eitaa logo
حرکت در مه
193 دنبال‌کننده
443 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
مُرد دیگر٬ آدم‌ها می‌میرند سکته می‌کنند یا زیر ماشین می‌روند٬ گاهی حتی کسی عمداً از بالای صخره‌ای پرتشان می‌کند پایین. این‌ها٬ البته مهم است٬ ولی مهم‌تر همان نبودن آن‌هاست. این که آدم بیدار شود و ببیند که نیستش٬ کنار تو خالی است. بعد دیگر جای خالیشان می‌ماند٬ روی بالش٬ حتی روی صندلی که آدم بعد از مردنشان خریده است. آن وقت است که آدم حسابی گریه‌اش می‌گیرد. بیش‌تر برای خودش که چرا باید این چیزها را تحمل کند. ۱۶ خرداد سالمرگ هوشنگ گلشیری.
◎ هر جا که دیدی با زحمت دیواری بنا می‌شود تا سرما و بیمِ آدمی را از میان بردارد نزدیک شو و چند آجر که تماس دست‌هایت گرم‌شان کرده، کار بگذار. هر جا که دیدی مرد دهقان نان و شراب تدارک می‌بیند نزدیک شو و دانه‌های خود را در چرخ‌ش بریز. هر جا که دیدی مردی تنها و شاید نابینا قدم برمی‌دارد و بی چوب‌دست و شاید راه‌گم‌کرده باشد نزدیک شو و در کنار او قدم بردار روشناییِ خود را به او ببخش و با دهان او آواز سر ده. هر جا که دیدی پسر جوانی می‌خندد و دختری را در زیر نور ماه یا خورشید، یا زیر رگبار می‌بوسد خاموش و بی‌صدا نزدیک شو و جزیی از قلب‌ت را در کنار لبان‌شان بگذار. هر جا که دیدی کودکی تنها می‌گرید یا مادری در زیر بارِ فرزندان‌ش کمر خم کرده با بازوان پُرتوان نزدیک شو شریک نان‌ش شو و از آتش‌دان‌ش نگهداری کن. هر جا که دیدی شلاق یا شمشیری بالا رفت قفل و بندِ زندانی محکم شد و تفنگ‌ها مردمان را به مرگ تهدید کردند نزدیک شو و سینه‌برهنه چنان پُرهراس فریاد کن «نه» که جهان را نجات دهی. 🖋| آنخلا فیگه‌را (شاعر اسپانیایی)
در ستایش سید محمود دعایی رضا امیرخانی دو نفر نشسته‌اند کنار هم... یکی می‌آید خودش را جا می‌کند بین آن دو. آرام آرام از این به آن می‌گوید و از آن به این... این روش خلق موقعیت در حکم‌رانی ام‌روزی کشور ماست. من به این دسته می‌گویم موجودات «گسل‌زی». موجوداتی که در میانه‌ی گسل‌ها به دنیا می‌آیند و رشد می‌کنند... نه تمام تلاش‌شان که تمام موجودیت‌شان در حفظ و تعمیق آن گسل است...  گسل‌ها یکی دو تا نیستند. گسل آخوند و درویش، گسل جبهه‌ی ملی و نهضت آزادی، گسل ترک و فارس، گسل شیعه و سنی، گسل فقیر و غنی... گسل جمهوری اسلامی و... گروهی دیگر هستند که تلاش می‌کنند «گسل‌پوش» باشند... یعنی بگویند نه آقا... فاصله‌ای نیست ان‌شاءالله. نباید فاصله‌ای باشد... «گسل‌پوش»ها ماجورند... https://telegra.ph/%D8%B5%D8%AF-%D9%88-%D9%87%D8%B4%D8%AA%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%AF-%DA%AF%D8%B3%D9%84%E2%80%8C%D8%A8%D9%86%D8%AF%D8%B2%D9%86-06-08
ما دعوت حوادث را نمی‌فهمیم! دعوت مصائب را نمی‌بینیم! انبیائش آمدند؛ یکی یکی صدا زدند، فریاد زدند، شمشیر زدند، زمین‌گیر شدند، زندانی شدند، فرق‌هایشان شکافته که بیا بابا قانع نشو. این دنیا کم است! بیشتر بخواه! تو برای هفتاد سال نیستی که بگویی من همین چند تکّه زمین اینجا بَسم است، چقدر قانع ایم! چقدر کم می‌خواهیم! بیخود نیست رسول عزیز وقتی که آن بابا، ساربان آن جمّال آمد به ایشان گفت: من کسی هستم که به تو کمک کردم در سفری که از مکّه بیرون آمده بودی و خائفاً یَتَرَقَّب بودی... حضرت گفتند: خب چه می‌خواهی ؟ فکر کرده بود آماده شده بود، گفت: صد شتر با ساربانش. حضرت سرشان را پایین انداختند، گفتند: به او بدهید. بعد فرمودند: چه شد این از یک پیرزن بنی‌اسرائیلی کمتر شد! صد تا شتر می‌خواهد؟! بسوزد ریشه‌ی کسی که می‌گوید مذهب آمده تا به انسان قناعت بدهد. خدا شاهد است همه‌ی انبیاء آمدند بگویند: به دنیا که هیچ، به هستی، به بهشت قانع نشو! می‌گویند کم است! صدتا شتر؟! قانع شدیم ما به چی؟ تُف بر ما! از یک زندگی به چهار میلیون امکان بانکی و دوتا خانه و یک ماشین و دوتا بچه و یک زندگی و چندتا زنی هم که سودا کنیم با ایشان، قانع شدیم و بعد یک عمری را می‌دهیم به همین‌ها. بعد هم از ایشان جدا می‌شویم. همه‌ی دعوت انبیاء این است که «أرَضیتُم بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الْآخِرَةِ ۚ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ» به خدا قسم این بهره‌های زندگی کم است! خیلی کم است! ➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰
خوشه‌های خشمِ سرعتی خوشه‌های خشم را سرعتی خواندم. سریع و تندخوان و به کمک حضرت گوگل. بعضی کتاب‌ها را این‌طور می‌خوانم. خیلی‌ها را هم دیگر نمی‌خوانم. پنجاه صفحه. صد صفحه بس است. لقای بقیه‌اش را می‌بخشم به عطایش. توی این زمانه کم کتابی پیدا می‌کنم که بتواند جذبم کند و بنشاندم پای مطالعه. شاید تأثیر شبکه‌ها مجازی و شاید تأثیر کبر سن. دیگر آن جوانِ کرم کتاب نیستم. خوشه‌ها خشم مال یک مسجدی بود که توی کتاب‌خانه‌اش افتاده بود. یک نهادی شبیه سازمان تجهیز مساجد هدیه‌اش داده بود به مسجد و مثل بقیه کتاب‌ها داشت خاک می‌خورد. وسوسه شدم برش دارم برای خودم اما حالا که خواندم دیدم وسوسۀ درستی نبوده. چیزی نبوده که بخواهم خودم را برایش بیندازم توی حق‌المسجد (یک چیزی شبیه حق‌الناس). در زمان خودش کتاب خوبی بوده و شخصیت‌پردازیش خوب است اما حالا دیگر نه. عمر برف است و آفتاب تموز. بعضی کتاب‌ها را باید سرعتی خواند. بعضی را با تأمل.
دیشب می‌خواستم شبیه این مطلب را بنویسم، در خانه کاری پیش آمد و کمی حرص خوردم. با خودم گفتم واقعاً انجام آن کار سعادت بیش‌تری نصیبم می‌کند یا نوشتن. اشتباه بعضی از ماها درست همین جاست که نوشتن را اند سعادت و خوش‌بختی می‌دانیم البت درست که شراب طهوری است از بهشت اما شراب هم همواره نتوان نوشید. گاهی نوشتن را هدف نهایی فرض می‌گیریم. درست است که برای نوشتن و نویسنده بودن باید سبک زندگی خاصی داشت. به قول استادان نویسندگی معشوقی همه‌چیزطلب است که می‌خواهد همه‌چیز را از آن خود کند. اما آیا تنها با نوشتن می‌توانیم سرمان را جلوی باری‌تعالی بلند کنیم؟
حرکت در مه
این جلسهٔ خوبی بود. نصفش را توانستم گوش دهم، ذخیره کرده است توی خود پیج‌شان.
کاوش نویسنده: مهران موسوی لامپی بود در حمام خانه‌ی قديمی‌مان، نوری داشت كه اگر آينه‌ای را در امتدادش می‌گرفتی و به آينه خيره می‌شدی، خوشگل نشانت می‌داد؛ آن نور چندی است گم شده است. قطره‌ای عرق بود، در ده‌سالگی‌ام، بعد از سه ساعت بازی گل‌كوچک، از پيشانی‌ام چكيد، لُپم را پيمود، و بر لبم نشست و دهانم را شور كرد؛ آن قطره‌ی عرق چندی است گم شده است. رشته‌ای كوتاه از گوشت قورمه در كودكی‌ام لای دندانی گير كرده بود، تمام بعدازظهر يک روز ملال‌آور تابستان، بزرگ‌ترين سرگرمی‌ام تقلا برای بيرون‌ كشيدن آن رشته‌ی كوتاه گوشت بود؛ آن رشته‌ی كوتاه چندی است گم شده است. آتاری‌ای بود، دسته‌ای داشت، دسته‌اش دگمه‌ی قرمزی داشت، هميشه خراب بود، در بزنگاه لنگت می‌گذاشت، خشم عالم را سر آن دگمه‌ی قرمز خالی می‌كردی؛ آن دگمه‌ی قرمز چندی است گم شده است. خانه‌ی قديمی زيرزمينی داشت، گچ ديوارش طبله كرده بود، چكش برمی‌داشتيم، تكه‌های گچ را با لذت می‌كنديم، مثل وررفتن با زخم خشک‌شده بود؛ آن ديوار چندی است گم شده است. صبحی بود، در حياط بوی ياس پيچيده بود، هنوز شيشه‌ی مربای توت‌فرنگی خالی نشده بود، همه‌چيز نمناک بود، صدای استارت ‌خوردن بيوک آبی‌ آمد، قاشقیْ چای را هم زد و شيرينش كرد، صورتی خواب‌آلود بالش را كاويد تا تكه‌ی خنكش را بيابد، كسی شمدش را كنار زد، مگسی راه يافته بود به پشه‌بند، تابستان آغاز شد؛ اين رؤيا چندی است گم شده است.ــ http://telegram.me/kholalforaj
حرکت در مه
خواب دید که بت فهمیده او تویِ یک کانالِ ضدِبت عضو شده و آن‌قدر حرف‌هایِ آن کانال توی گوشش فرورفته که با هیچ چنگکی درنمی‌آید و او هم کم‌کم حرف‌های ضدِبت می‌زند و عقل و فکرش دیگر اجازه نمی‌دهد برای خودش هر کاری خواست بکند. توی خواب دید که کارش آن‌قدر بالا گرفته که کارِ بت‌ها را، یکی‌یکی با رفقایش ساخته و با تبر همۀ آن‌ها را خردوخاکشیر کرده و او هم ره‌بری گروهی را برعهده گرفته و کار از دستِ بتان بشده است... شترقی از خواب پرید. کجا بود؟ محترمانه به بُت خود نگاه کرد. بت می‌خواست چیزی بگوید. خمیازه‌ای کشید: _ بلندشو مردک... کتاب بت بزرگ را هنوز نخوانده‌ای؟ نتوانسته بود مراسم شبانه‌اش را به جا بیاورد. خواندن کتاب مقدس و سر خم کردن به مدت یک ربع. شاید ازبس توی کانال‌ها و گروه‌های تلگرامی چرخیده بود. اراده‌اش توی برخاستن قوی بود اما جسمش نمی‌کشید. بت دربارۀ حضور در فضای مجازی به او چیزی نگفته بود. او هم نخواسته بود، بیش‌تر بپرسد. می‌خواست به بتِ خود بگوید امروز توی کانالی عضو شدم که علیه تو مطالبی می‌نوشت اما نگفت. گفت «خوب نیست.» می‌خواست بگوید آن کانال گفته بود همیشه هم نباید حواس‌تان به حرف‌های بت‌تان باشد و کمی دوراندیشی و کمی فکر، آخر خدا برای چه عقل را به شما داده است؟ بت به او نگاه کرد و گفت «انگار چیزهایی توی ذهنت دارد چرخ می‌خورد؟» - نه قربانت شوم، نه فدایت شوم! امان از دست این فضای مجازی که فکر آدم را به هزار راه می‌برد. نگاهی به بت انداخت: - من‌بعد هروقت خواستی توی این فضایِ پر از کثیفی حاضر شوی من باید بگویم. - بله جانم به فدای شما! بت لب‌خند رضایتی زد و پرسید: - خب چه خبر؟ چه چیزها نوشته بود آن تو؟ کتابِ بت بزرگ را که برمی‌داشت گفت: - هیچ. برای همایش بزرگ‌مان که همهٔ بت‌پرستان در آن شرکت می‌کنند، پست می‌فرستند. خبرهایش مدام توی گوشی‌ام می‌آید و هی من باید این مموری را پاک کنم. - آره، همایش بزرگی می‌‌شود، شاید من هم در آن‌جا سخن‌رانی کردم. - خیلی دلم می‌خواست الان من هم آن‌جا بودم، کاش زودتر موقعش می‌رسید. کتاب را خواند و خوابید؛ پاهاش را جوری که به بت بی‌احترامی نشود، دراز کرد... اما خوابش نمی‌برد. بت خوابش برده بود و حواسش به او نبود. با محبت نگاهی به او انداخت. کمی تویِ تشکِ خود جا‌به‌جا شد و با سرانگشت‌ها موبایلش را به‌طرف خودش سراند. رفت روی کانالِ ضدبت. 12 پیام ناخوانده داشت. اما او تصمیمش را گرفته بود. گزینه leave channel را لمس کرد. نفس راحتی کشید. خواب داشت چشمانش را سنگین‌تر می‌کرد. بی‌تشویش خواب ربودش.