💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_پنجاهم بردیا در رو باز کرد و وارد کوچه خلوت شد. تا وسط کوچه رفت و با دقت به انتهای
#لیانا
#قسمت_پنجاهویکم
بردیا سراسیمه از خواب پرید. دوش گرفت و لباس پوشید، نباید دیر میرسید...
تند تند پایین رفت و مسیر فرودگاه رو پیش گرفت.
فکر کرد؛ "کاش به خاله دلیل این قایم موشک بازی رو میگفتم."
هر چند میدونست گفتنش درست نیست... اما دلش نمیخواست برداشت بدی ازش داشته باشن. هر چی بود اون لیانا رو دوست داشت... فکر اینکه روزی ولو ۱درصد لیانا راضی به این ازدواج بشه و بعد تاجیک متوجه بشه این خانواده همون خانواده سرایدار هستن آزارش میداد.
اون همچنان برای خانواده فتحی احترام خاصی قائل بود!
"کاش خونم آماده شده بود. اگر آماده بود اصلا نمیزاشتم بمونن تو اون سوییت.. سریع منتقلشون میکردم اونجا."
"حالا مگه راضی میشدن؟؟؟"
"راضیشون میکردم، میگفتم اجاره شو بدن، با اجاره کم بهشون اجاره میدادم!! کاش میتونستم اصلا این پیشنهاد و بدم که برن جایی رو اجاره کنن. پول پیشش رو به لیانا وام میدادم."
با دیدن چراغهای فرودگاه فکر کردن و کنار گذاشت و ماشینش رو پارک کرد و در انتظار دیدار شریکش وارد آسانسور شد!
شریکی که در ابتدا مالک بود و اون فقط یه کارمند و کم کم به جای پاداشهای بردیا در برابر طراحیهای ناب و پولسازش، سهام شرکت رو به نامش کرده بود و تو اون لحظه، بردیا که خودش هم گاه گاهی با پولهایی که دستش میومد چند سهم دیگه هم خریده بود، سهامی برابر تاجیک داشت...
ولی همچنان بر اساس روحیه شاکرانه ای که داشت خودش رو در برابر تاجیک کارمند جزء میدید.
چند دقیقه ای از ورود مسافران پاریس به سالن نمیگذشت که بردیا تونست تاجیک رو بین جمعیت تشخیص بده...
اما با کمی دقت متوجه شد که تنها نیست و خانوم جوونی هم همراهش هست!
لازم نبود خیلی به مغزش فشار بیاره... تاجیک همسرش فوت شده بود و با تنها دخترش زندگی میکرد.
تاجیک و دخترش بعد از گرفتن چمدونهاشون به سمت درب خروج اومدن...
تو اولین نگاه میشد فهمید تاجیک خیلی گرفته اس... دخترش هم چهرهای بیتفاوت داشت... و البته تیپی بسیار مثلا فشن...
شلوار جین تنگی پوشیده بود با بلوزی سفید که تقریبا رو روی رونهاش رو میگرفت... روی اونها هم مانتو. که البته مانتو نبود یه ردای بلند که جلوش کاملا باز بود، به رنگ خاکستری... و شالی کرم رنگ که فقط روی سرش افتاده بود و موهای صاف و لختش که باز بود و دورش ریخته بود از زیر اون بیرون زده بود.. موهایی خرمایی رنگ که گویا به تازگی رنگ شده بود. صورتی با آرایشی ملایم و اروپایی.
با دیدنش اولین چیزی که به ذهن بردیا رسید این بود: "چه جذابه!"
اما خیلی زود سرش رو پایین انداخت و از فکرش خجالت کشید!
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_پنجاهویکم بردیا سراسیمه از خواب پرید. دوش گرفت و لباس پوشید، نباید دیر میرسید...
#لیانا
#قسمت_پنجاهودوم
- به سلام جناب سعادت!
با صدای تاجیک سر بلند کرد. اصلا این چهره، چهره ای نبود که از پشت شیشه دیده بود. چهرهای بود با نشاط و خندان و سرحال، حتما خستهی سفر بوده. بیچاره داره خودداری میکنه تا برخورد بدی نداشته باشیم.
بردیا دستش رو جلو برد و با سلام و علیکی گرم جواب تاجیک رو داد.
تاجیک دستش رو پشت دختر جوان گذاشت. دختری که با لبخندی جذاب به بردیا خیره شده بود.. اون هم چهره اش خیلی متفاوت شده بود.
- دخترم گلرخ.
بردیا خواست به سلامی تنها اکتفا کنه، اما دستی که به سمتش دراز شده بود مانع شد.. بالاجبار دست دراز کرد و دستهای ظریف گلرخ رو فشرد.
- خوشبختم. بردیا هستم.. بردیا سعادت.
- منم همینطور... بابا از شما خیلی تعریف کردن.
- ایشون لطف دارن....
تاجیک: خب دیگه... نمیخواید بریم؟؟ میخوای مارو همینجا نگه داری؟
با این حرف، بردیا به خودش اومد. همچنان دست گلرخ تو دستهاش بود، خیلی سریع دستش رو رها کرد و راه افتاد.
- خواهش میکنم این چه حرفیه؟؟ خونتون حاضر و آماده است.
- گفتم که پسر جون من میرم، هتل اینطوری راحت تریم مگه نه گلی؟
گلرخ لبخندی زد و گفت:
- برای من فرقی نمیکنه...هر چی شما بگید!
تاجیک خنده ی موذیانه ای کرد و گفت:
- پس هر چی من بگم؟؟ باشه.. بریم تا بگم!!!
تمام مسیر به تعارف سر رفتن و نرفتن خونهی بردیا که در واقع خونه خود تاجیک بود شد!
بردیا بعد از اینکه موفقیتهای زیادی کسب کرد و پولی به دست آورد خونه ای ویلایی. البته نه خیلی بزرگ تو یکی از مناطق خوب شهر خرید...
تاجیک در سفری که بعد از خرید اون خونه به ایران داشت به بردیا پیشنهاد کرد اون خونه رو بکوبه و جاش آپارتمان بسازه و مزایا و معایب این کار و براش گفت و در آخر ازش خواست تا وقتی خونهاش ساخته میشه تو خونه باغ بلا استفاده ی اون سکونت کنه و بردیا هم پذیرفته بود.
بعدها تاجیک ازش خواسته بود سرایداری بگیره تا تنها نباشه، هم کمی به سر و وضع خونه برسه و البته بردیا در اوج دل چرکینی پذیرفته بود و در نهایت قسمت اینی شده بود که در حال وقوع بود!
بالاخره بعد از کلی کش مکش، بردیا موفق شد تاجیک رو راضی کنه.
درسته به خاطر حضور لیانا تمایل نداشت، اما ادب و شرع و عرف و هر چیز دیگه ای حکم میکرد تا تاجیک با وجود داشتن خونه، تو هتل اقامت نداشته باشه.
- سرایدار گرفتی؟
- بله... اما مسافرتن... میدونستم تشریف میارید نمیزاشتم برن..
خودشم نمیدونست چطوری این دروغ رو گفت... اما تو اون لحظه فقط این به ذهنش رسید برای اینکه مانع دیدار اونها بشه.
- اشکال نداره پس فکر چند تا کارگر باش.. میخوایم یه جشن درست و حسابی راه بندازیم..!!
بردیا با تعجب پرسید:
- برای چی؟
- برای این پیروزی بزرگ... کم پیروزی نیست. تازه گفتم که پیشنهادهایی هم دارم..
- بله... درسته البته ما فردا تو شرکت یه جشن گرفتیم.
- این که جشن نمیشه... جشن باید درست و حسابی باشه.... حالا من تدارک میبینم یاد بگیر...فردا هم کار خوبی کردی همه رو دور هم جمع کردی. همه رو دعوت میکنیم برای جشن اصلی!
- کارمندها رو؟
- بله... پس کی قرار بیاد فکر کردی؟
- فکر نمیکنم درست باشه
- خیلی هم درسته....
بردیا سکوت کرد، کاملا با این ایده مخالف بود، اما خونه خونهی تاجیک بود و نصف سهام به نامش....
دوست نداشت کار و زندگی شخصیش با هم قاطی بشه... ولی تو این شرایط هرچی فکر کرد نتونست راهی پیدا کنه تا تاجیک رو منصرف کنه!
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_پنجاهودوم - به سلام جناب سعادت! با صدای تاجیک سر بلند کرد. اصلا این چهره، چهره ا
#لیانا
#قسمت_پنجاهوسوم
وقتی رسیدن طبیعتا چراغ خونه ثریا خاموش بود و این به بردیا امید میداد تا فردا یه جوری به گوش ثریا برسونه که قراره مثلا اونها مسافرت باشن و فکر کرد برای اینکه مجبور به خونه نشینی نباشه، براش بلیط میگیرم و به مسافرت میفرستمش.
بعد از ورود به خونه، بردیا اتاقی که برای تاجیک در نظر گرفته بود رو نشون داد و رو به گلرخ کرد و گفت:
- شرمنده من نمیدونستم شما تشریف میارید.... میتونید امشب رو تو اتاق من استراحت کنید تا فردا براتون یکی از اتاقها رو تمیز کنم!
- شما تمیز کنید؟
- فرقی نمیکنه من یا کس دیگه
- نه خواهش میکنم. شما بگید کدوم اتاق برای منه من خودم تمیز میکنم.
قبل از اینکه بردیا که از این حرف گلرخ شرمنده شده بود جواب مناسبی پیدا کنه، تاجیک گفت:
- بی موقع فرستادیشون مسافرت پسر.
- خب من نمیدونستم.... الانم چیزی نشده..
دوباره رو به گلرخ گفت: اتاق من تمیزه.
گلرخ نگاه نگرانی به پدرش انداخت.... اما بلافاصله خندهی دلبرانهای به صورت بردیا پاشید و گفت:
- البته باعث افتخار تو اتاق شما بخوابم!!!
و بلافاصله مسیر اتاق رو که قبلا بردیا با دست نشون داده بود رو پیش گرفت.
بردیا بلافاصله شروع به حلاجی اتاقش کرد؛ الان تو چه وضعیتیه؟؟ تمیزه؟؟ لباسهامو عوض کردم کجا گذاشتم؟؟؟
تختم؟؟ وایی.. تختم بهم ریخته اس.. چیز دیگهای تو اتاقم نیست؟؟؟
تاجیک: پسر چته؟؟؟ میخوای بگم نره تو اتاقت؟!
-بله؟؟؟ نه..!! چرا اینجوری فک میکنید؟؟؟
- آخه خیلی رفتی تو فکر!
بردیا خنده ی عصبی کرد و گفت:
- نه بابا... به چیز دیگه فکر میکردم... بفرمایید جناب تاجیک... چیزی تا صبح نمونده باید برای جشن آماده بشیم!
بردیا چمدون تاجیک رو بلند کرد و اون رو راهنمایی کرد.
- این کارها کارای سرایداره نه تو !
- آخه سرایدار من یه خانومه ... مرد نداره. اگرم بودن خودم باید انجام وظیفه میکردم.
تاجیک نگاه دلخورانه ای به بردیا کرد و گفت:
- این چه جور سرایدار گرفتنه؟؟؟ تو به یه مرد اینجا نیاز داری!
- اینجوری پیش اومد به زودی از پیشم میرن....
- خوب میکنی. باید بیرونش کنی دنبال یکی باشی کمک حالت باشه!
و بردیا فقط به لبخندی اکتفا کرد.....
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_پنجاهوسوم وقتی رسیدن طبیعتا چراغ خونه ثریا خاموش بود و این به بردیا امید میداد تا
#لیانا
#قسمت_پنجاهوچهارم
صبح، بردیا با عجله از جاش بلند شد... به سمت آشپزخونه رفت تا میز صبحانه رو بچینه.. اما میزِ چیده شده، خواب رو از سرش پروند، کمی کمرش رو صاف کرد و کشید.. خوابیدن رو کاناپه براش خوشایند نبود!
-به به..چه میزی.... تو نچیدی دروغ نگو!! همین الان رفتم دستشویی دیدم خواب بودی!
بردیا که احساس کرد لو رفته لبخندی زد و گفت: حتما برگشتن....
- حتما.... این کار یه کدبانوی خونهداره!!!
بردیا به سمت کتری داغ و قوری با چای تازه دم رفت و گفت:
- بفرمایید براتون چای بریزم... گلرخ خانوم بیدار نمیشن؟
- تا تو چایی بریزی میرم بیدارش میکنم، یک ربع بعد هر دو پشت میز مشغول خوردن صبحانه بودن.
- تشریف نیاوردن!!
- میاد... نگران نباش.. خیلی هم نمیخوره
- سلام!!!
سلام بلند و پر انرژی گلرخ توجه هر دورو جلب کرد!
- سلام
- سلام دختر گلم... صبحت بخیر. مثل همیشه با انرژی...بیا ببین چه میزی چیده شده... باید یاد بگیری....!!
گلرخ خندهای کرد و گفت: چشم.. یادم میگیریم!!
در حالی که لیوان چای رو از دست بردیا میگرفت گفت:
- ببخشید تورو خدا جاتونو گرفتم..اما چقدر راحت خوابیدم!! عالی بود..ممنون!
بردیا از شرم سرش رو پایین انداخت و گفت: خواهش میکنم.. خدا رو شکر.
و باز فکر کرد... اتاق در چه وضعیتی بوده؟!!
بعد از صبحانه هر سه برای آماده شدن به سمت اتاقهاشون رفتن... البته گلرخ آماده شده بود و فقط مانتو روسریش رو تنش کرد و بعدش بردیا وارد اتاق شد.
با دیدن اتاق و تختش که مرتب بود، سری تکون داد. مطمئن بود دیشب لباسهاشو روی صندلی انداخته بود و حالا خبری از اونها نبود!
چمدون گلرخ گوشه اتاق و لباس خواب ابریشمی خیلی مرتب روی تخت افتاده بود!
سریع از لباس خواب چشم گرفت. این یه لباس خیبلیی خیییلی شخصی بود و بعد فکر کرد؛
"عجب بی حیاییه نمیدونست میام تو اتاق؟"
خیلی سریع کت و شلوار دودی رنگش رو تنش کرد ... بلوز سرخابی و کروات دودی با نقش سرخابیش رو زد و از اتاق بیرون رفت.
اون روز جشن بود و همه میدونستن روز جشن هر کسی میتونه هر چی که میخواد بپوشه!
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_پنجاهوچهارم صبح، بردیا با عجله از جاش بلند شد... به سمت آشپزخونه رفت تا میز صبحانه
#لیانا
#قسمت_پنجاهوپنجم
توی حیاط به خونه ثریا نگاهی انداخت... چیزی دیده نمیشد....
خیلی زود سعی کرد خونه رو ترک کنه مبادا لیانا از خونه بیرون بیاد!
- گلرخ خانوم ممنون زحمت کشیده بودید اتاق و مرتب کرده بودید!
- خواهش میکنم... این چه حرفیه؟؟
تا شرکت سکوت برقرار شد، غیر از چند تا جمله ای که تاجیک از اینور و اونور گفت.
توی شرکت همه تو سالن اجتماعات جمع بودن. مسئولین تدارکات مشغول تدارک میوه و شیرینی و نسکافه و.... بودن.
با ورود تاجیک و سعادت سکوت برقرار شد و بلافاصله صدای دست زدن بلند شد!
تاجیک در حالی که دخترش رو پیش انداخت تا پشت بردیا حرکت کنه، خیلی سنگین و با وقار به سمت ۳ تا صندلی رفت که براشون خالی گذاشته بودن.
بعد از اینکه نشستن، مجری که یکی از کارمندهای شرکت بود شروع کرد به صحبت کردن.
- انگار خیلی استرس دارید!
اما بردیا زودتر از صدای گلرخ که تازه متوجه شده بود کنارش نشسته، گرمی دستهاش رو روی دستش حس کرد!
نگاهی به دستش انداخت... خواست دستشو بکشه... اما بی بهانه نمیشد!
سینه اش و صاف کرد. دستش رو کشید و کتش رو مثلا مرتب کرد و در حالی که دستهاش رو توی هم قفل میکرد گفت:
- این اولین پروژهی عظیمیه که شرکت گرفته.
- من مطمئنم شما از پسش بر میاید.
- ممنون از اعتماد به نفسی که بهم میدید!!
- من حقیقت رو گفتم!
حالا بردیا فقط میخواست بدونه لیانا کجا نشسته...
چون گلرخ به صورت محسوسی سرش رو به گوش بردیا نزدیک کرده بود تا مثلا صداش رو به گوش بردیا برسونه و این زمزمه با این
صدای ظریف و زیبای دخترانه چیزی بود که دل هر مردی رو میلرزوند... و بردیا میخواست با دیدن لیانا از این لرزش جلوگیری کنه!!
پیش خودش فکر کرد. کاش یه کم حیا داشت؛
اما نمیتونست برگرده و دنبال لیانا بگرده... مسلما تو این جمعیت با یه نگاه پیداش نمیکرد و نمیشد زیادی کنکاش کنه...
اما لیانا خوب اونو میدید.... درسته دستش رو ندید که توی دستهای گلرخ قرار گرفت. اما سرشونو دید که چقدر به هم نزدیک شده!
از همون بدو ورود..نه تنها لیانا، که همهی دخترهای شرکت به گلرخ حس بدی داشتن و این شاید طبیعی بود که دخترها حسادت کنن!!!
در نهایت سخنرانی تاجیک و بردیا و پذیرایی و تبریکات کارمندها و در آخر دعوت اونها به مهمونی فردا شب توسط تاجیک، بزم این موفقیت رو خاتمه داد، و هر سه به سمت اتاق بردیا حرکت کردن......
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_پنجاهوپنجم توی حیاط به خونه ثریا نگاهی انداخت... چیزی دیده نمیشد.... خیلی زود سعی
#لیانا
#قسمت_پنجاهوششم
گلرخ تمام مدت طوری حرکت میکرد که کنار بردیا باشه... و چنان با فخر راه میرفت که زیبایی و خوش لباسیش رو دو چندان میکرد!
توی اتاق، بردیا فقط تو این فکر بود چطوری به خاله خبر بده چنین دروغی گفته و اگر احیانا با تاجیک روبرو شد و حرفی از سفر پیش اومد دروغش برملا نشه. و تنها راهی که به دهنش رسید این بود که به لیانا اس ام اس بده!
- سلام... یه زنگ بزن خاله... بگو من به تاجیک گفته بودم خاله مسافرته.. احیانا باهم روبرو شدن سوتی نده!
لیانا بعد از خوندن پیغام خندهی موذیانهای کرد و جواب داد:
- به من چه!
و بردیا که مشغول بحث و صحبت با تاجیک بود، دندونهاش رو روی هم فشرد و دوباره جواب داد:
- هنوز فیش حقوقیت بسته نشده ها!
- تو که هی داری کسر میکنی کلا این ماه حقوق نده خیال خودتو راحت کن!
بردیا پشت گوشش رو خاروند... و جواب داد:
- لیانا خیلی کار دارم!! خواهش میکنم!
لیانا اینبار با حرص نوشت:
- کارت چیه؟؟؟ خانوم وقتتونو پر کردن؟
لیانا سوتی داد و بردیا دو دستی سوتی رو گرفت... لیانا خیلی نامحسوس حرصش رو و علاقهی کمی که به بردیا پیدا کرده بود رو بروز داد و بردیا اینقدر تیز بود تا این نکته بگیره.... مخصوصا در مورد لیانا!
لبخند کجی زد و بدون دادن جواب، لیانا رو تو خماری گذاشت! باید برای در جریان گذاشتن خاله راه دیگه ای پیدا میکرد.
- گوشت با منه؟؟؟
صدای تاجیک بود که بردیا رو از فکر درآورد و قبل از بردیا، گلرخ جواب داد:
فکر کنم مزاحمشون شدیم... شنیدم تو ایران یکی از راههای ابراز عشق و علاقه اس ام اس هستش که الان بردیا مشغولشه!
بردیا که هول شده بود با دستپاچگی گفت:
- نه... اصلا.... یه موضوع کاری بود!
- همیشه موضوعات کاری لبخند رو لب شما میاره؟؟؟
و اینبار بردیا هوشیارانه جواب داد:
- همیشه نه، اما گاهی که طرفم آدم شوخی باشه اینطوری میشه!
تاجیک: بس کنید.... بردیا جان میخوام در مورد یه مسئله ی مهم باهات صحبت کنم... که کاملا به موضوع پروژه ربط داره!
- بفرمایید سراپا گوشم!
- من خیلی روش فکر کردم...میخوام یه سرمایه گذار خارجی رو شریک کنم. البته با موافقت شما.
- برای چی باید اینکار رو بکنیم؟
- برای اعتبار بیشتر.... مطمئنا که ما به پولشون احتیاج نداریم. اما وقتی اسم شرکت (....) در میون باشه... اعتبار خوبی به شرکت میده.
- ولی وقتی خودمون سرمایه اش رو داریم دلیل نداره اینکار رو بکنیم. اتفاقا فکر میکنم اگر پای سرمایه گذار دیگه ای حالا چه ایرانی... چه خارجی وسط بیاد همه فکر میکنن کم آوردیم!
- نه اصلا اینطوری نیست این میشه اعتبار که یه شرکت خارجی حاضر شده سرمایه اش رو در اختیار شرکت ما بذاره...!!
و اون روز تاجیک اینقدر گفت و دلیل و منطق آورد تا بردیا مجاب شد در این مورد فکر کنه.......
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_پنجاهوششم گلرخ تمام مدت طوری حرکت میکرد که کنار بردیا باشه... و چنان با فخر راه م
#لیانا
#قسمت_پنجاهوهفتم
تا بعد از ظهر حقوق همه رو به همراه کارت تشکر و قدردانی و یه شاخه گل به اتاقهاشون فرستادن...
لیانا با دیدن فیش حقوقیش گفت:
- گل بخوره تو سرت... حقوقمو کم نمیکردی!!
و مثل مریم شروع کرد به باز کردن فیش حقوقیش، اما با دیدن مبلغش برق از سرش پرید...
با یه حساب سرانگشتی میشد متوجه شد خیلی بیشتر از ۲۰ درصد به حقوقش اضافه شده!
نمیدونست باید خوشحال باشه یا عصبانی... همینجوری که از مهمونی فردا شب تو خونه حالش خراب بود این فیش هم گیجش کرده بود حسابی...
نمیدونست باید چیکار کنه.... از طرفی دلش نمیخواست مامانش به عنوان خدمتکار مهمونی فردا رو ساپورت کنه و از طرف دیگه دوست داشت بدونه دلیل این اضافه حقوق بالا چیه؟؟؟
- چته؟؟؟ ۲۰ درصد بیشتره دیگه... چرا مثل منگا نگاش میکنی؟؟؟
- ها؟؟ نه به خاطر حقوق نیست فکرم از چیز دیگه مشغوله.
- از چی؟؟؟؟ نکنه تو هم تو کف دخترت تاجیکی؟؟ دیدی چقدر خودشو به سعادت میچسبوند... معلومه سعادتم بدش نمیاد.. هم خوشگله هم خوشتیپه هم پولداره... چی میخواد دیگه.. خارجکی هم که هست!
- بسه بابا مریم... چی میگی؟؟؟
البته این هم یکی از دغدغه های فکریش شده بود.
چقدر این مردا پستن... مرتیکه فقط ادعای عاشقیش میشه.... تا چشمش به یه دختر افتاده دیگه هیچی حالیش نیست!!
بی اختیار و از روی حرص گوشی رو برداشت تا به ثریا، پیغام بردیا رو برسونه..اما پشیمون شد.. جلوی مریم نمیخواست در این مورد چیزی بگه.
- فردا میای؟؟؟
- کجا؟
- مهمونی دیگه.... من که خیلی دلم میخواد برم.. باید خونه سعادت دیدنی باشه! کلا دوست دارم بدونم چه سبکی زندگی میکنه، باید خیلی خونه با کلاسی داشته باشه و البته بزرگ، که تو خونش مهمونی داده... اونم این همه ادم رو... وای چی بپوشم؟؟ تو لباس داری؟؟
اما این صحبتها فکر دیگه ای به فکرهای لیانا اضافه کرد... مهمونی.... چطوری باید میرفت مهمونی؟؟؟ اگه کسی میدید از اون سوییت میاد بیرون چیکار باید میکرد؟؟؟ اگه اولین نفر هم میرفت خیلی ضایع میشد...
کلافه تر از قبل از جاش بلند شد.
- چی شد لیانا؟؟؟ ناراحت شدی؟؟؟ چرا اینقدر کلافه ای تو؟؟؟
- امروز تو این شرکت خبری نیست. من میرم خونه..
- داشتیم در مورد مهمونی میگفتیمااا... میای حالا یا نه؟
- فکر نکنم... حوصله ندارم
- بیا ببینیم دختر تاجیک برنده میشه یا ما...
- بره بمیره...
بعد در برابر چشمان متعجب مریم، وارد دفتر مودت شد. درخواست مرخصی کرد و بر حسب تق و لق بودن شرکت خیلی سریع موافقت شد و بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت خونه روانه شد......
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_پنجاهوهفتم تا بعد از ظهر حقوق همه رو به همراه کارت تشکر و قدردانی و یه شاخه گل به
#لیانا
#قسمت_پنجاهوهشتم
تا خونه بغض رهاش نکرد. خیلی دلش میخواست به این مهمونی بره... خیلی وقت بود از این کارا نکرده بود. اما نمیشد... هر چی فکر میکرد نمیشد...
حتی نیم درصد اگه احتمال میداد یکی ببینه عذابش میداد... یا حتی اگه کسی موقع ورود نمیدید موقع رفتن چیکار میکرد؟؟ اگه یکی میگفت مسیرتون کجاست برسونمتون باید چی میگفت؟؟؟
نه!! نه!!! جای من نیست... من نمیرم.....!!!
و اینجا بود که بغضش ترکید...
وقتی به خونه رسید، ثریا حسابی متعجب شد... دخترش رو تو آغوش کشید و به درد دلش گوش کرد.. نوازشش کرد و سعی کرد آرومش کنه.
لیانا هم بعد از اینکه آروم شد بلند شد و به سمت حمام رفت.
در حالی که لباساش رو در میاورد تا با یه دوش آب گرم سرمای بیرون خونه رو از تنش در بیاره گفت:
- راستی گفت بهت بگم به تاجیک گفته مسافرتی...
ثریا حرفش رو قطع کرد:
- خودش بهم خبر داد..میدونم
- پس چرا عوضی میگه من بهت بگم؟؟؟ آزار داره.. عقده ای...
- لیانا..مادر.. تو چته؟؟؟ خب به تو گفته تو گفتی نمیگم اونم خودش زنگ زده... اینقدر عصبی نباش... سعی کن با شرایط کنار بیای.... خب نرو مهمونی چی میشه؟؟؟ اصلا فردا دو تایی میریم بیرون.... من که قرار نیست برم تو مهمونی... خدا خیرشم بِده، بَده نمیخواد خورد بشیم. به خدا خیلی آقاس...
لیانا چشمهاش رو برای مامانش دروند و گفت:
- دیگه از آقایی و خوب بودنش هیچی نمیگیا...
و پشت در حموم گم شد.....
■□■□■□■
- بالاخره فردا میای مهمونی؟؟؟؟
- حالا تو شرکت در موردش حرف میزنیم.
- فردا ۵ شنبه اس.. تعطیل کردن..
- ااا.. خوب شد خبر دادی مرسی
- فردا رو چیکار میکنی؟... تورو خدا بیا دیگه.. تو امروز چت بود؟
- هیچی!
- دروغ نگو.. حقوقتو زیاد نکرده بود؟؟؟ حرفش رو به کرسی نشوند؟
چقدر لیانا دلش میخواست از بردیا بپرسه چرا اینقدر پاداش بهش داده بود اما غرورش اجازه نمیداد بپرسه.
- الو....
- نه به خاطر اون نبود...
- پس چی؟؟ نکنه بین تو و بردیا چیزی هست و از حضور دختر تاجیک ناراحتی!!
- برو بابا!!!
- پس بیا دیگه!!!
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_پنجاهوهشتم تا خونه بغض رهاش نکرد. خیلی دلش میخواست به این مهمونی بره... خیلی وقت
#لیانا
#قسمت_پنجاهونهم
لیانا کلافه بود. دلش میخواست بره. اما چطوری؟؟ هر چی فکر میکرد نمیشد!
- نمیتونم به خدا... شرایطم جور نیست
- آخه چرا؟؟؟ مامانت اینا نمیزارن؟؟ میخوای باهاشون صحبت کنم؟؟؟
- نه بابا...
چه بهانه ای باید میاورد؟؟ واقعا چی میتونست بگه؟؟؟
- پس چی؟؟؟
- خونمونو داریم بنایی میکنیم. نمیتونم آماده بشم بیام..
- خب بیا خونه ما آماده بشو!
لحظه ای برق شادی از چشمای لیانا گذشت... اما شبش رو باید چیکار میکرد؟
- نه بابا مزاحم نمیشم!
- مزاحم چیه؟؟ با هم آماده میشیم میریم دیگه... داداشمم میرسونتمون.. از اون ورم باز شب بیا خونه ما.... ما هر هفته صبحهای جمعه میریم کوه پایه هستی؟؟؟ خانوادت میزارن؟؟
این بهترین پیشنهاد بود.... ناخودآگاه گل از گلش شکفت.. روی تختش تو تاریکی نشست. سعی کرد هیجانش رو کنترل کنه.
- آره اونها که میزارن ولی بزار بازم باهاشون صحبت کنم...فردا بهت خبر میدم.
- خیلی خب پس تا فردا اومدنی شدی، زودتر بیا که آماده بشیم.
- اوکی بای...
سرش به بالشت نرسیده خوابید... بالاخره میتونست به این مهمونی بره همین بهش آرامش میداد..
باید میرفت و میدید رفتار گلرخ و بردیا باهم چطوریه.....
صبح با ذوق و شوق مامانش رو در جریان گذاشت. ثریا با اینکه مخالف بود اما چیزی نگفت...
خیلی وقت بود از این رفیق بازیای لیانا خبری نبود و ثریا کمی دلشوره داشت که دوباره این رفتارها شروع بشه...
فقط امیدش به این بود که همکار شرکته و اگر مورد مشکوکی ببینه میتونه با بردیا در میون بزاره و از اون کمک بگیره. پس فقط با امید به خدا و بردیا، موافقتش رو با تصمیم لیانا اعلام کرد.
لیانا بعد از خوردن نهار خونه رو دزدکی ترک کرد...
ساعت ۷ بود که هر دو حاضر بودن.
مریم نگاه خریدارانه ای به لیانا انداخت و گفت:
- ایول بابا... چه پسر کش شدی.
- گمشو...
- جدی میگم...هر چی تو این چند سال این بردیا خواست جلوی حرف و حدیث و خاله زنک بازی و بگیره... تاجیک اومد کاسه کوزه اشو ریخت به هم.... همین مهمونی امشب برای ۲ سال خاله زنک بازی بسه!
- میگن آدم از هر چی بدش بیاد سرش میاد... همینه دیگه!!!
- خدایی لیانا خیلی سرخابی بهت میاد.. کلا یه پا فشنی خودت.. خوب میدونی چی رو با چی بپوشی و موهاتو چطوری درست کنی که خوشگل بشی
- همچین میگی انگار خودت زشت شدی
- به پای تو نمیرسم..
لیانا با دست روی بازی مریم کوبید و گفت:
- اینقدر اعتماد به نفستو با این حرفات پایین نیار.. خیلی هم خوب و خوشگل شدی....
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_پنجاهونهم لیانا کلافه بود. دلش میخواست بره. اما چطوری؟؟ هر چی فکر میکرد نمیشد! -
#لیانا
#قسمت_شصتم
مریم موهای موجدار لیانا رو که با دستگاه درستش کرده بود روغن زده براقش کرده بود و بعد با گل سر سرخابی رنگی بالای سرش بسته بود رو تکونی داد و گفت:
- هیچ وقت فکر نمیکردم موی مشکی اینقدر زیبا باشه.. همیشه تو ذهنم این بود فقط موهای بور خوشگلن!!! به نظرت مامانم میزاره موهامو مشکی کنم؟؟؟
- وای مریم تو خلی به خدا!!! موهای خرمایی به این خوشگلی داری!!! بس کن دیگه... یه کاری نکن با مانتو روسری بیام بشینم...
نه اینکه لیانا از این تعاریف خوشش نیومده باشه... حقیقتش این بود که این روزها کمی افتاده تر شده بود.
وقتی یاد موقعیتش میافتاد، برتر بینی و تکبر رو مسخره میدونست....
درسته موقعیت فعلی مریم از موقعیت قبلی اونها خیییلییی پایین تر بود... اما مهم حال بود و لیانا اینو درک کرده بود که همه چیز رو زمان حال تعیین میکنه نه گذشته و نه آینده...
- جدی نکنه بریم همه خانوما با حجاب باشن؟؟؟
- خب باشن ما هم با مانتوهامون میشینیم... اما بعید میدونم.. هر کسی با حجاب باشه گلرخ خانوم بی حجابه!
مریم خنده ی موزیانهای کرد و گفت:
- به جمع ما ملحق شدی؟؟
- جمع شما؟؟؟
- آره دیگه دختران طرفدار بردیا!
لیانا ابرویی بالا انداخت... از این حرف هم خوشش نیومد...نمیدونست چرا یه جورایی خودش رو مالک بردیا میدید. با وجود اینکه دیگه از طرف بردیا در باغ سبزی ندیده بود!
- نه بابا.... فقط از اون دختره خوشم نمیاد!!! کلا از کسی که نرسیده صاحب بشه خوشم نمیاد...
- شایدم از قبل صاحب بوده!!!
هر دو نگاه موشکافانهشونو به هم دوختن...
و هر دو به این فکر کردن که شاید از قبل هم حرف و قراری بینشون بوده. این فکر شاید روی مریم خیلی تاثیر نذاشت اما لیانا رو پریشون کرد!!
با خودش فکر کرد؛
"عوضی آشغال... جای دیگه قول و قرار داشته میخواسته اینجوری انتقام بگیره... دارم برات... دارم برات آقا بردیا!"
- بچه ها نمیخواید برید؟؟؟ فکر ترافیک رو هم بکنید.... من کار دارم...!!!
- بدو..بدو که قاطی کنه یهو میگه اصلا نمیبرمتون!!!
هر دو سریع مانتوهاشونو پوشیدن و از اتاق بیرون رفتن.
لیانا که همچنان تو فکر بردیا و نامزدیش با دختر تاجیک بود، با ضربه ی دست مریم به خودش اومد!
- چته؟؟ چرا میزنی؟؟
- اولیش!!!
و با ابرو به برادرش که جلوی اونها راه میرفت اشاره کرد.
- اولی چی؟؟!!!
- اولین خاطر خواه!!
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_شصتم مریم موهای موجدار لیانا رو که با دستگاه درستش کرده بود روغن زده براقش کرده بو
#لیانا
#قسمت_شصتویکم
لیانا مبهوت به پسری که پشت به اونها حرکت میکرد نگاه کرد. نمیتونست معنی حرف مریم رو درک کنه!
- ااا.. چقدر خنگی داداشم دل و دینش و باخت!
- به کی؟؟؟
مریم ایستاد نگاهی با حرص به لیانا کرد و گفت:
- خدایی با این خنگی چطوری حسابدار شدی؟؟؟
لیانا که یهو دوزاریش افتاد گفت:
- بسه بابا... این پسرا هر دقیقه دل و دینشونو به یکی میبازن... جدی نگیر!!!
جلوی در هر دو قلبهاشون تند میزد... دلیل هیجان مریم مثل باقی دخترها دیدن زندگی شخصی بردیا بود..
اما لیانا دلیل دیگه ای داشت... میدونست حس بردیا از بین نرفته و خیلی دوست داشت بدونه بردیا با دیدنش و بودنش تو جشن چه عکس العملی نشون میده!!!
میدونست حسابی جذاب شده... اصلا تمام تلاشش همین بود، دلش میخواست از گلرخ زیباتر جلوه کنه.... این حسادت هم یه حس بود دیگه!!!
با ضربهی دست مریم به خودش اومد... کی رسیده بودن تو سالن؟؟؟ اصلا متوجه نشد!!!
با دیدن تاجیک، بردیا و گلرخ مقابلش مثل همون موقع ها خیلی رسمی و با کلاس سر خم کرد و با تک تکشون دست داد و سلام کرد... ولی گرما و لرزش دستهای آخرین نفر معنی زیادی براش داشت.
سر بلند کرد. چشمهای بردیا قرمز بود.. از چی؟؟؟ نمیدونست... و با همه تجربه اش نمیتونست بفهمه....مطمئن بود قرمزی الکل نیست... اما از چی بود هم نمیفهمید.. خستگی؟؟ نه!!! تازه اول جشن بود.... خشم؟؟؟ چه دلیلی داشت؟؟؟
به هر حال دستش رو از تو دست بردیا بیرون کشید و به سمت اتاقی که به عنوان رختکن انتخاب شده بود رفتن.
مریم: فکر نمیکردم اینقدر هیز باشه!!!
- کی؟؟؟
- بردیا دیگه!!! داشت قورتت میداد!
- گمشو از همین اول شروع نکن به حرف در آوردن!
- دیدی چی پوشیده بود؟؟؟
- آره کت شلوارهای شیکی میپوشه!!!
- دختره رو میگم بابا!!!
- اون نپوشه من بپوشم؟؟
- والله لباس تو هم کم از لباس اون نداره!!!
لیانا ترجیح داد حرفش رو نشنیده بگیره و خودش رو با درست کردن موهاش سرگرم کرد...
یک ربع بعد هر دو از در بیرون رفتن.. و با کارمندهایی که میشناختن سلام و احوالپرسی کردن.....
نگاهها همه جالب بود.... این اولین بار بود که کارمندهای شرکت از قاب رسمی اداری در اومده بودن و تو یه جشن متفاوت همدیگه رو میدیدن!
تقريبا آخرین نفری که لیانا و مریم سلام و احوالپرسی کردن، مودت و همسرش بود که شکم برآمده اش جلب توجه میکرد!
هر دو با گرمی برخورد کردن و همسر مودت که خودش رو هاله معرفی کرد هم با گرمی جوابشون رو داد و هر دو کنار هاله نشستن.
گروه موسیقی مینواخت. اما معدود مهمونی اون وسط بود. اکثرا هم از اقوام تاجیک و تعداد محدودی از کارمندهای آقای شرکت بودن.
- قر تو کمرم خشک شد بابا!
- بیخیال مریم.. فقط همینمون مونده... همینجوری زیر بار نگاهها داریم له میشیم...
- خب خشک شده دیگه!!!
- بی خود زمزمه نکن.. من برقصش نیستم!!
و ناخودآگاه با چشم به دنبال بردیا گشت...
دروغ میگفت میرقصید... اما وقتی که تو دیدرس بردیا باشه!
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
#لیانا #قسمت_شصتویکم لیانا مبهوت به پسری که پشت به اونها حرکت میکرد نگاه کرد. نمیتونست معنی حر
#لیانا
#قسمت_شصتودوم
با دیدن بردیا میون جمعیت، اونم در کنار گلرخ، خونش به جوش اومد!!
خودش هم نمیدونست این همه حساسیت به خاطر چیه؟
- بیا دیگه.. بابا خودشم اومده... از اون گنده ترم داریم؟..
و اینطوری بود که لیانا به مرادش رسید... دلش میخواست هنرش رو به نمایش بزاره، اما نه برای دیگران... فقط و فقط برای بردیا....
لیانا شش دانگ حواسش پیش بردیا بود و بردیا عصبی... خوب میدونست لیانا توجه خیلیها رو به خودش جلب کرده!!
برای فرار از این عصبانیت خواست میدون رو ترک کنه که گلرخ دستش رو گرفت:
- هنوز آهنگ تموم نشده که!!!
- ببخشید... برمیگردم..
و لیانا لبخند موذیانهای زد!
چند ساعتی به شادی و پایکوبی گذشت که موزیک قطع شد و صدای تاجیک از روی پله های پیچ وا پیچ وسط سالن به گوش رسید.
همه به سمت صدا برگشتند. گلرخ هم کنارش ایستاده بود.
- خانومها... اقایان!!
جمعیت کم کم به سمت پله ها حرکت کردن و پایین پله ها چشم به دهن تاجیک دوختن!
- خوب میدونم این موفقیت حاصل تلاش همه ی شما بوده.... و خوب میدونید که این موفقیت کم چیزی نیست... اول از همه خواستم از همه تشکر کرده باشم و امیدوارم این مهمونی بتونه کمی از این شور و شادی رو نشون بده! اما دلیل دیگهای که این مهمونی برپا شد جناب مهندس سعادت هستش... ایشون خیلیی خییلیی به گردن من حق داره.... من با اطمینان کامل تمامیه داراییم رو دست ایشون سپردم و ایشون با صداقت تمام همه ی تلاشش رو برای نگه داشتن و بیشتر کردن این سرمایه انجام داد و الحق که لیاقت این پیشرفت رو داشت!
بعد دستش رو به سمت بردیا که تقریبا جلوتر از همه ایستاده بود دراز کرد و گفت:
- بردیا جان ممنون میشم کنار من بایستی..
بردیا گنگ و گیج پله هارو بالا رفت و سمت دیگه ی تاجیک ایستاد.
تاجیک ادامه داد:
- و حالا امروز میخوام سرمایه ی دیگه ای دستش بسپارم... سرمایه ای خییلیی خییلیی با ارزش تر از پولی که به دستش سپردم... سرمایه ای که از این مال و اموال برام خیلی با ارزش تره، چون میدونم بردیا امانت دار خوبیه و امیدوارم این سرمایهی عزیز من هم لیاقت داشتن همچین حامی با ارزش و موفقی رو داشته باشه!
اون لحظه همه نگاهها گیج بود. همه ی نگاهها به جز نگاه گلرخ که رنگ ترس داشت.... رنگ دو دلی... رنگ نارضایتی!!
تاجیک دست کرد توی جیبش جعبه ای درآورد .... دست بردیا رو توی دستهاش گرفت و حلقه ی طلایی رنگ ساده ای رو دست بردیا کرد!! بردیایی که با چشمان از حدقه در اومده به حرکات تاجیک نگاه میکرد!
بعد از اینکه تاجیک حلقه رو تو انگشت بردیا محکم کرد، با صدای رساتر و بلند تری اعلام کرد:
-من....همینجا... با صدای بلند نامزدی گلرخ، تنها مونس و یار و همدم و فرزندم رو با بردیا سعادت... امین ترین فرد زندگیم اعلام میکنم و از خدا میخوام زندگی سعادتمندی رو شروع کنن...
بعد دست های سرد گلرخ رو گرفت و جلوی چشم تمامی کارکنان شرکت و تعداد محدود دوستان و آشنایان خودشون توی دستهای بی احساس و مات بردیا گذاشت!!!!
💕@harimeheshgh