افسردگی بهترین تعریفش هیچ کاری نکردنه. یهو به خودت میای میبینی ماهها و حتی سالهاست که هیچ کاری نکردی. هیچی. مطلقا هیچی.
💕@harimeheshgh
ترکیبِ؛
آدم های مورد علاقه + سلامتِ روان + آرامش فکری»
خیلی میتونه دوست داشتنی باشه.
براتون آرزو میکنم تجربهش کنید.✨
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_پنجاهوسوم وقتی رسیدن طبیعتا چراغ خونه ثریا خاموش بود و این به بردیا امید میداد تا
#لیانا
#قسمت_پنجاهوچهارم
صبح، بردیا با عجله از جاش بلند شد... به سمت آشپزخونه رفت تا میز صبحانه رو بچینه.. اما میزِ چیده شده، خواب رو از سرش پروند، کمی کمرش رو صاف کرد و کشید.. خوابیدن رو کاناپه براش خوشایند نبود!
-به به..چه میزی.... تو نچیدی دروغ نگو!! همین الان رفتم دستشویی دیدم خواب بودی!
بردیا که احساس کرد لو رفته لبخندی زد و گفت: حتما برگشتن....
- حتما.... این کار یه کدبانوی خونهداره!!!
بردیا به سمت کتری داغ و قوری با چای تازه دم رفت و گفت:
- بفرمایید براتون چای بریزم... گلرخ خانوم بیدار نمیشن؟
- تا تو چایی بریزی میرم بیدارش میکنم، یک ربع بعد هر دو پشت میز مشغول خوردن صبحانه بودن.
- تشریف نیاوردن!!
- میاد... نگران نباش.. خیلی هم نمیخوره
- سلام!!!
سلام بلند و پر انرژی گلرخ توجه هر دورو جلب کرد!
- سلام
- سلام دختر گلم... صبحت بخیر. مثل همیشه با انرژی...بیا ببین چه میزی چیده شده... باید یاد بگیری....!!
گلرخ خندهای کرد و گفت: چشم.. یادم میگیریم!!
در حالی که لیوان چای رو از دست بردیا میگرفت گفت:
- ببخشید تورو خدا جاتونو گرفتم..اما چقدر راحت خوابیدم!! عالی بود..ممنون!
بردیا از شرم سرش رو پایین انداخت و گفت: خواهش میکنم.. خدا رو شکر.
و باز فکر کرد... اتاق در چه وضعیتی بوده؟!!
بعد از صبحانه هر سه برای آماده شدن به سمت اتاقهاشون رفتن... البته گلرخ آماده شده بود و فقط مانتو روسریش رو تنش کرد و بعدش بردیا وارد اتاق شد.
با دیدن اتاق و تختش که مرتب بود، سری تکون داد. مطمئن بود دیشب لباسهاشو روی صندلی انداخته بود و حالا خبری از اونها نبود!
چمدون گلرخ گوشه اتاق و لباس خواب ابریشمی خیلی مرتب روی تخت افتاده بود!
سریع از لباس خواب چشم گرفت. این یه لباس خیبلیی خیییلی شخصی بود و بعد فکر کرد؛
"عجب بی حیاییه نمیدونست میام تو اتاق؟"
خیلی سریع کت و شلوار دودی رنگش رو تنش کرد ... بلوز سرخابی و کروات دودی با نقش سرخابیش رو زد و از اتاق بیرون رفت.
اون روز جشن بود و همه میدونستن روز جشن هر کسی میتونه هر چی که میخواد بپوشه!
💕@harimeheshgh
اگر یهآدم شمارو آزار میده، دنیا بالاخره یه راهِ نجات واستون پیدا میکنه؛
مهاجرت، جدایی، ازدواج، حتی مرگِ یکی از طرفین؛
اگر یهآدم به هر نحوی از زندگیتون رفت، بدونین یا عذاب میکشیده یا مایه عذاب بوده...
💕@harimeheshgh
وقتی به این درک برسیم که در درون هر آدمی دنیای کاملا متفاوتی وجود داره، نه به جون خودمون میوفتیم، نه به جون دیگران میوفتیم که اندازه ها و معیار هارو تغییر بدیم.
💕@harimeheshgh
🌱در باب محبت کردن بدون انتظار داشتن صائب تبریزی شعر خوبی داره؛ میگه:
نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید
احسان هنری نیست به امید تلافی
💕@harimeheshgh
•به قول مارک تواین:
«گاهی خراب کردن پلهای پشت سر چیز زیاد بدی نیست، چون باعث میشه نتونی به جایی برگردی که از اول هم نباید به اونجا قدم میذاشتی.»
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_پنجاهوچهارم صبح، بردیا با عجله از جاش بلند شد... به سمت آشپزخونه رفت تا میز صبحانه
#لیانا
#قسمت_پنجاهوپنجم
توی حیاط به خونه ثریا نگاهی انداخت... چیزی دیده نمیشد....
خیلی زود سعی کرد خونه رو ترک کنه مبادا لیانا از خونه بیرون بیاد!
- گلرخ خانوم ممنون زحمت کشیده بودید اتاق و مرتب کرده بودید!
- خواهش میکنم... این چه حرفیه؟؟
تا شرکت سکوت برقرار شد، غیر از چند تا جمله ای که تاجیک از اینور و اونور گفت.
توی شرکت همه تو سالن اجتماعات جمع بودن. مسئولین تدارکات مشغول تدارک میوه و شیرینی و نسکافه و.... بودن.
با ورود تاجیک و سعادت سکوت برقرار شد و بلافاصله صدای دست زدن بلند شد!
تاجیک در حالی که دخترش رو پیش انداخت تا پشت بردیا حرکت کنه، خیلی سنگین و با وقار به سمت ۳ تا صندلی رفت که براشون خالی گذاشته بودن.
بعد از اینکه نشستن، مجری که یکی از کارمندهای شرکت بود شروع کرد به صحبت کردن.
- انگار خیلی استرس دارید!
اما بردیا زودتر از صدای گلرخ که تازه متوجه شده بود کنارش نشسته، گرمی دستهاش رو روی دستش حس کرد!
نگاهی به دستش انداخت... خواست دستشو بکشه... اما بی بهانه نمیشد!
سینه اش و صاف کرد. دستش رو کشید و کتش رو مثلا مرتب کرد و در حالی که دستهاش رو توی هم قفل میکرد گفت:
- این اولین پروژهی عظیمیه که شرکت گرفته.
- من مطمئنم شما از پسش بر میاید.
- ممنون از اعتماد به نفسی که بهم میدید!!
- من حقیقت رو گفتم!
حالا بردیا فقط میخواست بدونه لیانا کجا نشسته...
چون گلرخ به صورت محسوسی سرش رو به گوش بردیا نزدیک کرده بود تا مثلا صداش رو به گوش بردیا برسونه و این زمزمه با این
صدای ظریف و زیبای دخترانه چیزی بود که دل هر مردی رو میلرزوند... و بردیا میخواست با دیدن لیانا از این لرزش جلوگیری کنه!!
پیش خودش فکر کرد. کاش یه کم حیا داشت؛
اما نمیتونست برگرده و دنبال لیانا بگرده... مسلما تو این جمعیت با یه نگاه پیداش نمیکرد و نمیشد زیادی کنکاش کنه...
اما لیانا خوب اونو میدید.... درسته دستش رو ندید که توی دستهای گلرخ قرار گرفت. اما سرشونو دید که چقدر به هم نزدیک شده!
از همون بدو ورود..نه تنها لیانا، که همهی دخترهای شرکت به گلرخ حس بدی داشتن و این شاید طبیعی بود که دخترها حسادت کنن!!!
در نهایت سخنرانی تاجیک و بردیا و پذیرایی و تبریکات کارمندها و در آخر دعوت اونها به مهمونی فردا شب توسط تاجیک، بزم این موفقیت رو خاتمه داد، و هر سه به سمت اتاق بردیا حرکت کردن......
💕@harimeheshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمونهی بارز یه تربیت درست👏🏽🤌🏽
💕@harimeheshgh
تحصیلات که هیچی؛
جایگاه شغلی هم شعور نمیاره!
همه چی برمیگرده به دو چیز:
ذات...
و سفره ای که توش بزرگ شدیم!
💕@harimeheshgh
اگه سوار قطار اشتباهی شدی،
سعی کن ایستگاه بعدی پیاده شی،
چون هرچی بیشتر بمونی،
بلیط برگشت گرونتر میشه.
💕@harimeheshgh