مادر شهید با بغضی که سعی در قورت دادنش داشت، گفت:
خواستم کاسهی آبی پشت سر مسعود بریزم؛
ولی کاسه چرخید و چرخید و افتاد زمین...
آقاش صداش کرد و گفت:
+آقای مکوندی! خواستیم پشت سرت آب بریزیم، کاسه افتاد...
مسعود لبخندی زد و با لهجهی خاصی گفت:
- دالو! میخوای بریز، میخوای نریز...
مسعود نمیدانست به جای کاسهی آب، این دلِ دالو بود که پشت سرش ریخت!
گوشه ای از سخنان مادر شهید مسعود مکوندی
به قلم نوجوان فرهیخته "زهرا فرهادی🌻"
#روایت_یک_دیدار
#رویش_ها
@harimhayaa