.
بعد از جاگیر شدن در خانه جدید زینب و شهلا شهرام را در مدرسه🏩 ثبت نام کردم دوست نداشتم بچهها از درس و مشق عقب بمانند.
البته شش ماه از سال گذشته بود ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم😞 و سه ماه آخر سال را از دست بدهیم بچه ها باید همه تلاش خودشان را می کردند که در چندماه، کارِ یک سال را انجام دهند و قبول✅ شوند.
#ادامه_دارد......
#من_میترا_نیستم💝
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🎈
╔═∞═๑ღ🎊ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ🎊ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
#من_میترا_نیستم 🎀
#قسمت_سی_وپنجم
مینا و مهری برای پیدا کردن خانه 🏠همراه پدرشان به شاهین شهر رفتند بچهها محیط غیرمذهبی آنجا را که دیدند با خرید خانه در آنجا مخالفت کردند. 😕
شاهین شهر ۲۰ کیلومتر با اصفهان فاصله داشت و محیطش بسیار باز بود😱 طوری که دخترها توی کوچه و خیابان بدون حجاب دوچرخهسواری میکردند.😖
جعفر به خاطر هم کارهای شرکت نفتی و همشهری های جنوبی به خرید خانه در شاهین شهر تمایل داشت. مخالفت بچه ها هم تاثیری در تصمیمش نداشت.😇
بچه ها بعد از تمام شدن ماه مرخصی شان به آبادان برگشتند. جعفر و من چند روز برای انجام کارهای اداری و قانونی وام به تهران رفتیم و مادرم پیش بچه👼 ها بود.
بعد از برگشتن از تهران بابای بچهها خیلی سریع💨 یک خانه ۲۰۰ متری در خیابان سعدی، فرعی ۷ خرید و ما از محله دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاث کشی کردیم😌.
بیشتر مردم شاهینشهر مهاجر بودند شرکت نفتی ها بعد از سال ها کار در مناطق گرم🥵 از مسجدسلیمان و امیدیه و اهواز برای دوره بازنشستگی به آنجا مهاجرت میکردند🙃.
تعدادی از جنگ زده های خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند.
ظاهرش خوب و تمیز بود خیابان کشی های مرتب و فضای سبز 🌳قشنگی داشت اما جوّ مذهبی نداشت.
بچه ها را در مدرسه🏩 های شاهین شهر ثبت نام کردم زینب کلاس اول دبیرستان بود که رشته علوم انسانی😍 را انتخاب کرد.
می خواست در آینده به قم برود در حوزه درس بخواند و طلبه شود.
انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت😉. جند ماه از رفتن ما به شاهین شهر میگذشت که بچهها به مرخصی آمدند و باز دور هم جمع شدیم😊.
با آمدن بچه ها خوشبختی🥳 دوباره به خانه برگشت چند روزی که بچه ها پیش ما بودند زینب مرتب می نشست و از آنها میخواست که از خاطرات مجروحان و🥀 شهدا برایش صحبت کنند.
از لحظه شهادت شهدا از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه 🏠مان در آبادان....
#ادامه_دارد.....
#من_میترا_نیستم🦋
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🎈
╔═∞═๑ღ🎉ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ🎉ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
#اعتماد_به_نفس یعنی ما به خودمون ایمان داشته باشیم. 😍
اعتقاد به اینكه من توانایی مقابله با چالشهای زندگی،و دارم 💪
#اعتماد_به_نفس یعنی درک واقع بینانه ی تواناییها و احساس امنیت. 😌✔️
🔶این توانایی به ما کمک میکنه تا از اعتبار برخوردار بشیم ، در ما یه احساس قوی را ایجاد میکنه که با فشارها کنار بیایم و با چالشهای شخصی و شغلی مقابله کنیم 😃
#ادامه_دارد⏳
╔═•🌸•══════╗
@harime_hawra🍃
╚══════•🌸•═╝
این جاست که بحث #انواع_اعتماد_به_نفس پیش میآید.
در واقع دو نوع اعتماد به نفس وجود دارد:
(اعتماد به نفس عمومی و اعتماد به نفس خاص)
❇️ اعتماد به نفس عمومی یعنی باور داشتن به تواناییهای خودمون🙍♀
امــا
❇️اعتماد به نفس خاص در واقع باور ما به خود برای انجام کارهای خاص را نشان میدهد.👌
✓ و بتونه مسئولیتهای خود را در صورت نابسامانی و بهم ریختن، به عهده بگیرد.
#ادامه_دارد⏳
╔═•🌸•══════╗
@harime_hawra🍃
╚══════•🌸•═╝
⁉️بعضیا اصلا نمی دونن کمبود اعتماد به نفس دارن یا نه 🤷♀
🔅خب الان بهتون میگم مشخصاتش چیه تا برا رفع اون راحتتر تصمیم بگیرید.
یه فردی که #اعتماد_به_نفس نداره 👇👇
❗️خودش و با دیگران مقایسه میکنه.
❕دوست نداره مسئولیتی و قبول کنه.
❗️به خودش اعتماد نداره.
❕مرتب دیگران و سرزنش میکنه و بهانه گیری میکنه.
❗️برای اینکه دیگران رو همیشه راضی نگهداره توی بحث ها عقب نشینی میکنه
❕از هر تذکر مفیدی هم حس انتقاد بهش دست میده و ناراحت میشه.
#ادامه_دارد⏳
╔═•🌸•══════╗
@harime_hawra🍃
╚══════•🌸•═╝
⭕️چرا نه نمیگیم؟
اعتماد به نفس نداریم😢
خجالت می کشیم☺️
از واکنش دیگران می ترسیم😰
نگران احساس دیگران هستیم😓
می خواهیم همه از ما راضی باشند😞
احساس گناه می کنیم😖
بعد دچار عذاب وجدان می شویم😣
مهارت تصمیم گیری نداریم😕
‼️اما رفیق تو این حق رو داری که بگی نـــه!🙂
✓به هر کاری که مایل به انجامش نیستی.
✓به هر چیزی که باعث آزارت میشه.
✓به افرادی که قصد سوء استفاده ازت رو دارن.
✓به عقایدی که در واقعیت درست نیستن. #مهارت_نه_گفتن♨️
#ادامه_دارد⏳
╔═•♥️•══════╗
@harime_hawra😍
╚══════•♥️•═╝
🔰حالا چه فایده ای داره #نه_گفتن🤨⁉️
الان بهتون چند تا فایدهش رو میگم☺️:
• اول• اینکه موجب اعتماد به نفس میشه🗣💪
•دوم• اینکه قاطعیت شما رو افزایش میده👀
•سوم• اینکه وقتتون و برای کارهایی که علاقه ندارید تلف نمی کنید🙅♀
•چهارم• اینکه سرعت شما رو برای رسیدن به موفقیت چند برابر میکنه🏃♀
•پنجم• اینکه عزت نفستون میره بالا⬆️
و خیلی فایده های دیگه هم داره 👌
#ادامه_دارد⏳
╔═•♥️•══════╗
@harime_hawra😍
╚══════•♥️•═╝
1⃣• برنامه ریزی روزانه و هفتگی=
هر جمعه زمانی را به تعیین کلی کارهای هفته روبهرو اختصاص بده. این کارها میتونه جزو دسته های زیر باشه:
✓ کارهایی که در هفته بعد حتما باید انجام بشن؛ مثل درس خوندن برای امتحان آخرهفته یا تمرین برای کلاس موسیقی🎶
✓کارهایی که برای انجام آنها میتونی صبر کنی؛ مثل خرید هدیه برای تولد یک دوست-مرتب کردن کمد لباس ها🗄
✓کارهایی که انجام آن ها غیر ضروری اما دوست داشتنی است؛ مثل تماشای سریال مورد علاقه یا بازی های کامپیوتری🖥
✓سعی کن کارهای هرروز را مشخص کنی و برای جلوگیری از اتلاف وقت ، حدود زمانی که باید به هرکدام اختصاص بدی رو حدس بزنی. 💭
⭕️در #مدیریت_زمان⏰ برای نوجوانان به دلیل تنوع فعالیت ها بهتره که اولویت کارها مشخص بشن و براساس اولویت بندی کارها را انجام بدید.💯🔆
#ادامه_دارد😉
╔═•⚡️•══════╗
@harime_hawra🌻
╚══════•⚡️•═╝
1⃣• برنامه ریزی روزانه و هفتگی=
هر جمعه زمانی را به تعیین کلی کارهای هفته روبهرو اختصاص بده. این کارها میتونه جزو دسته های زیر باشه:
✓ کارهایی که در هفته بعد حتما باید انجام بشن؛ مثل درس خوندن برای امتحان آخرهفته یا تمرین برای کلاس موسیقی🎶
✓کارهایی که برای انجام آنها میتونی صبر کنی؛ مثل خرید هدیه برای تولد یک دوست-مرتب کردن کمد لباس ها🗄
✓کارهایی که انجام آن ها غیر ضروری اما دوست داشتنی است؛ مثل تماشای سریال مورد علاقه یا بازی های کامپیوتری🖥
✓سعی کن کارهای هرروز را مشخص کنی و برای جلوگیری از اتلاف وقت ، حدود زمانی که باید به هرکدام اختصاص بدی رو حدس بزنی. 💭
⭕️در #مدیریت_زمان⏰ برای نوجوانان به دلیل تنوع فعالیت ها بهتره که اولویت کارها مشخص بشن و براساس اولویت بندی کارها را انجام بدید.💯🔆
#ادامه_دارد😉
╔═•⚡️•══════╗
@harime_hawra🌻
╚══════•⚡️•═╝
افزایش #تمرکز_حواس هنگام درس خوندن یعنی #تمرکز_هنگام_مطالعه📚 یکی از واجبات برای ما دانش آموز هاست.👏😁
بعضی ها وقتی درس میخونن مخصوصا اگه اون زمان با قلم و کاغذ و نوشتن درگیر نباشن ذهنشون میره سمت چیزهای دیگه و اصطلاحا دچار عدم تمرکز ذهن میشن.😞👍
#ادامه_دارد ✏️.. بیا تا من بهت بگم چطوری این مشکل رو رفعش کنی¡😉
🔻#راهکار_مقابله_استرس_امتحان:
میخوایم الان باهم در مورد #استرس_واسه_چی که یک پدیده عادی اسـت، وقت آزمون ها فرا رسیده و قرار اسـت ثمره نیم دوره تحصیلی را برداشت کنیم. هر شخصی استرس امتحان رو داره اما بعضی وقتا این فشار و اضطراب بیش از حد اذيت دهنده می شه، در ادامه روش هایي برای #کاهش_استرس امتحان رو مرور میکنیم. 😋✨
#ادامه_دارد ✏️
💠دلایل #استرس_امتحان =
1⃣¦ انگیزه سطح پایین
2⃣¦ عدم قدرت در برنامهریزی
3⃣¦ انتظار بالای دیگران از فرد
4⃣¦ رقابت با دیگران
🎈#ادامه_دارد
#اهمیت_تعیین_اهداف😋👇
تعیینکردن و نوشتن #اهداف #انگیزه میده به آدم!
و برای رسیدن به آنها متعهد میکند، از قدرتمندترین کارهایی است که برای #رسیدن_به_موفقیت در زندگی و کسبوکار میتونیم انجام بدیم.
🔰بسیاری، در این مسیر با موانعی روبهرو میشن که اولین آنها، چگونگی تعیین هدف است؛💯
🎀)به عبارتی، بسیاری از افراد پیش از مسئله #رسیدن_به_اهداف🎈 ، حتی نمیدانند که چگونه هدفی را برای خود تعیین کنند.
📢#ادامه_دارد
📆 سال تقویمی گذشت،
اما سال تحصیلی ادامه دارد.📚
🌺 حتی اگر در روزهای آغازین بهار، درس ها و کلاس ها تعطیل باشد،
📌هرگز «اندیشه » و «معرفت» و «دانش» تعطیل نیست.
📍این، روشی برای «مبارک» ساختن سال نوست، یعنی برکت آفرینی در عمر و زمان و فرصت های زندگی🖇.
📝حالا که تا اینجای کار پیش آمده ایم.
🔍شاید اگر دقت و برنامه ریزی بهتری داشتیم،
🍀 می توانستیم زمان را امتداد بخشیم و فرصت های درسی و آموزشی را بیشتر و بهتر برویانیم و بشکوفانیم .
💡کارمندی تعطیل بردار است،
اما دانش پژوهی هرگز🕯،
«میاسای ز آموختن یک زمان⏰ ...»
🌱آغاز سال نو را به خیلی ها «تبریک» می گوییم، خیلی ها هم به ما تبریک می گویند،
🌸مفهوم این «تبریک» چیست؟
💜 یعنی خیر و برکت یافتن سال و ماه و عمر و زندگی و نیرو و تلاش.
⭕️خیلی ها پول دارند💰، اما پولهای شان بی حرکت است💳 .
⭕️خیلی ها بچه دارند، اما خیری از فرزندان شان نمی بینند🔕.
⭕️خیلی ها درس می خوانند، اما تحصیلاتشان به کار خودشان و جامعه نمی آید📖.
⭕️خیلی ها تلاش می کنند، اما همان جای نخستین اند📈.
⭕️خیلی ها زحمت می کشند، اما همچنان دست شان از «بهره زحمات» خالی است و کوشش های مستمر آنان بیهوده و بی ثمر می شود🔅،
🛑 اینها همان «بی برکتی» در زندگی و دانش و دارایی است.‼️
⁉️چه کنیم که سال جدید برایمان «برکت» داشته باشد
و تبریک گفتن ها و شنیدن ها مفهوم و مصداق پیدا کند؟⁉️
#ادامه_دارد ✏️..
:)=>@harime_hawra<=
💠 آینده، در گرو گذشته ما و تلاش کنونی ماست.✨
💢آنچه خجستگی روزها و سال های آتیه را برای ما رقم می زند،
🍀تصمیم های جدی،
🍀اراده های استوار،
🍀برنامه ریزی های حساب شده
🍀پیگیری های دقیق،
🍀محاسبه ها و مراقبت های ویژه است.
📣ما مسؤول عمر، زمان، فرصت ها و استعدادهای خویشیم.
❌هرگز مباد که گذشته ما به امید «آینده» 😔
و آینده ما به حسرت «گذشته» سپری شود 😩
و عمر ما بین این گذشته پر حسرت و آینده رؤیایی تقسیم شود و هیچ خورده نیاورد!😳❌
👆این تقسیم، هیچ جالب و زیبا نیست👀.
⏰زمان، امانتی در دست ماست.
🔥هم می توان این عنصر پر بها را سوزاند و دود کرد،
🌿هم می توان آن را سرسبز و با طراوت ساخت.
🙃تعیین کننده این دو وضع هم نحوه عمل ماست.
🌸باید از هر دقیقه قرنی ساخت
🌸قرن را در دقیقه ای گنجاند
🌸یا که با شیوه مهار زمان
🌸جبر را هم به زیر بال کشید
#ادامه_دارد ✏️..
🌸_ @harime_hawra _🌸
🔰هر چه هست در این «مهار زمان» نهفته است، ✨
اگر قدرت آن را داشته باشیم،💪🏼
⏰هم دقیقه های ما استمرار و وسعت می یابد و سرشار می شود،
🍀 هم قرنی را می توانیم،
در دقیقه ای بگنجانیم و لحظه لحظه عمر خود را غنی سازیم.🕯
اری ... در سال نو، همه چیز نو می شود، ما چرا نو نشویم؟😳🤔
🍏تقویم ها عوض می شود،
🦋خانه ها گردگیری می شود،
😍دیدارها تازه می شود،
🌾طراوت را در چهره طبیعت تماشا می کنیم،
🌼 دشت و دمن عطر جانبخش و رایحه بهاری را نثار و ایثار می کند،
❌ما که نباید کمتر از درخت و صحرا باشیم🌳!
💢اگر ما هم عوض شدیم،
💢اگر اخلاق ما هم نوتر و بهارتری شد،
💢پا به پای بهار، آمده ایم،
💢 در سال جدید،
✔️هم دفتر عمر ما ورق می خورد،
✔️ هم تقویم سال جدید را می گشاییم،
📖چه خوب است که در برگ برگ این دفتر و کتاب،
🍀 با ایمان و عمل،
🍀 با خوبی ها و تلاش ها،
🍀 با صداقت ها و مهرورزی های صادقانه،
_✏️خطوطی از «هنر انسان زیستن » بنگاریم و نقشی از «رشد» ترسیم کنیم.
🎀«عید» در بیرون از وجود ما حضور دارد، 🎊
🎈در وجود خود هم عیدی پدید آوریم و به « #خانه_تکانی_دل» بپردازیم.
🎉چه زیباست که در کنار «تحویل سال»، 😍
👀شاهد «تحول حال» هم باشیم🌱،
🌸چه نیکوست که...
🌗«امروز» ما بهتر از دیروز
🌕و «فردا» ما بهتر و روشن تر از امروز
🌘 و «فرجام » کار ما بهتر از «آغاز» آن
🌑 و «آخرت » ما بهتر و آبادتر از «دنیا» ما باشد.
و ... این، شدنی است،⚡️
تنها «خواستن» می خواهد.☀️🌈
⭕️ ما در کجای زمان ایستاده ایم؟
⭕️ از چه قله و فرازی به حیات می نگریم؟
⭕️چه افقی پیش چشم ماست؟
#ادامه_دارد..
🕓@harime_hawra
#صلهرحم_درزیر_سایه_فضای_مجازی🍂
💢انگار نوروز زمان های گذشته با نوروز این روزها تفاوت زیادی دارد. ‼️
🔴امروزه پای فضای مجازی در دید و بازدیدهای نوروز باز شده و از کودکان تبلت به دست گرفت تا نوجوانان🧒 و جوانان👩 و حتی بزرگترها هم گوشی های هوشمند خود را لحظه ای از خود جدا نمی کنند و سرشان را به قاب شیشه ای خود گرم کرده اند.👀📲
🍋) بازی های هیجانی😬، پیام ها، تصاویر و فیلم های مختلف است که در این ایام در دیدو بازدیهای نوروز رد و بدل می شود تا همه از این فضایی که فقط سکوت را به ارمغان می آورد استفاده کنند🤫🙃.
📱| وقتی همه دور هم جمع می شوند خصوصا نوجوانان🤓 و جوانان😎 به جای صحبت کردن و گفت و گوها، به گوشی های خود خیره می شوند و هر از چند گاهی یادشان می افتد که در مهمانی هستند😳.
💡: انگار لذتی😍 هم از نوروز و دید و بازدیدها نمی برند و تنها به رسم هر ساله به خانه خاله، عمه، عمو و دایی می روند.😢
#ادامه_دارد ✏️..
✨:) @harime_hawra