هوالحکیم
نهاد روحانیت آخرین سنگری بود که توسط اقتصاد بازار و #نئولیبرالیسم فتح شد. حالا میتوان با اطمینان گفت همه چیز کالایی شده و روحانیتی که قرار بود سبک زندگی دینی را بر روی منبر آموزش دهد، منبر را به درگاههای بانکی متصل کرده!
امید رامز
آسمان بالاسر
سکوت بود و سکوت و سیاهی و رطوبت در زیر خاک و حالا انگار نیرویی او را به بالا میکشید. شکافته بود، زمین او را نگاه داشته بود و حالا باید از پوستۀ خودش خارج میشد و تو زمین را میبینی که خشک و فرسوده شده منتظر باران است. لبهاش خشکِ خشک است و فقط باران سیرابش میکند. لرزان قدم میگذارد به دنیای بیرون. این میان فقط او نیست. دانههای دیگر هم سربرمیآورند در این دنیای جدید... دنیای سبز. برگهای سوزنی، دایرهای و قلب معکوسی... همهطور برگی هست، بهار همه جا را گرفته سبز کرده و به زندگی میخواندشان. غلغلهای درمیگیرد در میان دشت. درختها سبز شدهاند، آوای پرندهها پیچیده در دشت. آن قدر این سرسبزی همهگیر شده که کمکم حیوانات هم سرمیرسند. زندگی را مییابند اینجا و گاهی انسانهایی که میخرامند در مرغزار و دیگرانی هم خبر میشوند. میآیند همه. درختان ثمر میدهند: میوههای زرد و سرخ و رسیده: نهایت خواسته شدن: گندمها سنگینشده و خوشهها توی باد تکانتکان میخورد. دیگر میپندارند که دشت مال آنهاست و هرچه بخواهند میتوانند از آن بردارند، در آن بچرند و بخزند و بخرند اما دیری نمیپاید که دشت از نفس میافتد. اول باد سرد میآید. رنگ برگها و درختها دگرگون میشود. دشت زرد میشود و بعد توفان میآید. توفان همهچیز را میریزاند. میبرد و میپراکند در هوا. دیگر کسی به دشت سرنمیزند. دیگر کسی فکر نمیکند که دشت مال اوست. دشت سرد و خاموش میشود و برف پیری روی آن مینشیند.
آدما فقط وقتی تو رو باسواد و فهميده ميدونن كه دقيقا همون چيزايی كه بهش اعتقاد دارن رو از زبونِ تو بشنوَن.
نه اینکه «زاویه نگاه متفاوت» رو دوست نداشته باشن و دنبال حرفای تکراری باشن، نه. اتفاقا دلشون میخواد که از یه زاویهٔ دیگه نگاه کنی و ترجیحا جملهبندی و واژههای فاخر هم استفاده کنی، اما در آخر باید به همون نتیجهای برسی که اونها رسیدن.
رشتالیست
لیا وطندوست
یاسین حجازی.mp3
12.91M
بیانیهٔ هیئتِ داوریِ قطعاتِ ادبی در چهارمین دورهٔ جشنوارهٔ «واژه»: تا کِی ترکیبِ «گلِ نرگس» در شُشِ متنهایمان؟ چقدر تکرارِ استعارهٔ «گلِ یاس» برای حضرتِ زهرا؟ بس نیست تشبیهِ غیبت به چاه و این همه «یوسفِ زهرا» که در نوشتههامان؟ کلیشهٔ دلگیریِ غروبِ جمعه تا چند؟…◻️ اختتامیهٔ جشنوارهٔ «واژه» عصرِ نیمهٔ شعبان، ۲۷ اسفندِ ۱۴۰۰، در مشهد برگزار شد. ◻️ #یاسین_حجازی
حرکت در مه
.
ازتان میخواهم وقتی باهاتان حرف میزنم رویتان را برنگردانید و قبول کنید که باهاتان حرف بزنم. حقیقت من جایی غیر اینجا سراغ ندارم و اگر راهم ندهید باید بپرسم پس چه کسی من را راه بدهد اگر قبولم نکنید پس کی من را قبول کند؟ اعتراف میکنم با همهٔ وجود ایستادهام جلوتان و فکر میکنم چه کسی جز شما لایقتر است برای بذل و بخشش یا مثلاً نمیدانمها اگر وقت مردنم نزدیک شده و آن طور که بایست کاری نکردهام آمدهام که اعتراف کنم، یعنی میپذیریدم؟ یعنی نهتنها کاری نکردهام بلکه خیلی هم بد کردم به خودم و حالم واویلاست حالا. اما خب بعید هم میدانم من را نبخشید، چون همیشهٔ همیشه ازتان خوبی دیدهام و بعدش؟ بعدش هم باهام خوبی میکنید؟ چه قدر اشتباهکاریها را پوشاندهاید و به کسی نگفتید و بعد حتماً بیشتر محتاج آن هستم، اگر میشود معذرتخواهیام را قبول کنید که کلی نیازمندش شدهام. خودم را میسپارم دستتان و اصلاً به خیالم نمیزند که بخواهید ردم کنید یا ذلیل چون راحت میتوانستید راهم ندهید و جلوی همه آبروی نداشتهام را ببرید. میشود بیشتر خودتان را بهم نشان بدهید، خب حالا اختیار با خودتان است ولی اگر بخواهی اشتباههایم را پیش چشمم بیاوری من هم دست به دامن بزرگی و مهربانیات میشوم یا اگر قبولم نکنی بازهم به همه میگویم که دوستتان دارم، آیا به شما میآید که من را به خواستهام نرسانید؟ همان خواستهی تمام عمرم. البته میدانم تقصیر خودم بوده، روزهایی که بایست، بیدار نشدم خودم را به خواب زدم و حالا فرصتها رفته مثل ابر و کاری نمیتوانم بکنم و دیگر توان و قدرتی ندارم که دست بردارم از خودم مگر اینکه شما بخواهید با نیروی محبت نجاتم دهید. حالا بنگرید اگر میشود مثل قبولشدهها بهم نگاه کنید ببینید چه قدر امیدوارم، شما هم دورم کنید از ناامیدی. یک قلب عاشق بهم بدهید و یک زبان صادق. میخواهم کاملاً از همه چیز بریده شوم و چشمم روشن شود به دیدارتان. پس من را مثل آنها بکنید، خواستهام را برآورید، یا مثل آنها که باهاشان تنهایی عاشقانه حرف میزنی شیدایشان میکنی و میروند برات هر کاری میکنند...
Photo by @moises_levy_street
#شعبانیه
#مناجات
#رمضان
#زندگی
#غربت
#دوست
حرکت در مه
درخت بخشنده
روزی روزگاری درختی بود و او پسر کوچولویی را دوست میداشت و پسرک با درخت بزرگ میشد، با برگهای جمعشدۀ درخت برای خودش تاج درست میکرد، از شاخههایش آویزان میشد و پسرک خوشحال بود.
پسرک بزرگ شد و از درخت خواست که مقداری پول به او بدهد. درخت گفت: من پولی ندارم. البته سیب دارم، ولی کمی از سیبهام را میتوانی ببری بفروشی. پسرک گفت: من پول بیشتری میخواهم؟ درخت گفت: نه من پول بیشتری ندارم... و پسرک غمگین بود و تا مدتها بازنگشت.
و درخت غمگین بود.
تا اینکه روزی پسرک بازگشت: درخت از خوشحالی به خودش لرزید و گفت: بیا پسر، از تنهام بالا بیا و با شاخههایم تاب بخور و خوشحال باش.
پسرک گفت: من گرفتارم که نمیتوانم از درختها بالا بروم، من یک خانه میخواهم تا مرا گرم نگه دارد، من زن و بچه دارم، میتوانی چوبهات را به من بدهی تا خانهای با آن بسازم؟ درخت فکری کرد و گفت: «نه ... نمیتوانم، شاخهها و تنهام جزوی از من هستند، باید آن را حفظ کنم و این بعدها برایت بهتر است. پسرک غمگین شد.
خسته بود. گفت: پس من زیر سایهات دراز میکشم. و اشک از چشمهاش جاری شد و زیر سایۀ درخت خواب رفت...
درخت برای پسر لالایی خواند و قصه گفت. درخت با پسرک خواب حرف میزد: «عزیزم، پسرکم، من تو را دوست دارم اما اگر میتوانی با من آرام بگیر... من به آسمانها و زمین وصلم... جانت را آرام میکنم... این طور دیگر ... » و درخت اشک ریخته بود و اشکهای درخت روی صورت پسرک چکیده بود و همۀ اینها را پسرک شنیده بود و او هم گریه کرد و اشک ریخت.
پسرک موقع رفتن درخت را در آغوش گرفت و آرامشی از جان درخت دوید توی جان پسرک و پسرک آرام شد و درخت خوشحال بود.
پسرک بزرگتر شده بود و بار دیگر آمد درخت را بوسید و در آغوش گرفت. درخت گفت: «میدانم که مشکلی برایت پیش آمده... قایقی میخواهی که با آن به شهرهای دیگر بروی و با آن تجارت کنی... » پسرک گفت: «آری... آری...» و پسرک آرام شد... و رفت.
تا مدتها از او خبری نبود، چشم درخت به جاده خشک شد اما پسرک نیامد.
یک روز سرد عدهای آمدند و پسرک را پای درخت خاک کردند. درخت ریشههاش را کج کرد سمت پسرک. درخت و پسرک درهم میآمیختند.
و هردو خوشحال بودند.